فروشگاه لباس دخترانه مارال مشهد پوشاک مانتو‌ شومیز تونیک سارافون

سلام خوش آمدید

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

با شهد می‌رود ز دهانت به در سخن

گر من نگویمت که تو شیرین عالمی

تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن

واجب بود که بر سخنت آفرین کنند

لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن

در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده‌ست

بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن

هرگز شنیده‌ای ز بن سرو بوی مشک؟

یا گوش کرده‌ای ز دهان قمر سخن؟

انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش

من عهد می‌کنم که نگویم دگر سخن

چشمان دلبرت به نظر سحر می‌کنند

من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن

ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود

در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن

وصفی چنان که لایق حسنت نمی‌رود

آشفته حال را نبود معتبر سخن

در می‌چکد ز منطق سعدی به جای شعر

گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن

دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود

هر گه که در سفینه ببینند تر سخن

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن

به روزگار عزیزان که روزگار عزیز

دریغ باشد بی دوستان به سر بردن

اگر هزار جفا سروقامتی بکند

چو خود بیاید عذرش بباید آوردن

چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال

که بوستان امیدم بخواست پژمردن

فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود

نظر به شخص تو امروز روح پروردن

کسی که قیمت ایام وصل نشناسد

ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن

اگر سری برود بی‌گناه در پایی

به خرده‌ای ز بزرگان نشاید آزردن

به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی

کجا تواند رفتن کمند در گردن

کمال شوق ندارند عاشقان صبور

که احتمال ندارد بر آتش افسردن

گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر

که مذهب حیوان است همچنین مردن

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دست با سرو روان چون نرسد در گردن

چاره‌ای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن

آدمی را که طلب هست و توانایی نیست

صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن

بند بر پای توقف چه کند گر نکند

شرط عشق است بلا دیدن و پای افشردن

روی در خاک در دوست بباید مالید

چون میسر نشود روی به روی آوردن

نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست

که به صد جان دل جانان نتوان آزردن

سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند

جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن

هیچ شک می‌نکنم کآهوی مشکین تتار

شرم دارد ز تو مشکین خط آهو گردن

روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز

پیش بالای تو باری چو بباید مردن

سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب

نه چنان است که دل دادن و جان پروردن

دست با سرو روان چون نرسد در گردن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

میان باغ حرام است بی تو گردیدن

که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن

و گر به جام برم بی تو دست در مجلس

حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن

خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه

به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن

اگر جماعت چین صورت تو بت بینند

شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن

کساد نرخ شکر در جهان پدید آید

دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن

به جای خشک بمانند سروهای چمن

چو قامت تو ببینند در خرامیدن

من گدای که باشم که دم زنم ز لبت

سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن

به عشق مستی و رسواییم خوش است از آنک

نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن

نشاط زاهد از انواع طاعت است و ورع

صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن

عنایت تو چو با جان سعدی است چه باک

چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن

میان باغ حرام است بی تو گردیدن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود

دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند

خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن

تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک

گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن

هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب

تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن

با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست

در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر

بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد

گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن

آن چه از نرگس مخمور تو در چشم من است

برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست

چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن

تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آخر نگهی به سوی ما کن

دردی به ارادتی دوا کن

بسیار خلاف عهد کردی

آخر به غلط یکی وفا کن

ما را تو به خاطری همه روز

یک روز تو نیز یاد ما کن

این قاعده خلاف بگذار

وین خوی معاندت رها کن

برخیز و در سرای در بند

بنشین و قبای بسته وا کن

آن را که هلاک می‌پسندی

روزی دو به خدمت آشنا کن

چون انس گرفت و مهر پیوست

بازش به فراق مبتلا کن

سعدی چو حریف ناگزیر است

تن درده و چشم در قضا کن

شمشیر که می‌زند سپر باش

دشنام که می‌دهد دعا کن

زیبا نبود شکایت از دوست

زیبا همه روز گو جفا کن

آخر نگهی به سوی ما کن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن

هر که ننهاده‌ست چون پروانه دل بر سوختن

گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن

جای پرهیز است در کوی شکرریزان گذشت

یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن

کیست کاو بر ما به بیراهی گواهی می‌دهد

گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن

دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست

نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن

تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان

سنگدل گوید که یاد یار سیمین تن مکن

مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشتر است

تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن

شاهد آیینه‌ست و هر کس را که شکلی خوب نیست

گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن

سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد

گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گواهی امین است بر درد من

سرشک روان بر رخ زرد من

ببخشای بر ناله عندلیب

الا ای گل نازپرورد من

که گر هم بدین نوع باشد فراق

به نزد تو باد آورد گرد من

که دیده‌ست هرگز چنین آتشی

کز او می‌برآید دم سرد من

فغان من از دست جور تو نیست

که از طالع مادرآورد من

من اندر خور بندگی نیستم

وز اندازه بیرون تو در خورد من

بداندیش نادان که مطرود باد

ندانم چه می‌خواهد از طرد من

و گر خود من آنم که اینم سزاست

ببخش و مگیر ای جوانمرد من

تو معذور داری به انعام خویش

اگر زلتی آمد از کرد من

تو دردی نداری که دردت مباد

از آن رحمتت نیست بر درد من

گواهی امین است بر درد من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست

مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند

زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای روی تو راحت دل من

چشم تو چراغ منزل من

آبیست محبت تو گویی

کآمیخته‌اند با گل من

شادم به تو مرحبا و اهلا

ای بخت سعید مقبل من

با تو همه برگ‌ها مهیاست

بی تو همه هیچ حاصل من

گویی که نشسته‌ای شب و روز

هر جا که تویی مقابل من

گفتم که مگر نهان بماند

آنچ از غم توست بر دل من

بعد از تو هزار نوبت افسوس

بر دور حیات باطل من

هر جا که حکایتی و جمعی

هنگامهٔ توست و محفل من

گر تیغ زند به دست سیمین

تا خون چکد از مفاصل من

کس را به قصاص من مگیرید

کز من بحل است قاتل من

ای روی تو راحت دل من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی

می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من

چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا

کآه تو تیره می‌کند آینه جمال من

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من

سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو

خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من

تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب

آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من

گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی

پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من

گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش

ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من

خار تا کی لاله‌ای در باغ امیدم نشان

زخم تا کی مرهمی بر جان دردآگین من

نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان

تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من

از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست

کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من

خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار

خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من

ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من

تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من

برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار

آب گلستان ببرد شاهد گلروی من

شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب

تیغ جفا برکشید ترک زره موی من

ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر

دست غمش درشکست پنجه نیروی من

عشق به تاراج داد رخت صبوری دل

می‌نکند بخت شور خیمه ز پهلوی من

کرده‌ام از راه عشق چند گذر سوی او

او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من

جور کشم بنده وار ور کشدم حاکم است

خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من

ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این

سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من

دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نشان بخت بلند است و طالع میمون

علی الصباح نظر بر جمال روزافزون

علی الخصوص کسی را که طبع موزون است

چگونه دوست ندارد شمایل موزون

گر آبروی بریزد میان انجمنت

به دست دوست حلال است اگر بریزد خون

مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه‌ست

سر هلاک نداری مگرد پیرامون

بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی

عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون

چگونه وصف جمالش کنم که حیران را

مجال نطق نباشد که بازگوید چون

همین تغیر بیرون دلیل عشق بس است

که در حدیث نمی‌گنجد اشتیاق درون

اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست

به ملک روی زمین می‌دهد زهی مغبون

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون

جفای عشق تو چندان که می‌برد سعدی

خیال وصل تو از سر نمی‌کند بیرون

نشان بخت بلند است و طالع میمون

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

به است آن یا زنخ یا سیب سیمین

لب است آن یا شکر یا جان شیرین

بتی دارم که چین ابروانش

حکایت می‌کند بتخانه چین

از آن ساعت که دیدم گوشوارش

ز چشمانم بیفتاده‌ست پروین

هر آن وقتی که دیدارش نبینم

جهانم تیره باشد بر جهان بین

به خوابی آرزومندم ولیکن

سر بی دوست چون باشد به بالین

از آب و گل چنین صورت که دیده‌ست

تعالی خالق الانسان من طین

غرور نیکوان باشد نه چندان

جفا بر عاشقان باشد نه چندین

من از مهری که دارم برنگردم

تو را گر خاطر مهر است و گر کین

نگارینا به شمشیرت چه حاجت

مرا خود می‌کشد دست نگارین

به دست دوستان بر کشته بودن

ز دنیا رفتنی باشد به تمکین

بکش تا عیب گیرانم نگویند

نمی‌آید ملخ در چشم شاهین

نظر کردن به خوبان دین سعدیست

مباد آن روز کاو برگردد از دین

به است آن یا زنخ یا سیب سیمین

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین

با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد

کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین

گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار

همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین

آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ

میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین

باد گلها را پریشان می‌کند هر صبحدم

زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین

نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن

بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین

این نسیم خاک شیراز است یا مشک ختن

یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین

بامدادش بین که چشم از خواب نوشین بر کند

گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین

گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار

با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه روی و موی و بناگوش و خط و خال است این

چه قد و قامت و رفتار و اعتدال است این

کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد

به دیگری نگرد یا به خود محال است این

کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم

جواب داد که در غایت کمال است این

نماز شام به بام ار کسی نگاه کند

دو ابروان تو گوید مگر هلالست این

لبت به خون عزیزان که می‌خوری لعل است

تو خود بگوی که خون می‌خوری حلال است این

چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم

ز دوستی که فراق است یا وصال است این

شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب

ولی ز فکر تو خواب آیدم خیال است این

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

عزیز من که شبی یا هزار سال است این

قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستم

مداد نیست کز او می‌رود زلال است این

کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق

زنخ زنند و ندانند تا چه حال است این

چه روی و موی و بناگوش و خط و خال است این

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای چشم تو دلفریب و جادو

در چشم تو خیره چشم آهو

در چشم منی و غایب از چشم

زآن چشم همی‌کنم به هر سو

صد چشمه ز چشم من گشاید

چون چشم برافکنم بر آن رو

چشمم بستی به زلف دلبند

هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم

تا چشم من و چراغ من کو

این چشم و دهان و گردن و گوش

چشمت مرساد و دست و بازو

مه گر چه به چشم خلق زیباست

تو خوبتری به چشم و ابرو

با این همه چشم زنگی شب

چشم سیه تو راست هندو

سعدی به دو چشم تو که دارد

چشمی و هزار دانه لولو

ای چشم تو دلفریب و جادو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من از دست کمانداران ابرو

نمی‌یارم گذر کردن به هر سو

دو چشمم خیره ماند از روشنایی

ندانم قرص خورشید است یا رو

بهشت است این که من دیدم نه رخسار

کمند است آن که وی دارد نه گیسو

لبان لعل چون خون کبوتر

سواد زلف چون پر پرستو

نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار

که با او بر توان آمد به بازو

همه جان خواهد از عشاق مشتاق

ندارد سنگ کوچک در ترازو

نفس را بوی خوش چندین نباشد

مگر در جیب دارد ناف آهو

لب خندان شیرین منطقش را

نشاید گفت جز ضحاک جادو

غریبی سخت محبوب اوفتاده‌ست

به ترکستان رویش خال هندو

عجب گر در چمن برپای خیزد

که پیشش سرو ننشیند به زانو

و گر بنشیند اندر محفل عام

دو صد فریاد برخیزد ز هر سو

به یاد روی گلبوی گل اندام

همه شب خار دارم زیر پهلو

تحمل کن جفای یار سعدی

که جور نیکوان ذنبیست معفو

من از دست کمانداران ابرو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست

گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست

ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست

طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست

اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست

یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست

هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست

در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست

گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست

هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

روی خلاص نیست به جهد از کمند او

مستوجب ملامتی ای دل که چند بار

عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او

آن بوستان میوه شیرین که دست جهد

دشوار می‌رسد به درخت بلند او

گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش

لیکن وصول نیست به گرد سمند او

سر در جهان نهادمی از دست او ولیک

از شهر او چگونه رود شهربند او

چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق

تا جز در او نظر نکند مستمند او

گر خود به جای مروحه شمشیر می‌زند

مسکین مگس کجا رود از پیش قند او

نومید نیستم که هم او مرهمی نهد

ور نه به هیچ به نشود دردمند او

او خود مگر به لطف خداوندی‌ای کند

ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او

سعدی چو صبر از اوت میسر نمی‌شود

اولی‌تر آن که صبر کنی بر گزند او

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

سر نتواند کشید پای ز زنجیر او

گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن

گر به شکار آمده‌ست دولت نخجیر او

گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم

عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او

با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم

روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او

چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن

چون نتواند که سر در کشد از تیر او

کشته معشوق را درد نباشد که خلق

زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او

او به فغان آمده‌ست زین همه تعجیل ما

ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او

در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم

صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او

سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا

شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او

آتشی از سوز عشق در دل داوود بود

تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا

غالیه‌ای بساز از آن طره مشکبوی او

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند

همت ما نمی‌کند زو به جز آرزوی او

من به کمند او درم او به مراد خویشتن

گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

عمر به نقد می‌رود در سر گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن

روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او

هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو

چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم

بس که حیران می‌بماندم وهم در سیمای تو

کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا

تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو

ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین

کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو

گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود

بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو

در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست

افتقار ما نه امروز است و استغنای تو

گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم

رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو

ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش

دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست

حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو

نادر است اندر نگارستان دنیی روی تو

دختران مصر را کاسد شود بازار حسن

گر چو یوسف پرده بردارد به دعوی روی تو

گر چه از انگشت مانی بر نیاید چون تو نقش

هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو

از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری

گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو

ماه و پروین از خجالت رخ فرو پوشد اگر

آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو

مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق

گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو

روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست

گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو

رسم تقوی می‌نهد در عشقبازی رای من

کوس غارت می‌زند در ملک تقوی روی تو

چون به هر وجهی بخواهد رفت جان از دست ما

خوبتر وجهی بباید جستن اولی روی تو

چشمم از زاری چو فرهاد است و شیرین لعل تو

عقلم از شورش چو مجنون است و لیلی روی تو

ملک زیبایی مسلم گشت فرمان تو را

تا چنین خطی مزور کرد انشی روی تو

داشتند اصحاب خلوت حرف‌ها بر من ز بد

تا تجلی کرد در بازار تقوی روی تو

خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست

سوختن در عشق وانگه ساختن بی روی تو

ای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

وآن چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه

تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان

یا ماه چارده که به سر برنهد کلاه

گل با وجود او چو گیاه است پیش گل

مه پیش روی او چو ستاره‌ست پیش ماه

سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل

با او چنان که در پی سلطان رود سپاه

گویند از او حذر کن و راه گریز گیر

گویم کجا روم که ندانم گریزگاه

اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش

گویی در اوفتاد دل از دست من به چاه

دل خود دریغ نیست که از دست من برفت

جان عزیز بر کف دست است گو بخواه

ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی

آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه

حیف است از آن دهن که تو داری جواب تلخ

وآن سینه سفید که دارد دل سیاه

بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند

آه از تو سنگدل که چه نامهربانی آه

شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق

شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه

گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان

باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه

بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت

از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه

آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

با توانای معربد نکنی بازی به

چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند

اگر او با تو نسازد تو در او سازی به

جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد

تو که با مصلحت خویش نپردازی به

سپر صبر تحمل نکند تیر فراق

با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به

با چنین یار که ما عقد محبت بستیم

گر همه مایه زیان می‌کند انبازی به

بنده را بر خط فرمان خداوند امور

سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به

گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم

این چنین یار وفادار که بنوازی به

هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز

که من از پای درآیم چو تو اندازی به

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به

گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار

که نگوید سخن از سعدی شیرازی به

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

باز دیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک

عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

سعدیا بر تو چه رنج است که بگداخته‌ای

بیم مات است در این بازی بیهوده مرا

چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای رخ چون آینه افروخته

الحذر از آه من سوخته

غیرت سلطان جمالت چو باز

چشم من از هر که جهان دوخته

عقل کهن بار جفا می‌کشد

دم به دم از عشق نوآموخته

وه که به یک بار پراکنده شد

آنچه به عمری بشد اندوخته

غم به تولای تو بخریده‌ام

جان به تمنای تو بفروخته

در دل سعدیست چراغ غمت

مشعله‌ای تا ابد افروخته

ای رخ چون آینه افروخته

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست

راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست

من در این جای همین صورت بی‌جانم و بس

دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست

تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم

فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست

نکند میل دل من به تماشای چمن

که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست

سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست

رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای

خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای

ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای

از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم

هم تو که خسته‌ای دلم مرهم ریش خسته‌ای

گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم

می‌شنوم که دم به دم پیش دل شکسته‌ای

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

یا خون بی دلیست که در بند کشته‌ای

من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام

این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای

وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند توست

حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته‌ای

در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود

در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته‌ای

ما دفتر از حکایت عشقت نبسته‌ایم

تو سنگدل حکایت ما درنوشته‌ای

زیب و فریب آدمیان را نهایت است

حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای

از عنبر و بنفشه تر بر سر آمده‌ست

آن موی مشکبوی که در پای هشته‌ای

من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام

حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای

سر می‌نهند پیش خطت عارفان پارس

بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته‌ای

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

رخساره زمین چو تو خالی نیافته

تابنده‌تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ

خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته

بر دور عارض تو نظر کرده آفتاب

خود را لطافتی و جمالی نیافته

چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر

در زیر هفت پرده خیالی نیافته

خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو

عنقای صبر من پر و بالی نیافته

تا کی ز درد عشق تو نالد روان من

روزی به لطف از تو مثالی نیافته

افتاده در زبان خلایق حدیث من

با تو به یک حدیث مجالی نیافته

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت

عمرم زوال یافت کمالی نیافته

گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد

از بوستان وصل شمالی نیافته

سعدی هزار جامه به روزی قبا کند

یک مهربانی از تو به سالی نیافته

ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سرمست بتی لطیف ساده

در دست گرفته جام باده

در مجلس بزم باده نوشان

بسته کمر و قبا گشاده

افتاده زمین به حضرت او

گردونش به خدمت ایستاده

خورشید و مهش ز خوبرویی

سر بر خط بندگی نهاده

خورشید که شاه آسمان است

در عرصه حسن او پیاده

وه وه که بزرگوار حوریست

از روزن جنت اوفتاده

لعلش چو عقیق گوهرآگین

زلفش چو کمند تاب داده

در گلشن بوستان رویش

زنگی بچگان ز ماه زاده

سعدی نرسد به یار هرگز

کاو شرمگن است و یار ساده

سرمست بتی لطیف ساده

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

ای یار جفا کرده پیوند بریده

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

ای ساقی صبوحی درده می شبانه

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش

هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه

گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن

ور تیر طعنه آید جان منش نشانه

گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا

ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه

آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد

هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه

صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی

گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه

دیوانگان نترسند از صولت قیامت

بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه

صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا

صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه

می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای

ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه‌ای

دانی که آه سوختگان را اثر بود

مگذار ناله‌ای که برآید ز سینه‌ای

زیور همان دو رشته مرجان کفایت است

وز موی در کنار و برت عنبرینه‌ای

سر در نیاورم به سلاطین روزگار

گر من ز بندگان تو باشم کمینه‌ای

چشمی که جز به روی تو بر می‌کنم خطاست

وآن دم که بی تو می‌گذرانم غبینه‌ای

تدبیر نیست جز سپر انداختن که خصم

سنگی به دست دارد و ما آبگینه‌ای

وآن را روا بود که زند لاف مهر دوست

کز دل به در کند همه مهری و کینه‌ای

سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد

تنها در این مدینه که در هر مدینه‌ای

شعرش چو آب در همه عالم چنان شده

کز پارس می‌رود به خراسان سفینه‌ای

ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی

دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی

دمادم حوریان از خلد رضوان می‌فرستندت

که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی

گرت اندیشه می‌باشد ز بدگویان بی معنی

چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی

دلم گرد لب لعلت سکندروار می‌گردد

نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی

چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم

برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی

جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت

رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی

خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی

اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی

خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی

این همه جلوه طاووس و خرامیدن او

بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی

چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم

دیده بردوز نباید که گرفتار آیی

مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی

دل چنین سخت نباشد تو مگر خارایی

گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق

چشم باشد مترصد که دگربار آیی

سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهی است

من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی

کس نماند که به دیدار تو واله نشود

چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی

دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی

گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی

دوست دارم که کست دوست ندارد جز من

حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

به چنین صورت و معنی که تو می‌آرایی

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

یا به بستان به در حجره من بازآیی

گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد

که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی

شمع من روز نیامد که شبم بفروزی

جان من وقت نیامد که به تن بازآیی

آب تلخ است مدامم چو صراحی در حلق

تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی

کی به دیدار من ای مهرگسل برخیزی

کی به گفتار من ای عهدشکن بازآیی

مرغ سیر آمده‌ای از قفس صحبت و من

دام زاری بنهم بو که به من بازآیی

من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم

نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی

سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود

هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی

خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

شب فراق نخواهم دواج دیبا را

که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

که احتمال نماندست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود که ملامت کنی زلیخا را

چنین جوان که تویی برقعی فروآویز

و گر نه دل برود پیر پای برجا را

تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو

ببرد قیمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب

چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز

نظر به روی تو کوری چشم اعدا را

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری

که بندگان بنی سعد خوان یغما را

در این روش که تویی بر هزار چون سعدی

جفا و جور توانی ولی مکن یارا

شب فراق نخواهم دواج دیبا را

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست

فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تا کی‌ام انتظار فرمایی

وقت نامد که روی بنمایی؟!

اگرم زنده باز خواهی دید

رنجه شو پیشتر چرا نایی

عمر کوته‌تر است از آن که تو نیز

در درازی وعده افزایی

از تو کی برخورم که در وعده

سپری گشت عهد بُرنایی

نرسیدیم در تو و نرسد

هیچ بیچاره را شکیبایی

به سر راهت آورم هر شب

دیده‌ای در وداع بینایی

روز من شب شود و شب روزم

چون ببندی نقاب و بگشایی

بر رخ سعدی از خیال تو دوش

زرگری بود و سیم پالایی

تا کی‌ام انتظار فرمایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو با این لطف طبع و دلربایی

چنین سنگین دل و سرکش چرایی

به یک بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم که پیمانم نپایی

شب تاریک هجرانم بفرسود

یکی از در درآی ای روشنایی

سری دارم مهیا بر کف دست

که در پایت فشانم چون درآیی

خطای محض باشد با تو گفتن

حدیث حسن خوبان خطایی

نگاری سخت محبوبی و مطبوع

ولیکن سست مهر و بی‌وفایی

دلا گر عاشقی دایم بر آن باش

که سختی بینی و جور آزمایی

و گر طاقت نداری جور مخدوم

برو سعدی که خدمت را نشایی

تو با این لطف طبع و دلربایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی

راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند

مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی

سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ

نتواند که کند دعوی همبالایی

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

عیبت آن است که بر بنده نمی‌بخشایی

به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز

که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی

بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم

به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی

نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال

همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی

بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید

خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی

ور به خواری ز در خویش برانی ما را

همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی

من از این در به جفا روی نخواهم پیچید

گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی

چه کند داعی دولت که قبولش نکنند

ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی

باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد

لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه روی است آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی

گواهی می‌دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی

نگارینا به هر تندی که می‌خواهی جوابم ده

اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی

دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم

که من در نفس خویش از تو نمی‌بینم شکیبایی

از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان

که دانشمند از این صورت بر آرد سر به شیدایی

چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ

فراموشم نه‌ای وقتی که دیگر وقت یاد آیی

شبی خوش هر که می‌خواهد که با جانان به روز آرد

بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی

بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب

که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی

سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد

زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی

چه روی است آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

درِ چشمْ بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

که بامداد پگاهش تو روی بنمایی

جهان شب است و تو خورشید عالم آرایی

صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی

به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند

نیاورد که همین بود حد زیبایی

هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد

میسرش نشود بعد از آن شکیبایی

درون پیرهن از غایت لطافت جسم

چو آب صافی در آبگینه پیدایی

مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست

کمال حسن ببندد زبان گویایی

ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم

کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی

وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت

نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی

گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت

هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی

دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد

اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی

گر او نظر نکند سعدیا به چشم نواخت

به دست سعی تو باد است تا نپیمایی

دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گرم راحت رسانی ور گزایی

محبت بر محبت می‌فزایی

به شمشیر از تو بیگانه نگردم

که هست از دیرگه باز آشنایی

همه مرغان خلاص از بند خواهند

من از قیدت نمی‌خواهم رهایی

عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست

بر آنم صبر هست الا جدایی

اگر بیگانگان تشریف بخشند

هنوز از دوستان خوشتر گدایی

منم جانا و جانی بر لب از شوق

بده گر بوسه‌ای داری بهایی

کسانی عیب ما بینند و گویند

که روحانی ندانند از هوایی

جمیع پارسایان گو بدانند

که سعدی توبه کرد از پارسایی

چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس

نمی‌ترسم که از زهد ریایی

گرم راحت رسانی ور گزایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مشتاق توام با همه جوری و جفایی

محبوب منی با همه جرمی و خطایی

من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم

در حضرت سلطان که برد نام گدایی

صاحب نظران لاف محبت نپسندند

وان گه سپر انداختن از تیر بلایی

باید که سری در نظرش هیچ نیرزد

آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی

بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت

دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی

جز عهد و وفای تو که محلول نگردد

هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی

گر دست دهد دولت آنم که سر خویش

در پای سمند تو کنم نعل بهایی

شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند

این بود که با دوست به سر برد وفایی

خون در دل آزرده نهان چند بماند

شک نیست که سر برکند این درد به جایی

شرط کرم آنست که با درد بمیری

سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی

مشتاق توام با همه جوری و جفایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

  • حسین حامدی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بایگانی