فروشگاه لباس دخترانه مارال مشهد پوشاک مانتو‌ شومیز تونیک سارافون

سلام خوش آمدید

۱۰ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی

و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی

امید از بخت می‌دارم بقای عمر چندانی

کز ابر لطف باز آید به خاک تشنه بارانی

میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی

درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی

مگر لیلی نمی‌داند که بی دیدار میمونش

فراخای جهان تنگ است بر مجنون چو زندانی

دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم

ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی

نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم

که دل در بند او دارد به هر مویی پریشانی

چه فتنه‌ست این که در چشمت به غارت می‌برد دلها

تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی

نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا

بیا سهل است اگر داری به خط خواجه فرمانی

زمان رفته باز آید ولیکن صبر می‌باید

که مستخلص نمی‌گردد بهاری بی زمستانی

بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست

یا دیده و بعد از تو به رویی نگریده‌ست

گر مدعیان نقش ببینند پری را

دانند که دیوانه چرا جامه دریده‌ست

آن کیست که پیرامن خورشید جمالش

از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیده‌ست

ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید

فرهاد بدانی که چرا سنگ بریده‌ست

رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد

آنکس که سخن گفتن شیرین نشنیده‌ست

از دست کمان مهرهٔ ابروی تو در شهر

دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیده‌ست

در وهم نیاید که چه مطبوع درختی

پیداست که هرگز کس از این میوه نچیده‌ست

سر قلم قدرت بی چون الهی

در روی تو چون روی در آیینه پدید است

ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا

حلوا به کسی ده که محبت نچشیده‌ست

با این همه باران بلا بر سر سعدی

نشگفت اگرش خانهٔ چشم آب چکیده‌ست

افسوس بر آن دیده که روی تو ندیده‌ست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی

حاکمی گر به قهر می‌رانی

کس نشاید که بر تو بگزینند

که تو صورت به کس نمی‌مانی

ندهیمت به هر که در عالم

ور تو ما را به هیچ نستانی

گفتم این درد عشق پنهان را

به تو گویم که هم تو درمانی

بازگفتم چه حاجت است به قول

که تو خود در دلی و می‌دانی

نفس را عقل تربیت می‌کرد

کز طبیعت عنان بگردانی

عشق دانی چه گفت تقوا را

پنجه با ما مکن که نتوانی

چه خبر دارد از حقیقت عشق

پای بند هوای نفسانی

خودپرستان نظر به شخص کنند

پاک بینان به صنع ربانی

شب قدری بود که دست دهد

عارفان را سماع روحانی

رقص وقتی مسلمت باشد

کآستین بر دو عالم افشانی

قصه عشق را نهایت نیست

صبر پیدا و درد پنهانی

سعدیا دیگر این حدیث مگوی

تا نگویند قصه می‌خوانی

بنده‌ام گر به لطف می‌خوانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی

دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی

که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی

به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی

تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی

به هر کویی پری رویی به چوگان می‌زند گویی

تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی

به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم

به چوگانم نمی‌افتد چنین گوی زنخدانی

بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم

که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی

تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آن گه

که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی

کمال حسن رویت را صفت کردن نمی‌دانم

که حیران باز می‌مانم چه داند گفت حیرانی

وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی

کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی

طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن

که دردت را نمی‌دانم برون از صبر درمانی

بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

جمعی که تو در میان ایشانی

زآن جمع به در بود پریشانی

ای ذات شریف و شخص روحانی

آرام دلی و مرهم جانی

خرم تن آن که با تو پیوندد

وآن حلقه که در میان ایشانی

من نیز به خدمتت کمر بندم

باشد که غلام خویشتن خوانی

بر خوان تو این شکر که می‌بینم

بی فایده‌ای مگس که می‌رانی

هر جا که تو بگذری بدین خوبی

کس شک نکند که سرو بستانی

هرک این سر دست و ساعدت بیند

گر دل ندهد به پنجه بستانی

من جسم چنین ندیده‌ام هرگز

چندان که قیاس می‌کنم جانی

بر دیده من برو که مخدومی

پروانه به خون بده که سلطانی

من سر ز خط تو بر نمی‌گیرم

ور چون قلمم به سر بگردانی

این گرد که بر رخ است می‌بینی

وآن درد که در دل است می‌دانی

دودی که بیاید از دل سعدی

پیداست که آتشیست پنهانی

می‌گوید و جان به رقص می‌آید

خوش می‌رود این سماع روحانی

جمعی که تو در میان ایشانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

دودم به سر برآمد زین آتش نهانی

شیراز در نبسته‌ست از کاروان ولیکن

ما را نمی‌گشایند از قید مهربانی

اشتر که اختیارش در دست خود نباشد

می‌بایدش کشیدن باری به ناتوانی

خون هزار وامق خوردی به دلفریبی

دست از هزار عذرا بردی به دلستانی

صورت نگار چینی بی خویشتن بماند

گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان

همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید

تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید

گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی

صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی

اول چنین نبودی باری حقیقتی شد

دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی

شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی

گر بی عمل ببخشی ور بی‌گنه برانی

روی امید سعدی بر خاک آستان است

بعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی

ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کبر یک سو نِه اگر شاهد درویشانی

دیوِ خوش‌طبع بِه از حورِ گره‌پیشانی

آرزو می‌کندم با تو دمی در بستان

یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی

با من کشتهٔ هجران نفسی خوش بنشین

تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی

گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را

صورتی کس ننماید که بدو می‌مانی

هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود

تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی

مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند

بامدادت که ببینند و من از حیرانی

گرم از پیش برانی و به شوخی نروم

عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی

نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز

چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی

بندگان را نبود جز غم آزادی و من

پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی

زین سخن‌های دلاویز که شرح غم توست

خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی

تو که یک روز پراکنده نبوده‌ست دلت

صورت حال پراکنده‌دلان کی دانی

نفسی بنده‌نوازی کن و بنشین ار چند

آتشی نیست که او را به دمی بنشانی

سخن زنده‌دلان گوش کن از کشته خویش

چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی

این توانی که نیایی ز در سعدی باز

لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی

کبر یک سو نِه اگر شاهد درویشانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت

که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی

مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی

چنان به نظره اول ز شخص می‌ببری دل

که باز می‌نتواند گرفت نظره ثانی

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت

ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد

تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت

ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان

که پیر داند مقدار روزگار جوانی

تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد

ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی

سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد

اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نگویم آب و گل است آن وجود روحانی

بدین کمال نباشد جمال انسانی

اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق

گل بهشت مخمر به آب حیوانی

به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم

که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی

وجود هر که نگه می‌کنم ز جان و جسد

مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی

گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد

چو من شوی و به درمان خویش درمانی

دلی که با سر زلفت تعلقی دارد

چگونه جمع شود با چنان پریشانی

مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم

رواست گر بنوازی و گر برنجانی

ولی خلاف بزرگان که گفته‌اند مکن

بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی

طمع مدار که از دامنت بدارم دست

به آستین ملالی که بر من افشانی

فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود

برای عید بود گوسفند قربانی

روان روشن سعدی که شمع مجلس توست

به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی

نگویم آب و گل است آن وجود روحانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

که به دوستان یک دل سر دست برفشانی

دلم از تو چون برنجد که به وهم در نگنجد

که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی

نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو

که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی

غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم

تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی

عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم

عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟

دل عارفان ببردند و قرار پارسایان

همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم

همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد

و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی

تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری

عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی

نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم

که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی

مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم

تو میان ما ندانی که چه می‌رود نهانی

مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم

خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی

بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون

اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی

دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد

نه به وصل می‌رسانی نه به قتل می‌رهانی

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی

وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی

نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند

همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی

تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند

ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی

تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند

تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی

نوک تیر مژه از جوشن جان می‌گذرانی

من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی

هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت

عیبت آن است که با ما به ارادت نه چنانی

رمقی بیش نمانده‌ست گرفتار غمت را

چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی

بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی

بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی

گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد

که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی

سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند

باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی

همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چرا به سرکشی از من عنان بگردانی

مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی

ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم

چه گردد ار دل نامهربان بگردانی

گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی

به ذکر ما چه شود گر زبان بگردانی

گمان مبر که بداریم دستت از فتراک

بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی

وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست

بگردم ار به سرم همچنان بگردانی

اگر قدم ز من ناشکیب واگیری

و گر نظر ز من ناتوان بگردانی

ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید

که تیر آه من از آسمان بگردانی

گرم ز پای سلامت به سر در اندازی

ورم ز دست ملامت به جان بگردانی

سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز

که تا قیامت از این آستان بگردانی

چرا به سرکشی از من عنان بگردانی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‌ست؟

وی باغ لطافت به رویت که گزیده‌ست؟

زیباتر از این صید همه عمر نکرده‌ست

شیرینتر از این خربزه هرگز نبریده‌ست

ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان

دانی که سکندر به چه محنت طلبیده‌ست؟

آن خون کسی ریخته‌ای یا می سرخ است

یا توت سیاه است که بر جامه چکیده‌ست

با جمله برآمیزی و از ما بگریزی

جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیده‌ست

نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد

تا هیچکس این باغ نگویی که ندیده‌ست

بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار

چون عام بدانست که شیرین و رسیده‌ست

گل نیز در آن هفته دهن باز نمی‌کرد

وامروز نسیم سحرش پرده دریده‌ست

در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی

کشتی رود اکنون که تتر جسر بریده‌ست

رفت آن که فقاع از تو گشایند دگر بار

ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده‌ست

سعدی در بستان هوای دگری زن

وین کشته رها کن که در او گله چریده‌ست

ای لعبت خندان لب لعلت که مزیده‌ست؟

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی

فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو

خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ

یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی

ای آفتاب روشن و ای سایه همای

ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی

من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم

چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی

مقدور من سریست که در پایت افکنم

گر زآن که التفات بدین مختصر کنی

عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم

تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی

دانی که رویم از همه عالم به روی توست

زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی

گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم

آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی

شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست

خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی

وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم

تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد

دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست

تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی

از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم

خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست

خود کرده جرم و خلق گنهکار می‌کنی

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف

با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی

دستان به خون تازه بیچارگان خضاب

هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم

یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی

تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم

ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

صلح است از این طرف که تو پیکار می‌کنی

از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب

کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی

زنهار سعدی از دل سنگین کافرش

کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

چون که به بخت ما رسد این همه ناز می‌کنی

ای که نیازموده‌ای صورت حال بی‌دلان

عشق حقیقت است اگر حمل مجاز می‌کنی

ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو

در نظر سبکتکین عیب ایاز می‌کنی

پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم

قبلهٔ اهل دل منم سهو نماز می‌کنی

دی به امید گفتمش داعی دولت توام

گفت دعا به خود بکن گر به نیاز می‌کنی

گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم

گفت خوری اگر پزم قصه دراز می‌کنی

سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم

سفره اگر نمی‌نهی در به چه باز می‌کنی

چشم رضا و مرحمت بر همه باز می‌کنی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

بازار خویش و آتش ما تیز می‌کنی

گر خون دل خوری فرح افزای می‌خوری

ور قصد جان کنی طرب انگیز می‌کنی

بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت

شاید که خنده شکرآمیز می‌کنی

حیران دست و دشنه زیبات مانده‌ام

کآهنگ خون من چه دلاویز می‌کنی

سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم

فریاد بلبلان سحرخیز می‌کنی

دیدار می‌نمایی و پرهیز می‌کنی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی

گفت ار نظری داری ما را به از این بینی

خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد

چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی

حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را

تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی

بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم

کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی

بنشین که فغان از ما برخاست در ایامت

بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی

گر بنده خود خوانی افتیم به سلطانی

ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی

کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی

کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی

عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی

فرهاد چنین کشته‌ست آن شوخ به شیرینی

روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

غنیمت است چنین شب که دوستان بینی

به شرط آن که منت بنده‌وار در خدمت

بایستم تو خداوندوار بنشینی

میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست

هزار سال برآید همان نخستینی

چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم

به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی

به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست

نیاید و تو به از من هزار بگزینی

به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش

چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی

تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو

هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی

لگام بر سر شیران کند صلابت عشق

چنان کشد که شتر را مهار دربینی

ز نیکبختی سعدیست پایبند غمت

زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی

مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان

ز روی خوب، لکم دینکم و لی دینی

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

امروز چنانی ای پری‌روی

کز ماه به حسن می‌بری گوی

می‌آیی و در پی تو عشاق

دیوانه شده دوان به هر سوی

اینک من و زنگیان کافر

وان ملعب لعبتان جادوی

آورده ز غمزه سحر در چشم

در داده ز فتنه تاب در موی

وز بهر شکار دل نهاده

تیر مژه در کمان ابروی

نرخ گل و گلشکر شکسته

زآن چهره خوب و لعل دلجوی

چاکر شده شاه اخترانت

شیر فلکت شده سگ کوی

بر بام سراچهٔ جمالت

کیوان شده پاسبان هندوی

عارض به مثل چو برگ نسرین

بالا به صفت چو سرو خودروی

گویی به چه شانه کرده‌ای زلف

یا خود به چه آب شسته‌ای روی

کز روی به لاله می‌دهی رنگ

وز زلف به مشک می‌دهی بوی

چون سعدی، صد هزار بلبل

گلزار رخ تو را غزل‌گوی

امروز چنانی ای پری‌روی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خواهم اندر پایش افتادن چو گوی

ور به چوگانم زند هیچش مگوی

بر سر عشاق طوفان گو ببار

در ره مشتاق پیکان گو بروی

گر به داغت می‌کند فرمان ببر

ور به دردت می‌کشد درمان مجوی

ناودان چشم رنجوران عشق

گر فرو ریزند خون آید به جوی

شاد باش ای مجلس روحانیان

تا که خورد این می که من مستم به بوی

هر که سودانامه سعدی نبشت

دفتر پرهیزگاری گو بشوی

هر که نشنیده‌ست وقتی بوی عشق

گو به شیراز آی و خاک من ببوی

خواهم اندر پایش افتادن چو گوی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی

صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی

خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی

بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان

تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی

سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت

می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی

خود کشتهٔ ابروی توام من به حقیقت

گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی

آنان که به گیسو دل عشاق ربودند

از دست تو در پای فتادند چو گیسوی

تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد

سر بر نگرفتم به وفای تو ز زانوی

بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل

کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی

عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد

گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی

تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گل است آن یا سمن یا ماه یا روی

شب است آن یا شبه یا مشک یا موی

لبت دانم که یاقوت است و تن سیم

نمی‌دانم دلت سنگ است یا روی

نپندارم که در بستان فردوس

بروید چون تو سروی بر لب جوی

چه شیرین لب سخنگویی که عاجز

فرو می‌ماند از وصفت سخنگوی

به بویی الغیاث از ما برآید

که ای باد از کجا آوردی این بوی

الا ای ترک آتشروی ساقی

به آب باده عقل از من فرو شوی

چه شهرآشوبی ای دلبند خودرای

چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی

چو در میدان عشق افتادی ای دل

بباید بودنت سرگشته چون گوی

دلا گر عاشقی می‌سوز و می‌ساز

تنا گر طالبی می‌پرس و می‌پوی

در این ره جان بده یا ترک ما گیر

بر این در سر بنه یا غیر ما جوی

بداندیشان ملامت می‌کنندم

که تا چند احتمال یار بدخوی

محال است این که ترک دوست هرگز

بگوید سعدی ای دشمن تو می‌گوی

گل است آن یا سمن یا ماه یا روی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است

پیغام آشنا نفس روح‌پرور است

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟

من در میان جمع و دلم جای دیگر است

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منور است

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده‌دلان کوی دلبر است

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقر است

کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتی‌کنان

بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمر است

شب‌های بی توام شب گور است در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشر است

گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیور است؟

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است

زنهار از این امید درازت که در دل است

هیهات از این خیال محالت که در سر است

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشتر است

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مرحبا ای نسیم عنبر بوی

خبری زآن به خشم رفته بگوی

دلبر سست مهر سخت کمان

صاحب دوست روی دشمن خوی

گو دگر گر هلاک من خواهی

بی گناهم بکش بهانه مجوی

تشنه ترسم که منقطع گردد

ور نه باز آید آب رفته به جوی

صبر دیدیم در مقابل شوق

آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی

هر که با دوستی سری دارد

گو دو دست از مراد خویش بشوی

تا گرفتار خم چوگانی

احتمالت ضرورت است چو گوی

پادشاهان و گنج و خیل و حشم

عارفان و سماع و هایاهوی

سعدیا شور عشق می‌گوید

سخنانت نه طبع شیرین گوی

هر کسی را نباشد این گفتار

عود ناسوخته ندارد بوی

مرحبا ای نسیم عنبر بوی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی

گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی

ور به خلوت با دلارامت میسر می‌شود

در سرایت خود گل افشان است سبزی گو مروی

ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرم است

تا کجا بودی که جانم تازه می‌گردد به بوی

مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع

شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی

ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من می‌رود

گر به ترک من نمی‌گویی به ترک من بگوی

ای که پای رفتنت کند است و راه وصل تند

بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی

گر ببینی گریهٔ زارم ندانی فرق کرد

کآب چشم است این که پیشت می‌رود یا آب جوی

گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش

گوی مسکین را چه تاوان است چوگان را بگوی

ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان

من دل از مهرش نمی‌شویم تو دست از من بشوی

سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه

شاهد بازی فراخ و زاهدان تنگ‌خوی

وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سرو سیمینا به صحرا می‌روی

نیک بدعهدی که بی ما می‌روی

کس بدین شوخی و رعنایی نرفت

خود چنینی یا به عمدا می‌روی

روی پنهان دارد از مردم پری

تو پری روی آشکارا می‌روی

گر تماشا می‌کنی در خود نگر

یا به خوشتر زین تماشا می‌روی

می‌نوازی بنده را یا می‌کشی

می‌نشینی یک نفس یا می‌روی

اندرونم با تو می‌آید ولیک

خائفم گر دست غوغا می‌روی

ما خود اندر قید فرمان توایم

تا کجا دیگر به یغما می‌روی

جان نخواهد بردن از تو هیچ دل

شهر بگرفتی به صحرا می‌روی

گر قدم بر چشم من خواهی نهاد

دیده بر ره می‌نهم تا می‌روی

ما به دشنام از تو راضی گشته‌ایم

وز دعای ما به سودا می‌روی

گر چه آرام از دل ما می‌رود

همچنین می‌رو که زیبا می‌روی

دیده سعدی و دل همراه توست

تا نپنداری که تنها می‌روی

سرو سیمینا به صحرا می‌روی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی

وصف جمال آن بت نامهربان بگوی

بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار

یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی

بستم به عشق موی میانش کمر چو مور

گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی

با بلبلان سوخته‌بال ضمیر من

پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی

دانم که باز بر سر کویش گذر کنی

گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی

کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست

گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی

هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان

دل می‌تپد که عمر بشد وارهان بگوی

سر دل از زبان نشود هرگز آشکار

گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی

ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت

نزدیک دوستان وی این داستان بگوی

ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی

گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی

جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی

شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی

از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی

رفت و رها نمی‌کنی آمد و ره نمی‌دهی

شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی

ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی

سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمی‌نهی

وین همه لاف می‌زنیم از دهل میان تهی

ای که به حسن قامتت سرو ندیده‌ام سهی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی

سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی

من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم

تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی

به کسی نمی‌توانم که شکایت از تو خوانم

همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی

تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت

که نظر نمی‌تواند که ببیندت کماهی

من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن

همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی

به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم

کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی

منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت

همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی

و گر این شب درازم بکشد در آرزویت

نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی

غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم

سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی

خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت

نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی

اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نشنیده‌ام که ماهی، بر سر نَهَد کُلاهی

یا سرو با جوانان، هرگز رَوَد به راهی

سروِ بلندِ بُستان، با این همه لطافت

هر روزش از گریبان، سر بَرنَکرد ماهی

گر من سخن نگویم در حسنِ اعتدالت

بالات خود بگوید، زین راست‌تر گواهی

روزی چو پادشاهان، خواهم که برنشینی

تا بشنوی ز هر سو فریادِ دادخواهی

با لشکرت چه حاجت؟ رفتن به جنگِ دشمن

تو خود به چشم و ابرو، بر هم زنی سپاهی

خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده

گر می‌کنی به رحمت در کشتگان نگاهی

ایمن مَشو که رویت آیینه‌ایست روشن

تا کی چُنین بماند وز هر کناره آهی

گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی؟

خود را نمی‌شناسم جز دوستی گناهی

ای ماهِ سرو قامت، شکرانهٔ سلامت

از حالِ زیردستان می‌پرس گاه گاهی

شیری در این قَضیَّت کهتر شده ز موری

کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی

ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم

وز رُستَنی نبینی بر گورِ من گیاهی

سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید

پیشِ که داد خواهی؟ از دستِ پادشاهی؟

نشنیده‌ام که ماهی، بر سر نَهَد کُلاهی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

دلم به غمزه ربودی دگر چه می‌خواهی

اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی

ز روزگار من آشفته‌تر چه می‌خواهی

به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد

جفا ز حد بگذشت ای پسر چه می‌خواهی

ز دیده و سر من آن چه اختیار تو است

به دیده هر چه تو گویی به سر چه می‌خواهی

شنیده‌ام که تو را التماس شعر رهیست

تو کان شهد و نباتی شکر چه می‌خواهی

به عمری از رخ خوب تو برده‌ام نظری

کنون غرامت آن یک نظر چه می‌خواهی

دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را

وی آن کند که تو گویی دگر چه می‌خواهی

ندانم از من خسته جگر چه می‌خواهی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

این بوی روح‌پرور از آن خوی دلبر است

وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است

ای باد بوستان مگرت نافه در میان

وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است

بوی بهشت می‌گذرد یا نسیم دوست

یا کاروان صبح که گیتی منور است

این قاصد از کدام زمین است مشک‌بوی

وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست

بر راه باد عود در آتش نهاده‌اند

یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است

بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن

کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است

دانی که چون همی‌ گذرانیم روزگار

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است

گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم

هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است

صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر

دیدار در حجاب و معانی برابر است

در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق

کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است

همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق

سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است

آری خوش است وقت حریفان به بوی عود

وز سوز غافلند که در جان مجمر است

این بوی روح‌پرور از آن خوی دلبر است

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

عیب یاران و دوستان هنر است

سخن دشمنان نه معتبر است

مهر مهر از درون ما نرود

ای برادر که نقش بر حجر است

چه توان گفت در لطافت دوست

هر چه گویم از آن لطیف‌تر است

آن که منظور دیده و دل ماست

نتوان گفت شمس یا قمر است

هر کسی گو به حال خود باشید

ای برادر که حال ما دگر است

تو که در خواب بوده‌ای همه شب

چه نصیبت ز بلبل سحر است

آدمی را که جان معنی نیست

در حقیقت درخت بی‌ثمر است

ما پراکندگان مجموعیم

یار ما غایب است و در نظر است

برگ تر خشک می‌شود به زمان

برگ چشمان ما همیشه تر است

جان شیرین فدای صحبت یار

شرم دارم که نیک مختصر است

این قدر دون قدر اوست ولیک

حد امکان ما همین قدر است

پرده بر خود نمی‌توان پوشید

ای برادر که عشق پرده در است

سعدی از بارگاه قربت دوست

تا خبر یافته‌ست بی‌خبر است

ما سر اینک نهاده‌ایم به طوع

تا خداوندگار را چه سر است

عیب یاران و دوستان هنر است

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

  • حسین حامدی

آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است

وان نه بالای صنوبر که درخت رطب است

نه دهانیست که در وهم سخندان آید

مگر اندر سخن آیی و بداند که لب است

آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت

عجب از سوختگی نیست که خامی عجب است

آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار

هر گیاهی که به نوروز نجنبد حطب است

جنبش سرو تو پنداری کز باد صباست

نه که از نالهٔ مرغان چمن در طرب است

هر کسی را به تو این میل نباشد که مرا

کآفتابی تو و کوتاه نظر مرغ شب است

خواهم اندر طلبت عمر به پایان آورد

گر چه راهم نه به اندازهٔ پای طلب است

هر قضایی سببی دارد و من در غم دوست

اجلم می‌کشد و درد فراقش سبب است

سخن خویش به بیگانه نمی‌یارم گفت

گله از دوست به دشمن نه طریق ادب است

لیکن این حال محال است که پنهان ماند

تو زره می‌دری و پرده سعدی قصب است

آن نه زلف است و بناگوش که روز است و شب است

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی

که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی

قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد

هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی

مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر

تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی

همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن

ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی

عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم

ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی

اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین

نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی

خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد

ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی

مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد

نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی

تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن

که ما را با کسی دیگر نمانده‌ست از تو پروایی

نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری

که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی

من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید

و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی

نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند

هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست

کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی

سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش

آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری

گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده

تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بوده‌ست از ولوله آسوده‌ست

بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت

گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی

جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

همه چشمیم تا برون آیی

همه گوشیم تا چه فرمایی

تو نه آن صورتی که بی رویت

متصور شود شکیبایی

من ز دست تو خویشتن بکشم

تا تو دستم به خون نیالایی

گفته بودی قیامتم بینند

این گروهی محب سودایی

وین چنین روی دلستان که تو راست

خود قیامت بود که بنمایی

ما تماشاکنان کوته دست

تو درخت بلندبالایی

سر ما و آستان خدمت تو

گر برانی و گر ببخشایی

جان به شکرانه دادن از من خواه

گر به انصاف با میان آیی

عقل باید که با صلابت عشق

نکند پنجه توانایی

تو چه دانی که بر تو نگذشته‌ست

شب هجران و روز تنهایی

روشنت گردد این حدیث چو روز

گر چو سعدی شبی بپیمایی

همه چشمیم تا برون آیی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی

روی تو ببرد از دل ما هر غم رویی

آخر سر مویی به ترحم نگر آن را

کآهی بودش تعبیه بر هر بن مویی

کم می‌نشود تشنگی دیده شوخم

با آن که روان کرده‌ام از هر مژه جویی

ای هر تنی از مهر تو افتاده به کنجی

وی هر دلی از شوق تو آواره به سویی

ما یکدل و تو شرم نداری که برآیی

هر لحظه به دستانی و هر روز به خویی

در کان نبود چون تن زیبای تو سیمی

وز سنگ نخیزد چو دل سخت تو رویی

بر هم نزند دست خزان بزم ریاحین

گر باد به بستان برد از زلف تو بویی

با این همه میدان لطافت که تو داری

سعدی چه بود در خم چوگان تو گویی

ای ولوله عشق تو بر هر سر کویی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی

بی‌فایده‌ام پیش تو چون بیهده گویی

ای تیر غم عشق تو هر جا که رسیده

افتاده به زخمش چو کمان پشت دوتویی

هم طرفه ندارم اگرم بازنوازی

زیرا که عجب نیست نکویی ز نکویی

سعدی غمش از دست مده گر ندهد دست

کی دست دهد در همه آفاق چنویی

ای خسته دلم در خم چوگان تو گویی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

جنایت از طرف ماست یا تو بدخویی

تو از نبات گرو برده‌ای به شیرینی

به اتفاق ولیکن نبات خودرویی

هزار جان به ارادت تو را همی‌جویند

تو سنگدل به لطافت دلی نمی‌جویی

ولیک با همه عیب از تو صبر نتوان کرد

بیا و گر همه بد کرده‌ای که نیکویی

تو بد مگوی و گر نیز خاطرت باشد

بگوی از آن لب شیرین که نیک می‌گویی

گلم نباید و سروم به چشم درناید

مرا وصال تو باید که سرو گلبویی

هزار جامه سپر ساختیم و هم بگذشت

خدنگ غمزه خوبان ز دلق نه تویی

به دست جهد نشاید گرفت دامن کام

اگر نخواهدت ای نفس خیره می‌پویی

درست شد که به یک دل دو دوست نتوان داشت

به ترک خویش بگوی ای که طالب اویی

همین که پای نهادی بر آستانه عشق

به دست باش که دست از جهان فروشویی

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

تو قدر آب چه دانی که بر لب جویی

ز خاک سعدی بیچاره بوی عشق آید

هزار سال پس از مرگش ار بینبویی

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی

ز هر که در نظر آید گذشته‌ای به نکویی

لطیف‌جوهر‌ و جانی غریب‌قامت و شکلی

نظیف‌جامه و‌ جسمی بدیع‌صورت و خویی

هزار دیده چو پروانه بر جمال تو عاشق

غلام مجلس آنم که شمع مجلس اویی

ندیدم آبی و خاکی بدین لطافت و پاکی

تو آب چشمهٔ حیوان و خاک غالیه‌بویی

تو را که درد نباشد ز درد ما چه تفاوت

تو حال تشنه ندانی که بر کنارهٔ جویی

صبای روضهٔ رضوان ندانمت که چه بادی

نسیم وعدهٔ جانان ندانمت که چه بویی

اگر من از دل یک‌تو برآورم دم عشقی

عجب مدار که آتش درافتدم به دوتویی

به کس مگوی که پایم به سنگ عشق برآمد

که عیب گیرد و گوید چرا به فرق نپویی

دلی دو دوست نگیرد دو مهر دل نپذیرد

اگر موافق اویی به ترک خویش بگویی

کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن

نه آنگهی که بمیرم به آب دیده بشویی

به اختیار تو سعدی چه التماس برآید

گر او مراد نبخشد تو کیستی که بجویی

کدام کس به تو ماند که گویمت که چون اویی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی

شیرینی از اوصاف تو حرفی ز کتابی

از بوی تو در تاب شود آهوی مشکین

گر باز کنند از شکن زلف تو تابی

بر دیده صاحب نظران خواب ببستی

ترسی که ببینند خیال تو به خوابی

از خنده شیرین نمکدان دهانت

خون می‌رود از دل چو نمک خورده کبابی

تا عذر زلیخا بنهد منکر عشاق

یوسف صفت از چهره برانداز نقابی

بی روی توام جنت فردوس نباید

کاین تشنگی از من نبرد هیچ شرابی

مشغول تو را گر بگذارند به دوزخ

با یاد تو دردش نکند هیچ عذابی

باری به طریق کرمم بنده خود خوان

تا بشنوی از هر بن موییم جوابی

در من منگر تا دگران چشم ندارند

کز دست گدایان نتوان کرد ثوابی

آب سخنم می‌رود از طبع چو آتش

چون آتش رویت که از او می‌چکد آبی

یاران همه با یار و من خسته طلبکار

هر کس به سر آبی و سعدی به سرابی

ای حسن خط از دفتر اخلاق تو بابی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو خون خلق بریزی و روی درتابی

ندانمت چه مکافات این گنه یابی

تَصُدُّ عَنّی فِی الجَوْرِ وَ النّوی لکِن

اِلَیْکَ قَلْبی یا غایَةَ المَنَی صابٍ

چو عندلیب چه فریادها که می‌دارم

تو از غرور جوانی همیشه در خوابی

اِلَی العُداةِ وَصَلْتُمْ وَ تَصْحُبونَهُمُ

وَ فی وِدادِکُمُ قَدْ هَجَرْتُ اَحْبابی

نه هر که صاحب حسن است جور پیشه کند

تو را چه شد که خود اندر کمین اصحابی

اَحِبَّتی اَمَرونی بِتَرْکِ ذِکْراهُ

لَقَدْ اَطَعْتُ وَ لکِنَّ حُبَّهُ آبٍ

غمت چگونه بپوشم که دیده بر رویت

همی گواهی بر من دهد به کذابی

مرا تو بر سر آتش نشانده‌ای عجب آنک

منم در آتش و از حال من تو در تابی

من از تو سیر نگردم که صاحب استسقا

نه ممکن است که هرگز رسد به سیرابی

تو خون خلق بریزی و روی درتابی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد

بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند

همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم

که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد

که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید

مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری

تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی

عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن

که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن ماه دو هفته در نقاب است

یا حوری دست در خضاب است

وان وسمه بر ابروان دلبند

یا قوس قزح بر آفتاب است

سیلاب ز سر گذشت یارا

ز اندازه به در مبر جفا را

بازآی که از غم تو ما را

چشمی و هزار چشمه آب است

تندی و جفا و زشتخویی

هرچند که می‌کنی نکویی

فرمان برمت به هر چه گویی

جان بر لب و چشم بر خطاب است

ای روی تو از بهشت بابی

دل بر نمک لبت کبابی

گفتم بزنم بر آتش آبی

وین آتش دل نه جای آب است

صبر از تو کسی نیاورد تاب

چشمم ز غمت نمی‌برد خواب

شک نیست که بر ممر سیلاب

چندان که بنا کنی خراب است

ای شهرهٔ شهر و فتنهٔ خیل

فی منظرک النهار و اللیل

هر کاو نکند به صورتت میل

در صورت آدمی دواب است

ای داروی دلپذیر دردم

اقرار به بندگیت کردم

دانی که من از تو برنگردم

چندان که خطا کنی صواب است

گر چه تو امیر و ما اسیریم

گر چه تو بزرگ و ما حقیریم

گر چه تو غنی و ما فقیریم

دلداری دوستان ثواب است

ای سرو روان و گلبن نو

مه پیکر آفتاب پرتو

بستان و بده بگوی و بشنو

شبهای چنین نه وقت خواب است

امشب شب خلوت است تا روز

ای طالع سعد و بخت فیروز

شمعی به میان ما برافروز

یا شمع مکن که ماهتاب است

ساقی قدحی قلندری‌وار

در ده به معاشران هشیار

دیوانه به حال خویش بگذار

کاین مستی ما نه از شراب است

باد است غرور زندگانی

برق است لوامع جوانی

دریاب دمی که می‌توانی

بشتاب که عمر در شتاب است

این گرسنه گرگ بی‌ترحم

خود سیر نمی‌شود ز مردم

ابنای زمان مثال گندم

وین دور فلک چو آسیاب است

سعدی تو نه مرد وصل اویی

تا لاف زنی و قرب جویی

ای تشنه به خیره چند پویی

کاین ره که تو می‌روی سراب است

آن ماه دو هفته در نقاب است

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

که دست تشنه می‌گیرد به آبی

خداوندان فضل آخر ثوابی

توقع دارم از شیرین زبانت

اگر تلخ است و گر شیرین جوابی

تو خود نایی و گر آیی بر من

بدان ماند که گنجی در خرابی

به چشمانت که گر زهرم فرستی

چنان نوشم که شیرینتر شرابی

اگر سروی به بالای تو باشد

نباشد بر سر سرو آفتابی

پری روی از نظر غایب نگردد

اگر صد بار بربندد نقابی

بدان تا یک نفس رویت ببینم

شب و روز آرزومندم به خوابی

امیدم هست اگر عطشان نمیرد

که باز آید به جوی رفته آبی

هلاک خویشتن می‌خواهد آن مور

که خواهد پنجه کردن با عقابی

شبی دانم که در زندان هجران

سحرگاهم به گوش آید خطابی

که سعدی چون فراق ما کشیدی

نخواهی دید در دوزخ عذابی

که دست تشنه می‌گیرد به آبی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ

تو قدرِ آب چه دانی که در کنارِ فراتی؟

شبم به رویِ تو روز است و دیده‌ها به تو روشن

و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی

اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم

مَضَی الزَّمانُ و قلبی یَقولُ إِنَّکَ آتٍ

من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم

اگر گِلی به حقیقت عَجین آبِ حیاتی

شبانِ تیره امیدم به صبحِ رویِ تو باشد

و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فِی الظُّلماتِ

فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ

جوابِ تلخ بدیع است از آن دهانِ نباتی

نه پنج روزهٔ عمر است عشقِ رویِ تو ما را

وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی

وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحِبُّ و یَرضیٰ

مَحامدِ تو چه گویم که ماورای صفاتی؟

اَخافُ مِنکَ و اَرجو و اَستَغیث و اَدنو

که هم کمندِ بلایی و هم کلیدِ نجاتی

ز چشمِ دوست فتادم به کامهٔ دلِ دشمن

اَحِبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی

فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد

و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ

سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی

بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی

دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی

چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی

گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی

بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت

به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی

گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران

دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی

هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی

گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی

عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوق است و خمر علت مستی

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد

دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن

تو چو روی باز کردی دَرِ ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن که هزار بار از آن بِه

که تحیّتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا

به وصالْ مرهمی نِه چو به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هَیجا

تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را

تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری

که چو قبله‌ایت باشد بِه از آن که خود پرستی

چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد

چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گِله از فراق یاران و جفای روزگاران

نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی

همه عمر برندارم سر از این خمار مستی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

تا از سر صوفی برود علت هستی

عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش

در مذهب عشق آی و از این جمله برستی

ای فتنه نوخاسته از عالم قدرت

غایب مشو از دیده که در دل بنشستی

آرام دلم بستدی و دست شکیبم

برتافتی و پنجه صبرم بشکستی

احوال دو چشم من بر هم ننهاده

با تو نتوان گفت به خواب شب مستی

سودازده‌ای کز همه عالم به تو پیوست

دل نیک بدادت که دل از وی بگسستی

در روی تو گفتم سخنی چند بگویم

رو باز گشادی و در نطق ببستی

گر باده از این خم بود و مطرب از این کوی

ما توبه بخواهیم شکستن به درستی

سعدی غرض از حقه تن آیت حق است

صد تعبیه در توست و یکی باز نجستی

نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت

تا نقش ببینی و مصور بپرستی

یارا قدحی پر کن از آن داروی مستی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی

زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی

چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت

اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی

نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن

چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی

تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت

که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی

جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل

دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی

شکر در کام من تلخ است بی دیدار شیرینش

و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی

دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر

گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی

نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او

که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی

چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی

خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی

هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی

به خلوتخانه‌ای ماند که در در بوستانستی

اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تعالی الله چه روی است آن که گویی آفتابستی

و گر مه را حیا بودی ز شرمش در نقابستی

اگر گل را نظر بودی چو نرگس تا جهان بیند

ز شرم رنگ رخسارش چو نیلوفر در آبستی

شبان خوابم نمی‌گیرد نه روز آرام و آسایش

ز چشم مست میگونش که پنداری به خوابستی

گر آن شاهد که من دانم به هر کس روی بنماید

فقیر از رقص در حالت خطیب از می خرابستی

چنان مستم که پنداری نماند امید هشیاری

به هش بازآمدی مجنون اگر مست شرابستی

گر آن ساعد که او دارد بدی با رستم دستان

به یک ساعت بیفکندی اگر افراسیابستی

بیار ای لعبت ساقی اگر تلخ است و گر شیرین

که از دستت شکر باشد و گر خود زهر نابستی

کمال حسن رویت را مخالف نیست جز خویت

دریغا آن لب شیرین اگر شیرین جوابستی

اگر دانی که تا هستم نظر با جز تو پیوستم

پس آنگه بر من مسکین جفا کردن صوابستی

زمین تشنه را باران نبودی بعد از این حاجت

اگر چندان که در چشمم سرشک اندر سحابستی

ز خاکم رشک می‌آید که بر سر می‌نهی پایش

که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر ترابستی

تعالی الله چه روی است آن که گویی آفتابستی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای باد که بر خاک در دوست گذشتی

پندارمت از روضه بستان بهشتی

دور از سببی نیست که شوریده سودا

هر لحظه چو دیوانه دوان بر در و دشتی

باری مگرت بر رخ جانان نظر افتاد

سرگشته چو من در همه آفاق بگشتی

از کف ندهم دامن معشوقه زیبا

هل تا برود نام من ای یار به زشتی

جز یاد تو بر خاطر من نگذرد ای جان

با آن که به یک باره‌ام از یاد بهشتی

با طبع ملولت چه کند دل که نسازد

شرطه همه وقتی نبود لایق کشتی

بسیار گذشتی که نکردی سوی ما چشم

یک دم ننشستم که به خاطر نگذشتی

شوخی شکرالفاظ و مهی لاله بناگوش

سروی سمن اندام و بتی حورسرشتی

قلاب تو در کس نفکندی که نبردی

شمشیر تو بر کس نکشیدی که نکشتی

سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام

این‌ها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی

ای باد که بر خاک در دوست گذشتی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان

این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود

جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم

گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی

همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد

بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی

تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر

کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست

سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی

هر دم از شاخ زبانم میوه‌ای تر می‌رسد

بوستان‌ها رست از آن تخمم که در دل کاشتی

سعدی از عقبی و دنیا روی در دیوار کرد

تا تو در دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی

آخر ای بد عهد سنگین دل چرا برداشتی

نوع تقصیری تواند بود ای سلطان عشق

تا به یک ره سایه لطف از گدا برداشتی

گفته بودی با تو در خواهم کشیدن جام وصل

جرعه‌ای ناخورده شمشیر جفا برداشتی

خاطر از مهر کسان برداشتم از بهر تو

چون تو را گشتم تو خود خاطر ز ما برداشتی

لعل دیدی لاجرم چشم از شبه بردوختی

در پسندیدی و دست از کهربا برداشتی

شمع برکردی چراغت بازنامد در نظر

گل فرا دست آمدت مهر از گیا برداشتی

دوست بردارد به جرمی یا خطایی دل ز دوست

تو خطا کردی که بی جرم و خطا برداشتی

عمرها در زیر دامن برد سعدی پای صبر

سر ندیدم کز گریبان وفا برداشتی

سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دیدار تو حل مشکلات است

صبر از تو خلاف ممکنات است

دیباچهٔ صورت بدیعت

عنوان کمال حسن ذات است

لب‌های تو خضر اگر بدیدی

گفتی: «لب چشمه حیات است!»

بر کوزهٔ آب نه دهانت

بردار که کوزهٔ نبات است

ترسم تو به سحر غمزه یک روز

دعوی بکنی که معجزات است

زهر از قبل تو نوشدارو

فحش از دهن تو طیبات است

چون روی تو صورتی ندیدم

در شهر که مبطل صلات است

عهد تو و توبهٔ من از عشق

می‌بینم و هر دو بی‌ثبات است

آخر نگهی به سوی ما کن

کاین دولت حسن را زکات است

چون تشنه بسوخت در بیابان

چه فایده گر جهان فرات است

سعدی غم نیستی ندارد

جان دادن عاشقان نجات است

دیدار تو حل مشکلات است

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی

طریق وصل گشادی من آمدم تو برفتی

وفای عهد نمودی دل سلیم ربودی

چو خویشتن به تو دادم تو میل باز گرفتی

نه دست عهد گرفتی که پای وصل بدارم

به چشم خویش بدیدم خلاف هر چه بگفتی

هزار چاره بکردم که همعنان تو گردم

تو پهلوانتر از آنی که در کمند من افتی

نه عدل بود نمودن خیال وصل و ربودن

چرا ز عاشق مسکین هم اولش ننهفتی

تو قدر صحبت یاران و دوستان نشناسی

مگر شبی که چو سعدی به داغ عشق بخفتی

ندیدمت که بکردی وفا بدان چه بگفتی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی

حق را به روزگار تو با ما عنایتی

گفتم نهایتی بود این درد عشق را

هر بامداد می‌کند از نو بدایتی

معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست

با تو مجال آن که بگویم حکایتی

چندان که بی تو غایت امکان صبر بود

کردیم و عشق را نه پدید است غایتی

فرمان عشق و عقل به یک جای نشنوند

غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی

ز ابنای روزگار به خوبی ممیزی

چون در میان لشکر منصور رایتی

عیبت نمی‌کنم که خداوند امر و نهی

شاید که بنده‌ای بکشد بی جنایتی

زان گه که عشق دست تطاول دراز کرد

معلوم شد که عقل ندارد کفایتی

من در پناه لطف تو خواهم گریختن

فردا که هر کسی رود اندر حمایتی

درمانده‌ام که از تو شکایت کجا برم

هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی

سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق

این ریش اندرون بکند هم سرایتی

ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چون خراباتی نباشد زاهدی

کش به شب از در درآید شاهدی

محتسب گو تا ببیند روی دوست

همچو محرابی و من چون عابدی

چون من آب زندگانی یافتم

غم نباشد گر بمیرد حاسدی

آنچه ما را در دل است از سوز عشق

می‌نشاید گفت با هر باردی

دوستان گیرند و دلداران ولیک

مهربان نشناسد الا واحدی

از تو روحانی‌ترم در پیش دل

نگذرد شب‌های خلوت واردی

خانه‌ای در کوی درویشان بگیر

تا نماند در محلت زاهدی

گر دلی داری و دلبندیت نیست

پس چه فرق از ناطقی تا جامدی

گر به خدمت قائمی خواهی منم

ور نمی‌خواهی به حسرت قاعدی

سعدیا گر روزگارت می‌کشد

گو بکش بر دست سیمین ساعدی

چون خراباتی نباشد زاهدی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

پیوند روح کردی پیغام دوست دادی

بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی

شاد آمدی و خرم فر خنده بخت بادی

تا من در این سرایم این در ندیده بودم

کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی

چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان

تو در برابر من چون سرو بایستادی

ایدون که می‌نماید در روزگار حسنت

بس فتنه‌ها بزاید تو فتنه از که زادی

اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی

آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی

خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا

تا بوستان بریزد گلهای بامدادی

یاری که با قرینی الفت گرفته باشد

هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی

گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت

پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی

جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد

آن است داغ سعدی کاول نظر نهادی

ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دیدی که وفا به جا نیاوردی

رفتی و خلاف دوستی کردی

بیچارگیم به چیز نگرفتی

درماندگیم به هیچ نشمردی

من با همه جوری از تو خشنودم

تو بی گنهی ز من بیازردی

خود کردن و جرم دوستان دیدن

رسمیست که در جهان تو آوردی

نازت ببرم که نازک اندامی

بارت بکشم که نازپروردی

ما را که جراحت است خون آید

درد تو چنم که فارغ از دردی

گفتم که نریزم آب رخ زین بیش

بر خاک درت که خون من خوردی

وین عشق تو در من آفریدستند

هرگز نرود ز زعفران زردی

ای ذره تو در مقابل خورشید

بیچاره چه می‌کنی بدین خردی

در حلقه کارزار جان دادن

بهتر که گریختن به نامردی

سعدی سپر از جفا نیندازد

گل با گیه است و صاف با دردی

دیدی که وفا به جا نیاوردی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مپرس از من که هیچم یاد کردی

که خود هیچم فرامش می‌نگردی

چه نیکوروی و بدعهدی که شهری

غمت خوردند و کس را غم نخوردی

چرا ما با تو ای معشوق طناز

به صلحیم و تو با ما در نبردی

نصیحت می‌کنندم سردگویان

که برگرد از غمش بی روی زردی

نمی‌دانند کز بیمار عشقت

حرارت بازننشیند به سردی

ولیکن با رقیبان چاره‌ای نیست

که ایشان مثل خارند و تو وردی

اگر با خوبرویان می‌نشینی

بساط نیک نامی درنوردی

دگر با من مگوی ای باد گلبوی

که همچون بلبلم دیوانه کردی

چرا دردت نچیند جان سعدی

که هم دردی و هم درمان دردی

مپرس از من که هیچم یاد کردی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

به زیر پای هجرانش لگدکوب ستم کردی

قلم بر بی‌دلان گفتی نخواهم راند و هم راندی

جفا بر عاشقان گفتی نخواهم کرد و هم کردی

بدم گفتی و خرسندم عفاک الله نکو گفتی

سگم خواندی و خشنودم جزاک الله کرم کردی

چه لطف است این که فرمودی مگر سبق اللسان بودت

چه حرف است این که آوردی مگر سهو القلم کردی

عنایت با من اولی‌تر که تأدیب جفا دیدم

گل افشان بر سر من کن که خارم در قدم کردی

غنیمت دان اگر روزی به شادی دررسی ای دل

پس از چندین تحمل‌ها که زیر بار غم کردی

شب غم‌های سعدی را مگر هنگام روز آمد

که تاریک و ضعیفش چون چراغ صبحدم کردی

مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه باز در دلت آمد که مهر برکندی

چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی

ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست

هنوز وقت نیامد که بازپیوندی

بود که پیش تو میرم اگر مجال بود

و گر نه بر سر کویت به آرزومندی

دری به روی من ای یار مهربان بگشای

که هیچ کس نگشاید اگر تو در بندی

مرا و گر همه آفاق خوبرویانند

به هیچ روی نمی‌باشد از تو خرسندی

هزار بار بگفتم که چشم نگشایم

به روی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی

مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق

به هیچ خلق نپندارمت که مانندی

حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند

به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی

مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد

مگر امید به بخشایش خداوندی

چه باز در دلت آمد که مهر برکندی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گفتم آهن دلی کنم چندی

ندهم دل به هیچ دلبندی

وان که را دیده در دهان تو رفت

هرگزش گوش نشنود پندی

خاصه ما را که در ازل بوده‌ست

با تو آمیزشی و پیوندی

به دلت کز دلت به در نکنم

سختتر زین مخواه سوگندی

یک دم آخر حجاب یک سو نه

تا برآساید آرزومندی

همچنان پیر نیست مادر دهر

که بیاورد چون تو فرزندی

ریش فرهاد بهترک می‌بود

گر نه شیرین نمک پراکندی

کاشکی خاک بودمی در راه

تا مگر سایه بر من افکندی

چه کند بنده‌ای که از دل و جان

نکند خدمت خداوندی

سعدیا دور نیک نامی رفت

نوبت عاشقیست یک چندی

گفتم آهن دلی کنم چندی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

که ما را بیش از این طاقت نمانده‌ست آرزومندی

غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی

بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی

تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید

که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی

نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز

مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی

زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری

زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی

شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید

چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی

نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم

کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی

مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت

تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی

گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم

که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی

ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید

چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی

شکایت گفتن سعدی مگر باد است نزدیکت

که او چون رعد می‌نالد تو همچون برق می‌خندی

نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سرو چمن پیش اعتدال تو پست است

روی تو بازار آفتاب شکسته‌ست

شمع فلک با هزار مشعل انجم

پیش وجودت چراغ بازنشسته‌ست

توبه کند مردم از گناه به شعبان

در رمضان نیز چشم‌های تو مست است

این همه زورآوری و مردی و شیری

مرد ندانم که از کمند تو جسته‌ست

این یکی از دوستان به تیغ تو کشته‌ست

وان دگر از عاشقان به تیر تو خسته‌ست

دیده به دل می‌برد حکایت مجنون

دیده ندارد که دل به مهر نبسته‌ست

دست طلب داشتن ز دامن معشوق

پیش کسی گو کش اختیار به دست است

با چو تو روحانیی تعلق خاطر

هر که ندارد دواب نفسپرست است

منکر سعدی که ذوق عشق ندارد

نیشکرش در دهان تلخ کبست است

سرو چمن پیش اعتدال تو پست است

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی

که برگذشتی و از دوستان نپرسیدی

گرفتمت که نیامد ز روی خلق آزرم

که بی‌گنه بکشی از خدا نترسیدی

بپوش روی نگارین و موی مشکین را

که حسن طلعت خورشید را بپوشیدی

هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن

که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی

محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم

که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی

هزار بار بگفتیم و هیچ درنگرفت

که گرد عشق مگرد ای فقیر و گردیدی

تو را ملامت رندان و عاشقان سعدی

دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی

به تیغ می‌زد و می‌رفت و باز می‌نگریست

که ترک عشق نگفتی سزای خود دیدی

خلاف شرط محبت چه مصلحت دیدی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی

که روی چون قمر از دوستان بپوشیدی

من از جفای زمان بلبلا نخفتم دوش

تو را چه بود که تا صبح می‌خروشیدی

قضا به ناله مظلوم و لابه محروم

دگر نمی‌شود ای نفس بس که کوشیدی

کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر

که شربت غم هجران تلخ نوشیدی

به مقتضای زمان اقتصار کن سعدی

که آن چه غایت جهد تو بود کوشیدی

مگر دگر سخن دشمنان نیوشیدی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری

یا کبر منعت می‌کند کز دوستان یاد آوری

هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن

هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری

صورتگر دیبای چین گو صورت رویش ببین

یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری

ز ابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان

تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری

بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان

خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری

تا نقش می‌بندد فلک کس را نبوده‌ست این نمک

ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری

تا دل به مهرت داده‌ام در بحر فکر افتاده‌ام

چون در نماز استاده‌ام گویی به محرابم دری

دیگر نمی‌دانم طریق از دست رفتم چون غریق

آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم می‌خوری

گر رفته باشم زین جهان بازآیدم رفته روان

گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری

از نعلش آتش می‌جهد نعلم در آتش می‌نهد

گر دیگری جان می‌دهد سعدی تو جان می‌پروری

هر کس که دعوی می‌کند کاو با تو انسی می‌کند

در عهد موسی می‌کند آواز گاو سامری

آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری

آنجا که باد زهره ندارد خبر بری

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم

پیغام دوستان برسانی بدان پری

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی

پرسد جواب ده که به جانند مشتری

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید

تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل

یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو

تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم

ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست

یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد

چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی

دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای که بر دوستان همی‌گذری

تا به هر غمزه‌ای دلی ببری

دردمندی تمام خواهی کشت

یا به رحمت به کشته می‌نگری

ما خود از کوی عشقبازانیم

نه تماشاکنان رهگذری

هیچم اندر نظر نمی‌آید

تا تو خورشیدروی در نظری

گفته بودم که دل به کس ندهم

حذر از عاشقی و بی‌خبری

حلقه‌ای گرد خویشتن بکشم

تا نیاید درون حلقه پری

وین پری پیکران حلقه به گوش

شاهدی می‌کنند و جلوه گری

صبر بلبل شنیده‌ای هرگز

چون بخندد شکوفه سحری

پرده‌داری بر آستانه عشق

می‌کند عقل و گریه پرده‌دری

چو خوری دانی ای پسر غم عشق

تا غم هیچ در جهان نخوری

رایگان است یک نفس با دوست

گر به دنیا و آخرت بخری

قلم است این به دست سعدی در

یا هزار آستین در دری

این نبات از کدام شهر آرند

تو قلم نیستی که نیشکری

ای که بر دوستان همی‌گذری

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

خاک بازار نیرزم که بر او می‌گذری

من چنان عاشق رویت که ز خود بی‌خبرم

تو چنان فتنه خویشی که ز ما بی‌خبری

به چه ماننده کنم در همه آفاق تو را

کآنچه در وهم من آید تو از آن خوبتری

برقع از پیش چنین روی نشاید برداشت

که به هر گوشه چشمی دل خلقی ببری

دیده‌ای را که به دیدار تو دل می‌نرود

هیچ علت نتوان گفت به جز بی بصری

گفتم از دست غمت سر به جهان در بنهم

نتوانم که به هر جا بروم در نظری

به فلک می‌رود آه سحر از سینه ما

تو همی برنکنی دیده ز خواب سحری

خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست

تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری

هر چه در وصف تو گویند به نیکویی هست

عیبت آن است که هر روز به طبعی دگری

گر تو از پرده برون آیی و رخ بنمایی

پرده بر کار همه پرده نشینان بدری

عذر سعدی ننهد هر که تو را نشناسد

حال دیوانه نداند که ندیده‌ست پری

بخت آیینه ندارم که در او می‌نگری

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

جور بر من می‌پسندد دلبری

زور با من می‌کند زورآوری

بار خصمی می‌کشم کز جور او

می‌نشاید رفت پیش داوری

عقل بیچاره‌ست در زندان عشق

چون مسلمانی به دست کافری

بارها گفتم بگریم پیش خلق

تا مگر بر من ببخشد خاطری

باز گویم پادشاهی را چه غم

گر به خیلش در بمیرد چاکری

ای که صبر از من طمع داری و هوش

بار سنگین می‌نهی بر لاغری

زآنچه در پای عزیزان افکنند

ما سری داریم اگر داری سری

چشم عادت کرده با دیدار دوست

حیف باشد بعد از او بر دیگری

در سراپای تو حیران مانده‌ام

در نمی‌باید به حسنت زیوری

این سخن سعدی تواند گفت و بس

هر گدایی را نباشد جوهری

جور بر من می‌پسندد دلبری

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خانه صاحب نظران می‌بری

پرده پرهیزکنان می‌دری

گر تو پری چهره نپوشی نقاب

توبه صوفی به زیان آوری

این چه وجود است نمی‌دانمت

آدمیی یا ملکی یا پری

گر همه سرمایه زیان می‌کند

سود بود دیدن آن مشتری

نسخه این روی به نقاش بر

تا بکند توبه ز صورتگری

با تترت حاجت شمشیر نیست

حمله همی‌آری و دل می‌بری

گر تو در آیینه تأمل کنی

صورت خود باز به ما ننگری

خسرو اگر عهد تو دریافتی

دل به تو دادی که تو شیرینتری

گر دری از خلق ببندم به روی

بر تو نبندم که به خاطر دری

سعدی اگر کشته شود در فراق

زنده شود چون به سرش بگذری

خانه صاحب نظران می‌بری

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

  • حسین حامدی

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

با شهد می‌رود ز دهانت به در سخن

گر من نگویمت که تو شیرین عالمی

تو خویشتن دلیل بیاری به هر سخن

واجب بود که بر سخنت آفرین کنند

لیکن مجال گفت نباشد تو در سخن

در هیچ بوستان چو تو سروی نیامده‌ست

بادام چشم و پسته دهان و شکرسخن

هرگز شنیده‌ای ز بن سرو بوی مشک؟

یا گوش کرده‌ای ز دهان قمر سخن؟

انصاف نیست پیش تو گفتن حدیث خویش

من عهد می‌کنم که نگویم دگر سخن

چشمان دلبرت به نظر سحر می‌کنند

من خود چگونه گویمت اندر نظر سخن

ای باد اگر مجال سخن گفتنت بود

در گوش آن ملول بگوی این قدر سخن

وصفی چنان که لایق حسنت نمی‌رود

آشفته حال را نبود معتبر سخن

در می‌چکد ز منطق سعدی به جای شعر

گر سیم داشتی بنوشتی به زر سخن

دانندش اهل فضل که مسکین غریق بود

هر گه که در سفینه ببینند تر سخن

طوطی نگوید از تو دلاویزتر سخن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

به هم نشستن و حلوای آشتی خوردن

به روزگار عزیزان که روزگار عزیز

دریغ باشد بی دوستان به سر بردن

اگر هزار جفا سروقامتی بکند

چو خود بیاید عذرش بباید آوردن

چه شکر گویمت ای باد مشک بوی وصال

که بوستان امیدم بخواست پژمردن

فراق روی تو هر روز نفس کشتن بود

نظر به شخص تو امروز روح پروردن

کسی که قیمت ایام وصل نشناسد

ببایدش دو سه روزی مفارقت کردن

اگر سری برود بی‌گناه در پایی

به خرده‌ای ز بزرگان نشاید آزردن

به تازیانه گرفتم که بی دلی بزنی

کجا تواند رفتن کمند در گردن

کمال شوق ندارند عاشقان صبور

که احتمال ندارد بر آتش افسردن

گر آدمی صفتی سعدیا به عشق بمیر

که مذهب حیوان است همچنین مردن

چه خوش بود دو دلارام دست در گردن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دست با سرو روان چون نرسد در گردن

چاره‌ای نیست به جز دیدن و حسرت خوردن

آدمی را که طلب هست و توانایی نیست

صبر اگر هست و گر نیست بباید کردن

بند بر پای توقف چه کند گر نکند

شرط عشق است بلا دیدن و پای افشردن

روی در خاک در دوست بباید مالید

چون میسر نشود روی به روی آوردن

نیم جانی چه بود تا ندهد دوست به دوست

که به صد جان دل جانان نتوان آزردن

سهل باشد سخن سخت که خوبان گویند

جور شیرین دهنان تلخ نباشد بردن

هیچ شک می‌نکنم کآهوی مشکین تتار

شرم دارد ز تو مشکین خط آهو گردن

روزی اندر سر کار تو کنم جان عزیز

پیش بالای تو باری چو بباید مردن

سعدیا دیده نگه داشتن از صورت خوب

نه چنان است که دل دادن و جان پروردن

دست با سرو روان چون نرسد در گردن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

میان باغ حرام است بی تو گردیدن

که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن

و گر به جام برم بی تو دست در مجلس

حرام صرف بود بی تو باده نوشیدن

خم دو زلف تو بر لاله حلقه در حلقه

به سنگ خاره درآموخت عشق ورزیدن

اگر جماعت چین صورت تو بت بینند

شوند جمله پشیمان ز بت پرستیدن

کساد نرخ شکر در جهان پدید آید

دهان چو بازگشایی به وقت خندیدن

به جای خشک بمانند سروهای چمن

چو قامت تو ببینند در خرامیدن

من گدای که باشم که دم زنم ز لبت

سعادتم چه بود خاک پات بوسیدن

به عشق مستی و رسواییم خوش است از آنک

نکو نباشد با عشق زهد ورزیدن

نشاط زاهد از انواع طاعت است و ورع

صفای عارف از ابروی نیکوان دیدن

عنایت تو چو با جان سعدی است چه باک

چه غم خورد گه حشر از گناه سنجیدن

میان باغ حرام است بی تو گردیدن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

که ندارد دل من طاقت هجران دیدن

بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود

دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن

عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند

خویشتن بی‌دل و دل بی سر و سامان دیدن

تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک

گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن

هر شبم زلف سیاه تو نمایند به خواب

تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن

با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست

در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن

گر بر این چاه زنخدان تو ره بردی خضر

بی نیاز آمدی از چشمه حیوان دیدن

هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد

گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن

آن چه از نرگس مخمور تو در چشم من است

برنخیزد به گل و لاله و ریحان دیدن

سعدیا حسرت بیهوده مخور دانی چیست

چاره کار تو جان دادن و جانان دیدن

تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آخر نگهی به سوی ما کن

دردی به ارادتی دوا کن

بسیار خلاف عهد کردی

آخر به غلط یکی وفا کن

ما را تو به خاطری همه روز

یک روز تو نیز یاد ما کن

این قاعده خلاف بگذار

وین خوی معاندت رها کن

برخیز و در سرای در بند

بنشین و قبای بسته وا کن

آن را که هلاک می‌پسندی

روزی دو به خدمت آشنا کن

چون انس گرفت و مهر پیوست

بازش به فراق مبتلا کن

سعدی چو حریف ناگزیر است

تن درده و چشم در قضا کن

شمشیر که می‌زند سپر باش

دشنام که می‌دهد دعا کن

زیبا نبود شکایت از دوست

زیبا همه روز گو جفا کن

آخر نگهی به سوی ما کن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن

هر که ننهاده‌ست چون پروانه دل بر سوختن

گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن

جای پرهیز است در کوی شکرریزان گذشت

یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن

کیست کاو بر ما به بیراهی گواهی می‌دهد

گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن

دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست

نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن

تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان

سنگدل گوید که یاد یار سیمین تن مکن

مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشتر است

تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن

شاهد آیینه‌ست و هر کس را که شکلی خوب نیست

گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن

سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد

گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن

چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گواهی امین است بر درد من

سرشک روان بر رخ زرد من

ببخشای بر ناله عندلیب

الا ای گل نازپرورد من

که گر هم بدین نوع باشد فراق

به نزد تو باد آورد گرد من

که دیده‌ست هرگز چنین آتشی

کز او می‌برآید دم سرد من

فغان من از دست جور تو نیست

که از طالع مادرآورد من

من اندر خور بندگی نیستم

وز اندازه بیرون تو در خورد من

بداندیش نادان که مطرود باد

ندانم چه می‌خواهد از طرد من

و گر خود من آنم که اینم سزاست

ببخش و مگیر ای جوانمرد من

تو معذور داری به انعام خویش

اگر زلتی آمد از کرد من

تو دردی نداری که دردت مباد

از آن رحمتت نیست بر درد من

گواهی امین است بر درد من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست

هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

گر بزنندم به تیغ در نظرش بی‌دریغ

دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست

گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد که دوست دوست‌تر از جان ماست

دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونهٔ زردش دلیل ناله زارش گواست

مایهٔ پرهیزگار قوت صبر است و عقل

عقل گرفتار عشق صبر زبون هواست

دلشدهٔ پایبند گردن جان در کمند

زهرهٔ گفتار نه کاین چه سبب وان چراست

مالک ملک وجود حاکم رد و قبول

هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست

تیغ برآر از نیام زهر برافکن به جام

کز قبل ما قبول وز طرف ما رضاست

گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر

حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست

هر که به جور رقیب یا به جفای حبیب

عهد فرامش کند مدعی بی‌وفاست

سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست

گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای روی تو راحت دل من

چشم تو چراغ منزل من

آبیست محبت تو گویی

کآمیخته‌اند با گل من

شادم به تو مرحبا و اهلا

ای بخت سعید مقبل من

با تو همه برگ‌ها مهیاست

بی تو همه هیچ حاصل من

گویی که نشسته‌ای شب و روز

هر جا که تویی مقابل من

گفتم که مگر نهان بماند

آنچ از غم توست بر دل من

بعد از تو هزار نوبت افسوس

بر دور حیات باطل من

هر جا که حکایتی و جمعی

هنگامهٔ توست و محفل من

گر تیغ زند به دست سیمین

تا خون چکد از مفاصل من

کس را به قصاص من مگیرید

کز من بحل است قاتل من

ای روی تو راحت دل من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من

ناله زیر و زار من زارتر است هر زمان

بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من

نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو

دست نمای خلق شد قامت چون هلال من

پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی

می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من

خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند

هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من

برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد

فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من

چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا

کآه تو تیره می‌کند آینه جمال من

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

آخرت رحمی نیاید بر دل مسکین من

سوزناک افتاده چون پروانه‌ام در پای تو

خود نمی‌سوزد دلت چون شمع بر بالین من

تا تو را دیدم که داری سنبله بر آفتاب

آسمان حیران بماند از اشک چون پروین من

گر بهار و لاله و نسرین نروید گو مروی

پرده بردار ای بهار و لاله و نسرین من

گر به رعنایی برون آیی دریغا صبر و هوش

ور به شوخی درخرامی وای عقل و دین من

خار تا کی لاله‌ای در باغ امیدم نشان

زخم تا کی مرهمی بر جان دردآگین من

نه امید از دوستان دارم نه بیم از دشمنان

تا قلندروار شد در کوی عشق آیین من

از ترش رویی دشمن وز جواب تلخ دوست

کم نگردد شورش طبع سخن شیرین من

خلق را بر ناله من رحمت آمد چند بار

خود نگویی چند نالد سعدی مسکین من

ای به دیدار تو روشن چشم عالم بین من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من

تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من

برگ گل لعل بود شاهد بزم بهار

آب گلستان ببرد شاهد گلروی من

شد سپر از دست عقل تا ز کمین عتاب

تیغ جفا برکشید ترک زره موی من

ساعد دل چون نداشت قوت بازوی صبر

دست غمش درشکست پنجه نیروی من

عشق به تاراج داد رخت صبوری دل

می‌نکند بخت شور خیمه ز پهلوی من

کرده‌ام از راه عشق چند گذر سوی او

او به تفضل نکرد هیچ نگه سوی من

جور کشم بنده وار ور کشدم حاکم است

خیره کشی کار اوست بارکشی خوی من

ای گل خوش بوی من یاد کنی بعد از این

سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من

دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نشان بخت بلند است و طالع میمون

علی الصباح نظر بر جمال روزافزون

علی الخصوص کسی را که طبع موزون است

چگونه دوست ندارد شمایل موزون

گر آبروی بریزد میان انجمنت

به دست دوست حلال است اگر بریزد خون

مثال عاشق و معشوق شمع و پروانه‌ست

سر هلاک نداری مگرد پیرامون

بسوخت مجنون در عشق صورت لیلی

عجب که لیلی را دل نسوخت بر مجنون

چگونه وصف جمالش کنم که حیران را

مجال نطق نباشد که بازگوید چون

همین تغیر بیرون دلیل عشق بس است

که در حدیث نمی‌گنجد اشتیاق درون

اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست

به ملک روی زمین می‌دهد زهی مغبون

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون

جفای عشق تو چندان که می‌برد سعدی

خیال وصل تو از سر نمی‌کند بیرون

نشان بخت بلند است و طالع میمون

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

به است آن یا زنخ یا سیب سیمین

لب است آن یا شکر یا جان شیرین

بتی دارم که چین ابروانش

حکایت می‌کند بتخانه چین

از آن ساعت که دیدم گوشوارش

ز چشمانم بیفتاده‌ست پروین

هر آن وقتی که دیدارش نبینم

جهانم تیره باشد بر جهان بین

به خوابی آرزومندم ولیکن

سر بی دوست چون باشد به بالین

از آب و گل چنین صورت که دیده‌ست

تعالی خالق الانسان من طین

غرور نیکوان باشد نه چندان

جفا بر عاشقان باشد نه چندین

من از مهری که دارم برنگردم

تو را گر خاطر مهر است و گر کین

نگارینا به شمشیرت چه حاجت

مرا خود می‌کشد دست نگارین

به دست دوستان بر کشته بودن

ز دنیا رفتنی باشد به تمکین

بکش تا عیب گیرانم نگویند

نمی‌آید ملخ در چشم شاهین

نظر کردن به خوبان دین سعدیست

مباد آن روز کاو برگردد از دین

به است آن یا زنخ یا سیب سیمین

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین

با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد

کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین

گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار

همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین

آستین بر دست پوشید از بهار برگ شاخ

میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین

باد گلها را پریشان می‌کند هر صبحدم

زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین

نوبهار از غنچه بیرون شد به یک تو پیرهن

بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین

این نسیم خاک شیراز است یا مشک ختن

یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین

بامدادش بین که چشم از خواب نوشین بر کند

گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین

گر سرش داری چو سعدی سر بنه مردانه وار

با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین

صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه روی و موی و بناگوش و خط و خال است این

چه قد و قامت و رفتار و اعتدال است این

کسی که در همه عمر این صفت مطالعه کرد

به دیگری نگرد یا به خود محال است این

کمال حسن وجودت ز هر که پرسیدم

جواب داد که در غایت کمال است این

نماز شام به بام ار کسی نگاه کند

دو ابروان تو گوید مگر هلالست این

لبت به خون عزیزان که می‌خوری لعل است

تو خود بگوی که خون می‌خوری حلال است این

چنان به یاد تو شادم که فرق می‌نکنم

ز دوستی که فراق است یا وصال است این

شبی خیال تو گفتم ببینم اندر خواب

ولی ز فکر تو خواب آیدم خیال است این

درازنای شب از چشم دردمندان پرس

عزیز من که شبی یا هزار سال است این

قلم به یاد تو در می‌چکاند از دستم

مداد نیست کز او می‌رود زلال است این

کسان به حال پریشان سعدی از غم عشق

زنخ زنند و ندانند تا چه حال است این

چه روی و موی و بناگوش و خط و خال است این

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای چشم تو دلفریب و جادو

در چشم تو خیره چشم آهو

در چشم منی و غایب از چشم

زآن چشم همی‌کنم به هر سو

صد چشمه ز چشم من گشاید

چون چشم برافکنم بر آن رو

چشمم بستی به زلف دلبند

هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم

تا چشم من و چراغ من کو

این چشم و دهان و گردن و گوش

چشمت مرساد و دست و بازو

مه گر چه به چشم خلق زیباست

تو خوبتری به چشم و ابرو

با این همه چشم زنگی شب

چشم سیه تو راست هندو

سعدی به دو چشم تو که دارد

چشمی و هزار دانه لولو

ای چشم تو دلفریب و جادو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من از دست کمانداران ابرو

نمی‌یارم گذر کردن به هر سو

دو چشمم خیره ماند از روشنایی

ندانم قرص خورشید است یا رو

بهشت است این که من دیدم نه رخسار

کمند است آن که وی دارد نه گیسو

لبان لعل چون خون کبوتر

سواد زلف چون پر پرستو

نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار

که با او بر توان آمد به بازو

همه جان خواهد از عشاق مشتاق

ندارد سنگ کوچک در ترازو

نفس را بوی خوش چندین نباشد

مگر در جیب دارد ناف آهو

لب خندان شیرین منطقش را

نشاید گفت جز ضحاک جادو

غریبی سخت محبوب اوفتاده‌ست

به ترکستان رویش خال هندو

عجب گر در چمن برپای خیزد

که پیشش سرو ننشیند به زانو

و گر بنشیند اندر محفل عام

دو صد فریاد برخیزد ز هر سو

به یاد روی گلبوی گل اندام

همه شب خار دارم زیر پهلو

تحمل کن جفای یار سعدی

که جور نیکوان ذنبیست معفو

من از دست کمانداران ابرو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

چارهٔ عشق احتمال شرط محبت وفاست

مالک رد و قبول هر چه کند پادشاست

گر بزند حاکم است ور بنوازد رواست

گر چه بخواند هنوز دست جزع بر دعاست

ور چه براند هنوز روی امید از قفاست

برق یمانی بجست باد بهاری بخاست

طاقت مجنون برفت خیمهٔ لیلی کجاست

غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست

اول صبح است خیز کآخر دنیا فناست

صحبت یار عزیز حاصل دور بقاست

یک دمه دیدار دوست هر دو جهانش بهاست

درد دل دوستان گر تو پسندی رواست

هر چه مراد شماست غایت مقصود ماست

بنده چه دعوی کند حکم خداوند راست

گر تو قدم می‌نهی تا بنهم چشم راست

از در خویشم مران کاین نه طریق وفاست

در همه شهری غریب در همه ملکی گداست

با همه جرمم امید با همه خوفم رجاست

گر درم ما مس است لطف شما کیمیاست

سعدی اگر عاشقی میل وصالت چراست

هر که دل دوست جست مصلحت خود نخواست

صبر کن ای دل که صبر سیرت اهل صفاست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

روی خلاص نیست به جهد از کمند او

مستوجب ملامتی ای دل که چند بار

عقلت بگفت و گوش نکردی به پند او

آن بوستان میوه شیرین که دست جهد

دشوار می‌رسد به درخت بلند او

گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش

لیکن وصول نیست به گرد سمند او

سر در جهان نهادمی از دست او ولیک

از شهر او چگونه رود شهربند او

چشمم بدوخت از همه عالم به اتفاق

تا جز در او نظر نکند مستمند او

گر خود به جای مروحه شمشیر می‌زند

مسکین مگس کجا رود از پیش قند او

نومید نیستم که هم او مرهمی نهد

ور نه به هیچ به نشود دردمند او

او خود مگر به لطف خداوندی‌ای کند

ور نه ز ما چه بندگی آید پسند او

سعدی چو صبر از اوت میسر نمی‌شود

اولی‌تر آن که صبر کنی بر گزند او

گفتم به عقل پای برآرم ز بند او

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

سر نتواند کشید پای ز زنجیر او

گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن

گر به شکار آمده‌ست دولت نخجیر او

گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم

عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او

با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم

روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او

چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن

چون نتواند که سر در کشد از تیر او

کشته معشوق را درد نباشد که خلق

زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او

او به فغان آمده‌ست زین همه تعجیل ما

ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او

در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم

صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او

سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا

شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او

آتشی از سوز عشق در دل داوود بود

تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او

صید بیابان عشق چون بخورد تیر او

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا

غالیه‌ای بساز از آن طره مشکبوی او

هر کس از او به قدر خویش آرزویی همی‌کنند

همت ما نمی‌کند زو به جز آرزوی او

من به کمند او درم او به مراد خویشتن

گر نرود به طبع من من بروم به خوی او

دفع زبان خصم را تا نشوند مطلع

دیده به سوی دیگری دارم و دل به سوی او

دامن من به دست او روز قیامت اوفتد

عمر به نقد می‌رود در سر گفت و گوی او

سعدی اگر برآیدت پای به سنگ دم مزن

روز نخست گفتمت سر نبری ز کوی او

هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

در عبارت می‌نیاید چهره زیبای تو

چون تو حاضر می‌شوی من غایب از خود می‌شوم

بس که حیران می‌بماندم وهم در سیمای تو

کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا

تا نظر می‌کردمی در منظر زیبای تو

ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین

کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو

گر ملامت می‌کنندم ور قیامت می‌شود

بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو

در ازل رفته‌ست ما را با تو پیوندی که هست

افتقار ما نه امروز است و استغنای تو

گر بخوانی پادشاهی ور برانی بنده‌ایم

رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو

ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش

دوست می‌داریم و گر سر می‌رود در پای تو

وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست

حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو

راستی گویم به سروی ماند این بالای تو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار

چو روز گردد گویی در آتشم بی تو

دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا

همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو

اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا

دو پایم از دو جهان نیز در کشم بی تو

پیام دادم و گفتم بیا خوشم می‌دار

جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو

بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو

نادر است اندر نگارستان دنیی روی تو

دختران مصر را کاسد شود بازار حسن

گر چو یوسف پرده بردارد به دعوی روی تو

گر چه از انگشت مانی بر نیاید چون تو نقش

هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو

از گل و ماه و پری در چشم من زیباتری

گل ز من دل برد یا مه یا پری نی روی تو

ماه و پروین از خجالت رخ فرو پوشد اگر

آفتاب آسا کند در شب تجلی روی تو

مردم چشمش بدرد پرده اعمی ز شوق

گر درآید در خیال چشم اعمی روی تو

روی هر صاحب جمالی را به مه خواندن خطاست

گر رخی را ماه باید خواند باری روی تو

رسم تقوی می‌نهد در عشقبازی رای من

کوس غارت می‌زند در ملک تقوی روی تو

چون به هر وجهی بخواهد رفت جان از دست ما

خوبتر وجهی بباید جستن اولی روی تو

چشمم از زاری چو فرهاد است و شیرین لعل تو

عقلم از شورش چو مجنون است و لیلی روی تو

ملک زیبایی مسلم گشت فرمان تو را

تا چنین خطی مزور کرد انشی روی تو

داشتند اصحاب خلوت حرف‌ها بر من ز بد

تا تجلی کرد در بازار تقوی روی تو

خرده بر سعدی مگیر ای جان که کاری خرد نیست

سوختن در عشق وانگه ساختن بی روی تو

ای طراوت برده از فردوس اعلی روی تو

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

وآن چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه

تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان

یا ماه چارده که به سر برنهد کلاه

گل با وجود او چو گیاه است پیش گل

مه پیش روی او چو ستاره‌ست پیش ماه

سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل

با او چنان که در پی سلطان رود سپاه

گویند از او حذر کن و راه گریز گیر

گویم کجا روم که ندانم گریزگاه

اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش

گویی در اوفتاد دل از دست من به چاه

دل خود دریغ نیست که از دست من برفت

جان عزیز بر کف دست است گو بخواه

ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی

آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه

حیف است از آن دهن که تو داری جواب تلخ

وآن سینه سفید که دارد دل سیاه

بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند

آه از تو سنگدل که چه نامهربانی آه

شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق

شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه

گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان

باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه

بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت

از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه

آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

با توانای معربد نکنی بازی به

چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند

اگر او با تو نسازد تو در او سازی به

جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد

تو که با مصلحت خویش نپردازی به

سپر صبر تحمل نکند تیر فراق

با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به

با چنین یار که ما عقد محبت بستیم

گر همه مایه زیان می‌کند انبازی به

بنده را بر خط فرمان خداوند امور

سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به

گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم

این چنین یار وفادار که بنوازی به

هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز

که من از پای درآیم چو تو اندازی به

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به

گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار

که نگوید سخن از سعدی شیرازی به

پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم

نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم

که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم

باز دیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد

ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند

که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت

همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک

عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید

سعدیا بر تو چه رنج است که بگداخته‌ای

بیم مات است در این بازی بیهوده مرا

چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای رخ چون آینه افروخته

الحذر از آه من سوخته

غیرت سلطان جمالت چو باز

چشم من از هر که جهان دوخته

عقل کهن بار جفا می‌کشد

دم به دم از عشق نوآموخته

وه که به یک بار پراکنده شد

آنچه به عمری بشد اندوخته

غم به تولای تو بخریده‌ام

جان به تمنای تو بفروخته

در دل سعدیست چراغ غمت

مشعله‌ای تا ابد افروخته

ای رخ چون آینه افروخته

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست

راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست

من در این جای همین صورت بی‌جانم و بس

دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست

تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم

فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست

آخر ای باد صبا بویی اگر می‌آری

سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست

درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم

روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست

نکند میل دل من به تماشای چمن

که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست

سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست

رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست

خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

حسن تو جلوه می‌کند وین همه پرده بسته‌ای

خاطر عام برده‌ای خون خواص خورده‌ای

ما همه صید کرده‌ای خود ز کمند جسته‌ای

از دگری چه حاصلم تا ز تو مهر بگسلم

هم تو که خسته‌ای دلم مرهم ریش خسته‌ای

گر به جراحت و الم دل بشکستیم چه غم

می‌شنوم که دم به دم پیش دل شکسته‌ای

ای که ز دیده غایبی در دل ما نشسته‌ای

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

یا خون بی دلیست که در بند کشته‌ای

من آدمی به لطف تو دیگر ندیده‌ام

این صورت و صفت که تو داری فرشته‌ای

وین طرفه‌تر که تا دل من دردمند توست

حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته‌ای

در هیچ حلقه نیست که یادت نمی‌رود

در هیچ بقعه نیست که تخمی نکشته‌ای

ما دفتر از حکایت عشقت نبسته‌ایم

تو سنگدل حکایت ما درنوشته‌ای

زیب و فریب آدمیان را نهایت است

حوری مگر نه از گل آدم سرشته‌ای

از عنبر و بنفشه تر بر سر آمده‌ست

آن موی مشکبوی که در پای هشته‌ای

من در بیان وصف تو حیران بمانده‌ام

حدیست حسن را و تو از حد گذشته‌ای

سر می‌نهند پیش خطت عارفان پارس

بیتی مگر ز گفته سعدی نبشته‌ای

حناست آن که ناخن دلبند رشته‌ای

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

رخساره زمین چو تو خالی نیافته

تابنده‌تر ز روی تو ماهی ندیده چرخ

خوشتر ز ابروی تو هلالی نیافته

بر دور عارض تو نظر کرده آفتاب

خود را لطافتی و جمالی نیافته

چرخ مشعبد از رخ تو دلفریبتر

در زیر هفت پرده خیالی نیافته

خود را به زیر چنگل شاهین عشق تو

عنقای صبر من پر و بالی نیافته

تا کی ز درد عشق تو نالد روان من

روزی به لطف از تو مثالی نیافته

افتاده در زبان خلایق حدیث من

با تو به یک حدیث مجالی نیافته

زایل شود هر آن چه به کلی کمال یافت

عمرم زوال یافت کمالی نیافته

گلبرگ عیش من به چه امید بشکفد

از بوستان وصل شمالی نیافته

سعدی هزار جامه به روزی قبا کند

یک مهربانی از تو به سالی نیافته

ای باغ حسن چون تو نهالی نیافته

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سرمست بتی لطیف ساده

در دست گرفته جام باده

در مجلس بزم باده نوشان

بسته کمر و قبا گشاده

افتاده زمین به حضرت او

گردونش به خدمت ایستاده

خورشید و مهش ز خوبرویی

سر بر خط بندگی نهاده

خورشید که شاه آسمان است

در عرصه حسن او پیاده

وه وه که بزرگوار حوریست

از روزن جنت اوفتاده

لعلش چو عقیق گوهرآگین

زلفش چو کمند تاب داده

در گلشن بوستان رویش

زنگی بچگان ز ماه زاده

سعدی نرسد به یار هرگز

کاو شرمگن است و یار ساده

سرمست بتی لطیف ساده

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای یار جفا کرده پیوند بریده

این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند

افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم

چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحب نظران صید نکردی

الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس

غمزت به نگه کردن آهوی رمیده

گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز

ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد

رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی

گر دیده به کس باز کند روی تو دیده

ای یار جفا کرده پیوند بریده

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

ای ساقی صبوحی درده می شبانه

عقلم بدزد لختی چند اختیار دانش

هوشم ببر زمانی تا کی غم زمانه

گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن

ور تیر طعنه آید جان منش نشانه

گر می به جان دهندت بستان که پیش دانا

ز آب حیات بهتر خاک شرابخانه

آن کوزه بر کفم نه کآب حیات دارد

هم طعم نار دارد هم رنگ ناردانه

صوفی چگونه گردد گرد شراب صافی

گنجشک را نگنجد عنقا در آشیانه

دیوانگان نترسند از صولت قیامت

بشکیبد اسب چوبین از سیف و تازیانه

صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا

صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه

می‌برزند ز مشرق شمع فلک زبانه

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای

ما را ز داغ عشق تو در دل دفینه‌ای

دانی که آه سوختگان را اثر بود

مگذار ناله‌ای که برآید ز سینه‌ای

زیور همان دو رشته مرجان کفایت است

وز موی در کنار و برت عنبرینه‌ای

سر در نیاورم به سلاطین روزگار

گر من ز بندگان تو باشم کمینه‌ای

چشمی که جز به روی تو بر می‌کنم خطاست

وآن دم که بی تو می‌گذرانم غبینه‌ای

تدبیر نیست جز سپر انداختن که خصم

سنگی به دست دارد و ما آبگینه‌ای

وآن را روا بود که زند لاف مهر دوست

کز دل به در کند همه مهری و کینه‌ای

سعدی به پاکبازی و رندی مثل نشد

تنها در این مدینه که در هر مدینه‌ای

شعرش چو آب در همه عالم چنان شده

کز پارس می‌رود به خراسان سفینه‌ای

ای صورتت ز گوهر معنی خزینه‌ای

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی

دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی

دمادم حوریان از خلد رضوان می‌فرستندت

که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی

گرت اندیشه می‌باشد ز بدگویان بی معنی

چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی

دلم گرد لب لعلت سکندروار می‌گردد

نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی

چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم

برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی

جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت

رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی

خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی

اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی

خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

و آب شیرین چو تو در خنده و گفتار آیی

این همه جلوه طاووس و خرامیدن او

بار دیگر نکند گر تو به رفتار آیی

چند بار آخرت ای دل به نصیحت گفتم

دیده بردوز نباید که گرفتار آیی

مه چنین خوب نباشد تو مگر خورشیدی

دل چنین سخت نباشد تو مگر خارایی

گر تو صد بار بیایی به سر کشته عشق

چشم باشد مترصد که دگربار آیی

سپر از تیغ تو در روی کشیدن نهی است

من خصومت نکنم گر تو به پیکار آیی

کس نماند که به دیدار تو واله نشود

چون تو لعبت ز پس پرده پدیدار آیی

دیگر ای باد حدیث گل و سنبل نکنی

گر بر آن سنبل زلف و گل رخسار آیی

دوست دارم که کست دوست ندارد جز من

حیف باشد که تو در خاطر اغیار آیی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

به چنین صورت و معنی که تو می‌آرایی

قیمت گل برود چون تو به گلزار آیی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

یا به بستان به در حجره من بازآیی

گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد

که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی

شمع من روز نیامد که شبم بفروزی

جان من وقت نیامد که به تن بازآیی

آب تلخ است مدامم چو صراحی در حلق

تا تو یک روز چو ساغر به دهن بازآیی

کی به دیدار من ای مهرگسل برخیزی

کی به گفتار من ای عهدشکن بازآیی

مرغ سیر آمده‌ای از قفس صحبت و من

دام زاری بنهم بو که به من بازآیی

من خود آن بخت ندارم که به تو پیوندم

نه تو آن لطف نداری که به من بازآیی

سعدی آن دیو نباشد که به افسون برود

هیچت افتد که چو مردم به سخن بازآیی

خرم آن روز که چون گل به چمن بازآیی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

شب فراق نخواهم دواج دیبا را

که شب دراز بود خوابگاه تنها را

ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند

که احتمال نماندست ناشکیبا را

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی

روا بود که ملامت کنی زلیخا را

چنین جوان که تویی برقعی فروآویز

و گر نه دل برود پیر پای برجا را

تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو

ببرد قیمت سرو بلندبالا را

دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم

که بی تو عیش میسر نمی‌شود ما را

دو چشم باز نهاده نشسته‌ام همه شب

چو فرقدین و نگه می‌کنم ثریا را

شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز

نظر به روی تو کوری چشم اعدا را

من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق

معاف دوست بدارند قتل عمدا را

تو همچنان دل شهری به غمزه‌ای ببری

که بندگان بنی سعد خوان یغما را

در این روش که تویی بر هزار چون سعدی

جفا و جور توانی ولی مکن یارا

شب فراق نخواهم دواج دیبا را

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

کان که عاشق شد از او حکم سلامت برخاست

هر که با شاهد گلروی به خلوت بنشست

نتواند ز سر راه ملامت برخاست

که شنیدی که برانگیخت سمند غم عشق

که نه اندر عقبش گرد ندامت برخاست

عشق غالب شد و از گوشه نشینان صلاح

نام مستوری و ناموس کرامت برخاست

در گلستانی کان گلبن خندان بنشست

سرو آزاد به یک پای غرامت برخاست

گل صدبرگ ندانم به چه رونق بشکفت

یا صنوبر به کدامین قد و قامت برخاست

دی زمانی به تکلف بر سعدی بنشست

فتنه بنشست چو برخاست قیامت برخاست

عشق ورزیدم و عقلم به ملامت برخاست

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تا کی‌ام انتظار فرمایی

وقت نامد که روی بنمایی؟!

اگرم زنده باز خواهی دید

رنجه شو پیشتر چرا نایی

عمر کوته‌تر است از آن که تو نیز

در درازی وعده افزایی

از تو کی برخورم که در وعده

سپری گشت عهد بُرنایی

نرسیدیم در تو و نرسد

هیچ بیچاره را شکیبایی

به سر راهت آورم هر شب

دیده‌ای در وداع بینایی

روز من شب شود و شب روزم

چون ببندی نقاب و بگشایی

بر رخ سعدی از خیال تو دوش

زرگری بود و سیم پالایی

تا کی‌ام انتظار فرمایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

دری باشد که از رحمت به روی خلق بگشایی

ملامتگوی بی‌حاصل ترنج از دست نشناسد

در آن معرض که چون یوسف جمال از پرده بنمایی

به زیورها بیارایند وقتی خوبرویان را

تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی

چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید

مرا در رویت از حیرت فروبسته‌ست گویایی

تو با این حسن نتوانی که روی از خلق درپوشی

که همچون آفتاب از جام و حور از جامه پیدایی

تو صاحب منصبی جانا ز مسکینان نیندیشی

تو خواب آلوده‌ای بر چشم بیداران نبخشایی

گرفتم سرو آزادی نه از ماء مهین زادی

مکن بیگانگی با ما چو دانستی که از مایی

دعایی گر نمی‌گویی به دشنامی عزیزم کن

که گر تلخ است شیرین است از آن لب هر چه فرمایی

گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش

مگس جایی نخواهد رفتن از دکان حلوایی

قیامت می‌کنی سعدی بدین شیرین سخن گفتن

مسلم نیست طوطی را در ایامت شکرخایی

تو از هر در که بازآیی بدین خوبی و زیبایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو با این لطف طبع و دلربایی

چنین سنگین دل و سرکش چرایی

به یک بار از جهان دل در تو بستم

ندانستم که پیمانم نپایی

شب تاریک هجرانم بفرسود

یکی از در درآی ای روشنایی

سری دارم مهیا بر کف دست

که در پایت فشانم چون درآیی

خطای محض باشد با تو گفتن

حدیث حسن خوبان خطایی

نگاری سخت محبوبی و مطبوع

ولیکن سست مهر و بی‌وفایی

دلا گر عاشقی دایم بر آن باش

که سختی بینی و جور آزمایی

و گر طاقت نداری جور مخدوم

برو سعدی که خدمت را نشایی

تو با این لطف طبع و دلربایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی

راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند

مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی

سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ

نتواند که کند دعوی همبالایی

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

عیبت آن است که بر بنده نمی‌بخشایی

به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز

که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی

بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم

به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی

نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال

همه اسباب مهیاست تو در می‌بایی

بر من از دست تو چندان که جفا می‌آید

خوشتر و خوبتر اندر نظرم می‌آیی

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی

ور به خواری ز در خویش برانی ما را

همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی

من از این در به جفا روی نخواهم پیچید

گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی

چه کند داعی دولت که قبولش نکنند

ما حریصیم به خدمت تو نمی‌فرمایی

سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد

به چنین زیور معنی که تو می‌آرایی

باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد

لطف این باد ندارد که تو می‌پیمایی

تو پری زاده ندانم ز کجا می‌آیی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه روی است آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی

گواهی می‌دهد صورت بر اخلاقش به زیبایی

نگارینا به هر تندی که می‌خواهی جوابم ده

اگر تلخ اتفاق افتد به شیرینی بیندایی

دگر چون ناشکیبایی ببینم صادقش خوانم

که من در نفس خویش از تو نمی‌بینم شکیبایی

از این پس عیب شیدایان نخواهم کرد و مسکینان

که دانشمند از این صورت بر آرد سر به شیدایی

چنانم در دلی حاضر که جان در جسم و خون در رگ

فراموشم نه‌ای وقتی که دیگر وقت یاد آیی

شبی خوش هر که می‌خواهد که با جانان به روز آرد

بسی شب روز گرداند به تاریکی و تنهایی

بیار ای لعبت ساقی بگو ای کودک مطرب

که صوفی در سماع آمد دوتایی کرد یکتایی

سخن پیدا بود سعدی که حدش تا کجا باشد

زبان درکش که منظورت ندارد حد زیبایی

چه روی است آن که دیدارش ببرد از من شکیبایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیایی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

درِ چشمْ بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

که بامداد پگاهش تو روی بنمایی

جهان شب است و تو خورشید عالم آرایی

صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی

به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند

نیاورد که همین بود حد زیبایی

هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد

میسرش نشود بعد از آن شکیبایی

درون پیرهن از غایت لطافت جسم

چو آب صافی در آبگینه پیدایی

مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست

کمال حسن ببندد زبان گویایی

ز گفت و گوی عوام احتراز می‌کردم

کز این سپس بنشینم به کنج تنهایی

وفای صحبت جانان به گوش جانم گفت

نه عاشقی که حذر می‌کنی ز رسوایی

گذشت بر من از آسیب عشقت آن چه گذشت

هنوز منتظرم تا چه حکم فرمایی

دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد

اگر بکاهی و در عمر خود بیفزایی

گر او نظر نکند سعدیا به چشم نواخت

به دست سعی تو باد است تا نپیمایی

دریچه‌ای ز بهشتش به روی بگشایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گرم راحت رسانی ور گزایی

محبت بر محبت می‌فزایی

به شمشیر از تو بیگانه نگردم

که هست از دیرگه باز آشنایی

همه مرغان خلاص از بند خواهند

من از قیدت نمی‌خواهم رهایی

عقوبت هرچ از آن دشوارتر نیست

بر آنم صبر هست الا جدایی

اگر بیگانگان تشریف بخشند

هنوز از دوستان خوشتر گدایی

منم جانا و جانی بر لب از شوق

بده گر بوسه‌ای داری بهایی

کسانی عیب ما بینند و گویند

که روحانی ندانند از هوایی

جمیع پارسایان گو بدانند

که سعدی توبه کرد از پارسایی

چنان از خمر و زمر و نای و ناقوس

نمی‌ترسم که از زهد ریایی

گرم راحت رسانی ور گزایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مشتاق توام با همه جوری و جفایی

محبوب منی با همه جرمی و خطایی

من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم

در حضرت سلطان که برد نام گدایی

صاحب نظران لاف محبت نپسندند

وان گه سپر انداختن از تیر بلایی

باید که سری در نظرش هیچ نیرزد

آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی

بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت

دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی

جز عهد و وفای تو که محلول نگردد

هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی

گر دست دهد دولت آنم که سر خویش

در پای سمند تو کنم نعل بهایی

شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند

این بود که با دوست به سر برد وفایی

خون در دل آزرده نهان چند بماند

شک نیست که سر برکند این درد به جایی

شرط کرم آنست که با درد بمیری

سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی

مشتاق توام با همه جوری و جفایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

  • حسین حامدی

گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش

کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

عمرها بوده‌ام اندر طلبت چاره کنان

سال‌ها گشته‌ام از دست تو دستان اندیش

پایم امروز فرورفت به گنجینه کام

کامم امروز برآمد به مراد دل خویش

چون میسر شدی ای در ز دریا برتر

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود

خیمه سلطان وان گاه فضای درویش

سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب

سال‌ها خورده ز زنبور سخن‌های تو نیش

گردن افراشته‌ام بر فلک از طالع خویش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

نه صبا صنوبری یافت چو قامت بلندت

گرت آرزوی آنست که خون خلق ریزی

چه کند که شیر گردن ننهد چو گوسفندت

تو امیر ملک حسنی به حقیقت ای دریغا

اگر التفات بودی به فقیر مستمندت

نه تو را بگفتم ای دل که سر وفا ندارد

به طمع ز دست رفتی و به پای درفکندت

تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی

که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

من بی‌کار گرفتار هوای دل خویش

هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی

چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش

این تویی با من و غوغای رقیبان از پس

وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش

همچنان داغ جدایی جگرم می‌سوزد

مگرم دست چو مرهم بنهی بر دل ریش

باور از بخت ندارم که تو مهمان منی

خیمه پادشه آن گاه فضای درویش

زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس

طشت زرینم و پیوند نگیرم به سریش

عاشقان را نتوان گفت که بازآی از مهر

کافران را نتوان گفت که برگرد از کیش

منم امروز و تو و مطرب و ساقی و حسود

خویشتن گو به در حجره بیاویز چو خیش

من خود از کید عدو باک ندارم لیکن

کژدم از خبث طبیعت بزند سنگ به نیش

تو به آرام دل خویش رسیدی سعدی

می خور و غم مخور از شنعت بیگانه و خویش

ای که گفتی به هوا دل منه و مهر مبند

من چنینم تو برو مصلحت خویش اندیش

هر کسی را هوسی در سر و کاری در پیش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گر چه منت است و ثواب

غلام خویش همی‌پروری و چاکر خویش

اگر برابر خویشم به حکم نگذاری

خیال روی تو نگذارم از برابر خویش

مرا نصیحت بیگانه منفعت نکند

که راضیم که قفا بینم از ستمگر خویش

حدیث صبر من از روی تو همان مثل است

که صبر طفل به شیر از کنار مادر خویش

رواست گر همه خلق از نظر بیندازی

که هیچ خلق نبینی به حسن و منظر خویش

به عشق روی تو گفتم که جان برافشانم

دگر به شرم درافتادم از محقر خویش

تو سر به صحبت سعدی درآوری هیهات

زهی خیال که من کرده‌ام مصور خویش

چه بر سر آید از این شوق غالبم دانی

همانچه مورچه را بر سر آمد از پر خویش

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

ای که دستی چرب داری پیشتر دیوار خویش

خدمتت را هر که فرمایی کمر بندد به طوع

لیکن آن بهتر که فرمایی به خدمتگار خویش

من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو

شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش

درد عشق از هر که می‌پرسم جوابم می‌دهد

از که می‌پرسی که من خود عاجزم در کار خویش

صبر چون پروانه باید کردنت بر داغ عشق

ای که صحبت با یکی داری نه در مقدار خویش

یا چو دیدارم نمودی دل نبایستی شکست

یا نبایستی نمود اول مرا دیدار خویش

حد زیبایی ندارند این خداوندان حسن

ای دریغا گر بخوردندی غم غمخوار خویش

عقل را پنداشتم در عشق تدبیری بود

من نخواهم کرد دیگر تکیه بر پندار خویش

هر که خواهد در حق ما هر چه خواهد گو بگوی

ما نمی‌داریم دست از دامن دلدار خویش

روز رستاخیز کان جا کس نپردازد به کس

من نپردازم به هیچ از گفت و گوی یار خویش

سعدیا در کوی عشق از پارسایی دم مزن

هر متاعی را خریداریست در بازار خویش

یار بیگانه نگیرد هر که دارد یار خویش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم

نخواند بر گل رویت چه جای بلبل باغ

تو را فراغت ما گر بود و گر نبود

مرا به روی تو از هر که عالمست فراغ

ز درد عشق تو امید رستگاری نیست

گریختن نتوانند بندگان به داغ

تو را که این همه بلبل نوای عشق زنند

چه التفات بود بر ادای منکر زاغ

دلیل روی تو هم روی توست سعدی را

چراغ را نتوان دید جز به نور چراغ

به عمر خویش ندیدم شبی که مرغ دلم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ساقی بده آن شراب گلرنگ

مطرب بزن آن نوای بر چنگ

کز زهد ندیده‌ام فتوحی

تا کی زنم آبگینه بر سنگ

خون شد دل من ندیده کامی

الا که برفت نام با ننگ

عشق آمد و عقل همچو بادی

رفت از بر من هزار فرسنگ

ای زاهد خرقه پوش تا کی

با عاشق خسته دل کنی جنگ

گرد دو جهان بگشته عاشق

زاهد بنگر نشسته دلتنگ

من خرقه فکنده‌ام ز عشقت

باشد که به وصل تو زنم چنگ

سعدی همه روز عشق می‌باز

تا در دو جهان شوی به یک رنگ

ساقی بده آن شراب گلرنگ

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل

ایا باد سحرگاهی گر این شب روز می‌خواهی

از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل

گر او سرپنجه بگشاید که عاشق می‌کشم شاید

هزارش صید پیش آید به خون خویش مستعجل

گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من

بگیرند آستین من که دست از دامنش بگسل

ملامتگوی عاشق را چه گوید مردم دانا

که حال غرقه در دریا نداند خفته بر ساحل

به خونم گر بیالاید دو دست نازنین شاید

نه قتلم خوش همی‌آید که دست و پنجه قاتل

اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند

شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل

ز عقل اندیشه‌ها زاید که مردم را بفرساید

گرت آسودگی باید برو عاشق شو ای عاقل

مرا تا پای می‌پوید طریق وصل می‌جوید

بهل تا عقل می‌گوید زهی سودای بی‌حاصل

عجایب نقش‌ها بینی خلاف رومی و چینی

اگر با دوست بنشینی ز دنیا و آخرت غافل

در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید

که هرچ از جان برون آید نشیند لاجرم بر دل

گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل

که احتمال ندارم ز دوستان ورقی گل

خبر برید به بلبل که عهد می‌شکند گل

تو نیز اگر بتوانی ببند بار تحول

اَمَااُخالِصُ وُدّی؟ اَلَم اُراعِکَ جَهدی؟

فَکَیْفَتَنقُضُ عَهدی؟ وَ فیمَ تَهجُرُنی؟ قُل!

اگر چه مالک رقی و پادشاه به حقی

همت حلال نباشد ز خون بنده تغافل

مَنِالمُبَلّغُ عَنّی اِلیٰ مُعَذِّب ِ قلبی

اِذا جَرَحْتَفُؤادی بِسَیْف ِ لَحْظُکَ فَاقْتُل

تو آن کمند نداری که من خلاص بیابم

اسیر ماندم و درمان تحمل است و تذلل

لَأوْضَحَنَّبِسِرّی و لَو تَهَتَّکَ سِتْری

اذَالْاَحِبَّةُتَرضیٰ دَعِ اللَّوائِمَ تَعذُل

وفا و عهد مودت میان اهل ارادت

نه چون بقای شکوفه‌ست و عشقبازی بلبل

تَمِیلُبَینَ یَدَینا و لا تَمِیلُ اِلَینا

لَقَدشَدَدتَ عَلَینا اِلامَ تَعقِدُ فَاحلُل

مرا که چشم ارادت به روی و موی تو باشد

دلیل صدق نباشد نظر به لاله و سنبل

فُتاتُشَعرِکَ مِسکٌ اِنِ اتّخَذت عبیرا

وَ حَشوُثَوبِکَ وردٌ و طِیبُ فِیکَ قَرَنفُل

تو خود تأمل سعدی نمی‌کنی که ببینی

که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل

مرا رسد که برآرم هزار ناله چو بلبل

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

شب فراق نخفتیم لاجرم ز خیال

بدار یک نفس ای قائد این زمام جمال

که دیده سیر نمی‌گردد از نظر به جمال

دگر به گوش فراموش عهد سنگین دل

پیام ما که رساند مگر نسیم شمال

به تیغ هندی دشمن قتال می‌نکند

چنان که دوست به شمشیر غمزه قتال

جماعتی که نظر را حرام می‌گویند

نظر حرام بکردند و خون خلق حلال

غزال اگر به کمند اوفتد عجب نبود

عجب فتادن مرد است در کمند غزال

تو بر کنار فراتی ندانی این معنی

به راه بادیه دانند قدر آب زلال

اگر مراد نصیحت کنان ما این است

که ترک دوست بگویم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به در نرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال

به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی

ولیک ناله بیچارگان خوش است بنال

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل

یار من و شمع جمع و شاه قبایل

جلوه کنان می‌روی و باز می‌آیی

سرو ندیدم بدین صفت متمایل

هر صفتی را دلیل معرفتی هست

روی تو بر قدرت خدای دلایل

قصه لیلی مخوان و غصه مجنون

عهد تو منسوخ کرد ذکر اوایل

نام تو می‌رفت و عارفان بشنیدند

هر دو به رقص آمدند سامع و قایل

پرده چه باشد میان عاشق و معشوق

سد سکندر نه مانع است و نه حایل

گو همه شهرم نگه کنند و ببینند

دست در آغوش یار کرده حمایل

دور به آخر رسید و عمر به پایان

شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل

گر تو برانی کسم شفیع نباشد

ره به تو دانم دگر به هیچ وسایل

با که نگفتم حکایت غم عشقت

این همه گفتیم و حل نگشت مسائل

سعدی از این پس نه عاقلست نه هشیار

عشق بچربید بر فنون فضایل

چشم خدا بر تو ای بدیع شمایل

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول

من گوش استماع ندارم لمن یقول

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق

جایی دلم برفت که حیران شود عقول

آخر نه دل به دل رود انصاف من بده

چون است من به وصل تو مشتاق و تو ملول

یک دم نمی‌رود که نه در خاطری ولیک

بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول

روزی سرت ببوسم و در پایت اوفتم

پروانه را چه حاجت پروانه دخول

گنجشک بین که صحبت شاهینش آرزوست

بیچاره در هلاک تن خویشتن عجول

نفسی تزول عاقبة الامر فی الهوی

یا منیتی و ذکرک فی النفس لایزول

ما را به جز تو در همه عالم عزیز نیست

گر رد کنی بضاعت مزجاة ور قبول

ای پیک نامه‌بر که خبر می‌بری به دوست

یالیت اگر به جای تو من بودمی رسول

دوران دهر و تجربتم سر سپید کرد

وز سر به در نمی‌رودم همچنان فضول

سعدی چو پایبند شدی بار غم ببر

عیار دست بسته نباشد مگر حمول

بی‌دل گمان مبر که نصیحت کند قبول

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش

گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت

کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد

تا نباید که بشوراند خواب سحرت

هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را

هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت

بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای

تا تأمل نکند دیده هر بی‌بصرت

باز گویم نه که این صورت و معنی که تو راست

نتواند که ببیند مگر اهل نظرت

راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد

تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت

آن چنان سخت نیاید سر من گر برود

نازنینا که پریشانی مویی ز سرت

غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی

زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت

دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول

مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول

نه دست با تو درآویختن نه پای گریز

نه احتمال فراق و نه اختیار وصول

کمند عشق نه بس بود زلف مفتولت

که روی نیز بکردی ز دوستان مفتول

من آنم ار تو نه آنی که بودی اندر عهد

به دوستی که نکردم ز دوستیت عدول

ملامتت نکنم گر چه بی‌وفا یاری

هزار جان عزیزت فدای طبع ملول

مرا گناه خود است ار ملامت تو برم

که عشق بار گران بود و من ظلوم جهول

گر آن چه بر سر من می‌رود ز دست فراق

علی التمام فروخوانم الحدیث یطول

ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد

که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول

من از کجا و نصیحت کنان بیهده گوی

حکیم را نرسد کدخدایی بهلول

طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت

مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول

اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان

که گر به قهر برانی کجا شود مغلول

نه زور بازوی سعدی که دست قوت شیر

سپر بیفکند از تیغ غمزه مسلول

من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول

در سرای به هم کرده از خروج و دخول

شب دراز دو چشمم بر آستان امید

که بامداد در حجره می‌زند مأمول

خمار در سر و دستش به خون هشیاران

خضیب و نرگس مستش به جادویی مکحول

بیار ساقی و همسایه گو دو چشم ببند

که من دو گوش بیاکندم از حدیث عذول

چنان تصور معشوق در خیال من است

که دیگرم متصور نمی‌شود معقول

حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق

چنان شده‌ست که فرمان عامل معزول

شکایت از تو ندارم که شکر باید کرد

گرفته خانه درویش پادشه به نزول

بر آن سماط که منظور میزبان باشد

شکم پرست کند التفات بر مأکول

به دوستی که ز دست تو ضربت شمشیر

چنان موافق طبع آیدم که ضرب اصول

مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی

چه نسبت است بگویید قاتل و مقتول

مرا به گوش تو باید حکایت از لب خویش

دریغ باشد پیغام ما به دست رسول

درون خاطر سعدی مجال غیر تو نیست

چو خوش بود به تو از هر که در جهان مشغول

نشسته بودم و خاطر به خویشتن مشغول

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم

خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان

وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم

گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر

می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم

چندان که می‌بینم جفا امید می‌دارم وفا

چشمانت می‌گویند لا ابروت می‌گوید نعم

آخر نگاهی بازکن وانگه عتاب آغاز کن

چندان که خواهی ناز کن چون پادشاهان بر خدم

چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر

با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم

خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن

سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم

او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود می‌درد

سلطان که خوابش می‌برد از پاسبانانش چه غم

می‌زد به شمشیر جفا می‌رفت و می‌گفت از قفا

سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم

جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

رفیق مهربان و یار همدم

همه کس دوست می‌دارند و من هم

نظر با نیکوان رسمیست معهود

نه این بدعت من آوردم به عالم

تو گر دعوی کنی پرهیزگاری

مصدق دارمت والله اعلم

و گر گویی که میل خاطرم نیست

من این دعوی نمی‌دارم مسلم

حدیث عشق اگر گویی گناه است

گناه اول ز حوا بود و آدم

گرفتار کمند ماه رویان

نه از مدحش خبر باشد نه از ذم

چو دست مهربان بر سینه‌ی ریش

به گیتی در ندارم هیچ مرهم

بگردان ساقیا جام لبالب

بیاموز از فلک دور دمادم

اگر دانی که دنیا غم نیرزد

به روی دوستان خوش باش و خرم

غنیمت دان اگر دانی که هر روز

ز عمر مانده روزی می‌شود کم

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بنیادش نه بنیادیست محکم

برو شادی کن ای یار دل افروز

چو خاکت می‌خورد چندین مخور غم

رفیق مهربان و یار همدم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

وقت‌ها یک دم برآسودی تنم

قال مولائی لطرفی لا تنم

اسقیانی و دعانی افتضح

عشق و مستوری نیامیزد به هم

ما به مسکینی سلاح انداختیم

لا تحلوا قتل من القی السلم

یا غریب الحسن رفقا بالغریب

خون درویشان مریز ای محتشم

گر نکردستی به خونم پنجه تیز

ما لذاک الکف مخضوبا بدم

قد ملکت القلب ملکا دائما

خواهی اکنون عدل کن خواهی ستم

گر بخوانی ور برانی بنده‌ایم

لا ابالی ان دعالی او شتم

یا قضیب البان ما هذا الوقوف

گر خلاف سرو می‌خواهی بچم

عمرها پرهیز می‌کردم ز عشق

ما حسبت الان الا قد هجم

خلیانی نحو منظوری اقف

تا چو شمع از سر بسوزم تا قدم

در ازل رفته‌ست ما را دوستی

لا تخونونی فعهدی ماانصرم

بذل روحی فیک امر هین

خود چه باشد در کف حاتم درم

بنده‌ام تا زنده‌ام بی زینهار

لم ازل عبدا و اوصالی رمم

شنعة العذال عندی لم تفد

کز ازل بر من کشیدند این رقم

گر بنالم وقتی از زخمی قدیم

لا تلومونی فجرحی ما التحم

ان ترد محو البرایا فانکشف

تا وجود خلق ریزی در عدم

عقل و صبر از من چه می‌جویی که عشق

کلما اسست بنیانا هدم

انت فی قلبی الم تعلم به

کز نصیحت کن نمی‌بیند الم

سعدیا جان صرف کن در پای دوست

ان غایات الامانی تغتنم

وقت‌ها یک دم برآسودی تنم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

انتبه قبل السحر یا ذالمنام

نوبت عشرت بزن پیش آر جام

تا سوار عقل بردارد دمی

طبع شورانگیز را دست از لگام

دوری از بط در قدح کن پیش از آنک

در خروش آید خروس صبح بام

مرغ جانم را به مشکین سلسله

طوق بر گردن نهادی چون حمام

ز آهنین چنگال شاهین غمت

رخنه رخنه‌ست اندرون من چو دام

ساعتی چون گل به صحرا درگذر

یک زمان چون سرو در بستان خرام

تا شود بر گل نکورویی وبال

تا شود بر سرو رعنایی حرام

طوطیان جان سعدی را به لطف

شکری ده از لب یاقوت فام

ناله بلبل به مستی خوشتر است

ساتکینی ساتکینی ای غلام

انتبه قبل السحر یا ذالمنام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

ز توبه خانه تنهایی آمدم بر بام

نگاه می‌کنم از پیش رایت خورشید

که می‌برد به افق پرچم سپاه ظلام

بیاض روز برآمد چو از دواج سیاه

برهنه بازنشیند یکی سپیداندام

دلم به عشق گرفتار و جان به مهر گرو

درآمد از درم آن دلفریب جان آرام

سرم هنوز چنان مست بوی آن نفس است

که بوی عنبر و گل ره نمی‌برد به مشام

دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم

که هر شبی را روزی مقدر است انجام

تمام فهم نکردم که ارغوان و گل است

در آستینش یا دست و ساعد گلفام

در آبگینه‌اش آبی که گر قیاس کنی

ندانی آب کدام است و آبگینه کدام

بیار ساقی دریای مشرق و مغرب

که دیر مست شود هر که می خورد به دوام

من آن نیم که حلال از حرام نشناسم

شراب با تو حلال است و آب بی تو حرام

به هیچ شهر نباشد چنین شکر که تویی

که طوطیان چو سعدی درآوری به کلام

رها نمی‌کند این نظم چون زره درهم

که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام

چو بلبل سحری برگرفت نوبت بام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام

تفاوتی نکند گر دعاست یا دشنام

حریف دوست که از خویشتن خبر دارد

شراب صرف محبت نخورده است تمام

اگر ملول شوی یا ملامتم گویی

اسیر عشق نیندیشد از ملال و ملام

من آن نیم که به جور از مراد بگریزم

به آستین نرود مرغ پای بسته به دام

بسی نماند که پنجاه ساله عاقل را

به پنج روز به دیوانگی برآید نام

مرا که با توام از هر که هست باکی نیست

حریف خاص نیندیشد از ملامت عام

شب دراز نخفتم که دوستان گویند

به سرزنش عجبا للمحب کیف ینام

تو در کنار من آیی من این طمع نکنم

که می‌نیایدت از حسن وصف در اوهام

ضرورت است که روزی بسوزد این اوراق

که تاب آتش سعدی نیاورد اقلام

حکایت از لب شیرین دهان سیم اندام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

زهی سعادت من که‌م تو آمدی به سلام

خوش آمدی و علیک السلام و الاکرام

قیام خواستمت کرد عقل می‌گوید

مکن که شرط ادب نیست پیش سرو قیام

اگر کساد شکر بایدت دهن بگشای

ورت خجالت سرو آرزو کند بخرام

تو آفتاب منیری و دیگران انجم

تو روح پاکی و ابنای روزگار اجسام

اگر تو آدمیی اعتقاد من این است

که دیگران همه نقشند بر در حمام

تنک مپوش که اندام‌های سیمینت

درون جامه پدید است چون گلاب از جام

از اتفاق چه خوشتر بود میان دو دوست

درون پیرهنی چون دو مغز یک بادام

سماع اهل دل آواز ناله سعدیست

چه جای زمزمه عندلیب و سجع حمام

در این سماع همه ساقیان شاهدروی

بر این شراب همه صوفیان دردآشام

زهی سعادت من که‌م تو آمدی به سلام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ساقیا می ده که مرغ صبح بام

رخ نمود از بیضه زنگارفام

در دماغ می پرستان بازکش

آتش سودا به آب چشم جام

یا رب از فردوس کی رفت این نسیم

یا رب از جنت که آورد این پیام

خاطر سعدی و بار عشق تو

راکبی تند است و مرکوبی جمام

جان ما و دل غلام روی توست

ساتکینی ساتکینی ای غلام

ساقیا می ده که مرغ صبح بام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بنده‌وار آمدم به زنهارت

که ندارم سلاح پیکارت

متفق می‌شوم که دل ندهم

معتقد می‌شوم دگر بارت

مشتری را بهای روی تو نیست

من بدین مفلسی خریدارت

غیرتم هست و اقتدارم نیست

که بپوشم ز چشم اغیارت

گر چه بی طاقتم چو مور ضعیف

می‌کشم نفس و می‌کشم بارت

نه چنان در کمند پیچیدی

که مخلص شود گرفتارت

من هم اول که دیدمت گفتم

حذر از چشم مست خون‌خوارت

دیده شاید که بی تو برنکند

تا نبیند فراق دیدارت

تو ملولی و دوستان مشتاق

تو گریزان و ما طلبکارت

چشم سعدی به خواب بیند خواب

که ببستی به چشم سحارت

تو بدین هر دو چشم خواب‌آلود

چه غم از چشم‌های بیدارت

بنده‌وار آمدم به زنهارت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام

روی تو دیدن به صبح روز نماید تمام

مطرب یاران برفت ساقی مستان بخفت

شاهد ما برقرار مجلس ما بردوام

بلبل باغ سرای صبح نشان می‌دهد

وز در ایوان بخاست بانگ خروسان بام

ما به تو پرداختیم خانه و هرچ اندر اوست

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

خواهیم آزاد کن خواه قویتر ببند

مثل تو صیاد را کس نگریزد ز دام

هر که در آتش نرفت بی‌خبر از سوز ماست

سوخته داند که چیست پختن سودای خام

اولم اندیشه بود تا نشود نام زشت

فارغم اکنون ز سنگ چون بشکستند جام

سعدی اگر نام و ننگ در سر او شد چه شد

مرد ره عشق نیست که‌ش غم ننگ است و نام

شمع بخواهد نشست بازنشین ای غلام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

ماه مبارک طلوع سرو قیامت قیام

سرو درآید ز پای گر تو بجنبی ز جای

ماه بیفتد به زیر گر تو برآیی به بام

تا دل از آن تو شد دیده فرودوختم

هر چه پسند شماست بر همه عالم حرام

گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر

چشم امیدم به راه تا که بیارد پیام

دعوت بی شمع را هیچ نباشد فروغ

مجلس بی دوست را هیچ نباشد نظام

در همه عمرم شبی بی‌خبر از در درآی

تا شب درویش را صبح برآید به شام

بار غمت می‌کشم وز همه عالم خوشم

گر نکند التفات یا نکند احترام

رای خداوند راست حاکم و فرمانرواست

گر بکشد بنده‌ایم ور بنوازد غلام

ای که ملامت کنی عارف دیوانه را

شاهد ما حاضر است گر تو ندانی کدام

گو به سلام من آی با همه تندی و جور

وز من بی‌دل ستان جان به جواب سلام

سعدی اگر طالبی راه رو و رنج بر

یا برسد جان به حلق یا برسد دل به کام

ماه چنین کس ندید خوش سخن و کش خرام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

تو مستریح و به افسوس می‌رود ایام

شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم

چگونه شب به سحر می‌برند و روز به شام

ببردی از دل من مهر هر کجا صنمیست

مرا که قبله گرفتم چه کار با اصنام

به کام دل نفسی با تو التماس من است

بسا نفس که فرورفت و برنیامد کام

مرا نه دولت وصل و نه احتمال فراق

نه پای رفتن از این ناحیت نه جای مقام

چه دشمنی تو که از عشق دست و شمشیرت

مطاوعت به گریزم نمی‌کنند اَقدام

ملامتم نکند هر که معرفت دارد

که عشق می‌بستاند ز دست عقل زمام

مرا که با تو سخن گویم و سخن شنوم

نه گوش فهم بماند نه هوش استفهام

اگر زبان مرا روزگار دربندد

به عشق در سخن آیند ریزه‌های عظام

بر آتش غم سعدی کدام دل که نسوخت

گر این سخن برود در جهان نماند خام

مرا دو دیده به راه و دو گوش بر پیغام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

روزگاریست که سودازده روی توام

خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام

به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است

که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام

نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود

کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام

همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت

محرمی نیست که آرد خبری سوی توام

چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی

لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام

زین سبب خلق جهانند مرید سخنم

که ریاضت کش محراب دو ابروی توام

دست موتم نکند میخ سراپرده عمر

گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام

تو مپندار کز این در به ملامت بروم

که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام

سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید

ترک من پرده برانداز که هندوی توام

روزگاریست که سودازده روی توام

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

بدار ای دوست دست از من که طاقت رفت و پایابم

تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی

وگر جانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم

بیار ای لعبت ساقی نگویم چند پیمانه

که گر جیحون بپیمایی نخواهی یافت سیرابم

مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان

وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم

مرا از دنیی و عقبی همینم بود و دیگر نه

که پیش از رفتن از دنیا دمی با دوست دریابم

سر از بیچارگی گفتم نهم شوریده در عالم

دگر ره پای می‌بندد وفای عهد اصحابم

نگفتی بی‌وفا یارا که دلداری کنی ما را

الا ار دست می‌گیری بیا کز سر گذشت آبم

زمستان است و بی برگی بیا ای باد نوروزم

بیابان است و تاریکی بیا ای قرص مهتابم

حیات سعدی آن باشد که بر خاک درت میرد

دری دیگر نمی‌دانم مکن محروم از این بابم

من اندر خود نمی‌یابم که روی از دوست برتابم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

ز من بریدی و با هیچ کس نپیوستم

کجا روم که بمیرم بر آستان امید

اگر به دامن وصلت نمی‌رسد دستم

شگفت مانده‌ام از بامداد روز وداع

که برنخاست قیامت چو بی تو بنشستم

بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس

یکی منم که ندانم نماز چون بستم

نماز کردم و از بیخودی ندانستم

که در خیال تو عقد نماز چون بستم

نماز مست شریعت روا نمی‌دارد

نماز من که پذیرد که روز و شب مستم

چنین که دست خیالت گرفت دامن من

چه بودی ار برسیدی به دامنت دستم

من از کجا و تمنای وصل تو ز کجا

اگر چه آب حیاتی هلاک خود جستم

اگر خلاف تو بوده‌ست در دلم همه عمر

نه نیک رفت خطا کردم و ندانستم

بکش چنان که توانی که سعدی آن کس نیست

که با وجود تو دعوی کند که من هستم

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

آوازه درست است که من توبه شکستم

گر دشمنم ایذا کند و دوست ملامت

من فارغم از هر چه بگویند که هستم

ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود

از بند تو برخاستم و خوش بنشستم

از روی نگارین تو بیزارم اگر من

تا روی تو دیدم به دگر کس نگرستم

زین پیش برآمیختمی با همه مردم

تا یار بدیدم در اغیار ببستم

ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می

من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم

شب‌ها گذرد بر من از اندیشه رویت

تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم

حیف است سخن گفتن با هر کس از آن لب

دشنام به من ده که درودت بفرستم

دیریست که سعدی به دل از عشق تو می‌گفت

این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم

بند همه غم‌های جهان بر دل من بود

در بند تو افتادم و از جمله برستم

گو خلق بدانند که من عاشق و مستم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم

هر چه کوته نظرانند بر ایشان پیمای

که حریفان ز مل و من ز تأمل مستم

به حق مهر و وفایی که میان من و توست

که نه مهر از تو بریدم نه به کس پیوستم

پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود

با خود آوردم از آن جا نه به خود بربستم

من غلام توام از روی حقیقت لیکن

با وجودت نتوان گفت که من خود هستم

دائما عادت من گوشه نشستن بودی

تا تو برخاسته‌ای از طلبت ننشستم

تو ملولی و مرا طاقت تنهایی نیست

تو جفا کردی و من عهد وفا نشکستم

سعدیا با تو نگفتم که مرو در پی دل

نروم باز گر این بار که رفتم جستم

من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دل پیش تو و دیده به جای دگرستم

تا خصم نداند که تو را می‌نگرستم

روزی به درآیم من از این پرده ناموس

هر جا که بتی چون تو ببینم بپرستم

المنة لله که دلم صید غمی شد

کز خوردن غم‌های پراکنده برستم

آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش

بشکستی و من بر سر پیمان درستم

تا ذوق درونم خبری می‌دهد از دوست

از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم

می‌خواستمت پیشکشی لایق خدمت

جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم

چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی

بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم

دل پیش تو و دیده به جای دگرستم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

چو تو ایستاده باشی ادب آن که من بیفتم

تو اگر چنین لطیف از در بوستان درآیی

گل سرخ شرم دارد که چرا همی‌شکفتم

چو به منتها رسد گل برود قرار بلبل

همه خلق را خبر شد غم دل که می‌نهفتم

به امید آن که جایی قدمی نهاده باشی

همه خاک‌های شیراز به دیدگان برفتم

دو سه بامداد دیگر که نسیم گل برآید

بتر از هزاردستان بکشد فراق جفتم

نشنیده‌ای که فرهاد چگونه سنگ سفتی

نه چو سنگ آستانت که به آب دیده سفتم

نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد

به خیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم

ز هزار خون سعدی بحلند بندگانت

تو بگوی تا بریزند و بگو که من نگفتم

چو تو آمدی مرا بس که حدیث خویش گفتم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مپندار از لب شیرین عبارت

که کامی حاصل آید بی‌مرارت

فراق افتد میان دوستداران

زیان و سود باشد در تجارت

یکی را چون ببینی کشتهٔ دوست

به دیگر دوستانش ده بشارت

ندانم هیچکس در عهد حسنت

که بادل باشد الا بی‌بصارت

مرا آن گوشهٔ چشم دلاویز

به کشتن می‌کند گویی اشارت

گر آن حلوا به دست صوفی افتد

خداترسی نباشد روز غارت

عجب دارم درون عاشقان را

که پیراهن نمی‌سوزد حرارت

جمال دوست چندان سایه انداخت

که سعدی ناپدیده‌ست از حقارت

مپندار از لب شیرین عبارت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من همان روز که آن خال بدیدم گفتم

بیم آن است بدین دانه که در دام افتم

هرگز آشفته‌ی رویی نشدم یا مویی

مگر اکنون که به روی تو چو موی آشفتم

هیچ شک نیست که این واقعه با طاق افتد

گو بدانید که من با غم رویش جفتم

رنگ رویم غم دل پیش کسان می‌گوید

فاش کرد آن که ز بیگانه همی‌بنهفتم

پیش از آنم که به دیوانگی انجامد کار

معرفت پند همی‌داد و نمی‌پذرفتم

هر که این روی ببیند بدهد پشت گریز

گر بداند که من از وی به چه پهلو خفتم

آتشی بر سرم از داغ جدایی می‌رفت

و آبی از دیده همی‌شد که زمین می‌سفتم

عجب آن است که با زحمت چندینی خار

بوی صبحی نشنیدم که چو گل نشکفتم

پیش از این خاطر من خانه‌ی پرمشغله بود

با تو پرداختمش وز همه عالم رفتم

سعدی آن نیست که درخورد تو گوید سخنی

آن چه در وسع خودم در دهن آمد گفتم

من همان روز که آن خال بدیدم گفتم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من از آن روز که در بند توام آزادم

پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم

همه غم‌های جهان هیچ اثر می‌نکند

در من از بس که به دیدار عزیزت شادم

خرم آن روز که جان می‌رود اندر طلبت

تا بیایند عزیزان به مبارک بادم

من که در هیچ مقامی نزدم خیمه‌ی انس

پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم

دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ

یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم

به وفای تو کز آن روز که دلبند منی

دل نبستم به وفای کس و در نگشادم

تا خیال قد و بالای تو در فکر من است

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی

وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم

دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک

حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم

می‌نماید که جفای فلک از دامن من

دست کوته نکند تا نکند بنیادم

ظاهر آن است که با سابقه‌ی حکم ازل

جهد سودی نکند تن به قضا در دادم

ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم

داوری نیست که از وی بستاند دادم

دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت

وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم

هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد

عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم

سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح

نتوان مرد به سختی که من این جا زادم

من از آن روز که در بند توام آزادم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

یا گناهیست که اول من مسکین کردم

تو که از صورت حال دل ما بی‌خبری

غم دل با تو نگویم که ندانی دردم

ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی

تو نبودی که من این جام محبت خوردم

تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من

ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم

عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم

و گر این عهد به پایان نبرم نامردم

من که روی از همه عالم به وصالت کردم

شرط انصاف نباشد که بمانی فردم

راست خواهی تو مرا شیفته می‌گردانی

گرد عالم به چنین روز نه من می‌گردم

خاک نعلین تو ای دوست نمی‌یارم شد

تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم

روز دیوان جزا دست من و دامن تو

تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم

عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

همی برابرم آید خیال روی تو هر دم

نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت

که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم

به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم

گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم

بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه

که من حکایت دیدار دوست درننوردم

هر آن کسم که نصیحت همی‌کند به صبوری

به هرزه باد هوا می‌دمد بر آهن سردم

به چشم‌های تو دانم که تا ز چشم برفتی

به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم

نه روز می‌بشمردم در انتظار جمالت

که روز هجر تو را خود ز عمر می‌نشمردم

چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد

به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم

من از کمند تو اول چو وحش می‌برمیدم

کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم

تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد

گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم

هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

از در درآمدی و من از خود به در شدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده‌ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

از در درآمدی و من از خود به در شدم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چنان در قید مهرت پای بندم

که گویی آهوی سر در کمندم

گهی بر درد بی درمان بگریم

گهی بر حال بی سامان بخندم

مرا هوشی نماند از عشق و گوشی

که پند هوشمندان کار بندم

مجال صبر تنگ آمد به یک بار

حدیث عشق بر صحرا فکندم

نه مجنونم که دل بردارم از دوست

مده گر عاقلی ای خواجه پندم

چنین صورت نبندد هیچ نقاش

معاذالله من این صورت نبندم

چه جان‌ها در غمت فرسود و تن‌ها

نه تنها من اسیر و مستمندم

تو هم بازآمدی ناچار و ناکام

اگر بازآمدی بخت بلندم

گر آوازم دهی من خفته در گور

برآساید روان دردمندم

سری دارم فدای خاک پایت

گر آسایش رسانی ور گزندم

و گر در رنج سعدی راحت توست

من این بیداد بر خود می‌پسندم

چنان در قید مهرت پای بندم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم

به دیدار تو خوشنودم به گفتار تو خرسندم

اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد

مباد آن روز و آن خاطر که من با جز تو پیوندم

کسی مانند من جستی زهی بدعهد سنگین دل

مکن کاندر وفاداری نخواهی یافت مانندم

اگر خود نعمت قارون کسی در پایت اندازد

کجا همتای من باشد که جان در پایت افکندم

به جانت کز میان جان ز جانت دوستتر دارم

به حق دوستی جانا که باور دار سوگندم

مکن رغبت به هر سویی به یاران پراکنده

که من مهر دگر یاران ز هر سویی پراکندم

شراب وصلت اندرده که جام هجر نوشیدم

درخت دوستی بنشان که بیخ صبر برکندم

چو پای از جاده بیرون شد چه نفع از رفتن راهم

چو کار از دست بیرون شد چه سود از دادن پندم

معلم گو ادب کم کن که من ناجنس شاگردم

پدر گو پند کمتر ده که من نااهل فرزندم

به خواری در پیت سعدی چو گرد افتاده می‌گوید

پسندی بر دلم گردی که بر دامانت نپسندم

خرامان از درم بازآ کت از جان آرزومندم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

شکست عهد مودت نگار دلبندم

برید مهر و وفا یار سست پیوندم

به خاک پای عزیزان که از محبت دوست

دل از محبت دنیا و آخرت کندم

تطاولی که تو کردی به دوستی با من

من آن به دشمن خون خوار خویش نپسندم

اگر چه مهر بریدی و عهد بشکستی

هنوز بر سر پیمان و عهد و سوگندم

بیار ساقی سرمست جام باده عشق

بده به رغم مناصح که می‌دهد پندم

من آن نیم که پذیرم نصیحت عقلا

پدر بگوی که من بی‌حساب فرزندم

به خاک پای تو سوگند و جان زنده دلان

که من به پای تو در مردن آرزومندم

بیا بیا صنما کز سر پریشانی

نماند جز سر زلف تو هیچ پابندم

به خنده گفت که سعدی از این سخن بگریز

کجا روم که به زندان عشق دربندم

شکست عهد مودت نگار دلبندم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من با تو نه مرد پنجه بودم

افکندم و مردی آزمودم

دیدم دل خاص و عام بردی

من نیز دلاوری نمودم

در حلقه کارزارم انداخت

آن نیزه که حلقه می‌ربودم

انگشت نمای خلق بودم

و انگشت به هیچ برنسودم

عیب دگران نگویم این بار

کاندر حق خویشتن شنودم

گفتم که برآرم از تو فریاد

فریاد که نشنوی چه سودم

از چشم عنایتم مینداز

کاول به تو چشم برگشودم

گر سر برود فدای پایت

مرگ آمدنیست دیر و زودم

امروز چنانم از محبت

کآتش به فلک رسید و دودم

وان روز که سر برآرم از خاک

مشتاق تو همچنان که بودم

من با تو نه مرد پنجه بودم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم

نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند

که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب

که نه در بادیه خار مغیلان بودم

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال

ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

به تولای تو در آتش محنت چو خلیل

گوییا در چمن لاله و ریحان بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح

همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه دلها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزت

دریغا بوسه چندی بر زنخدان دلاویزت

خدنگ غمزه از هر سو نهان انداختن تا کی

سپر انداخت عقل از دست ناوک‌های خونریزت

برآمیزی و بگریزی و بنمایی و بربایی

فغان از قهر لطف‌اندود و زهر شکرآمیزت

لب شیرینت ار شیرین بدیدی در سخن گفتن

بر او شکرانه بودی گر بدادی ملک پرویزت

جهان از فتنه و آشوب یک چندی برآسودی

اگر نه روی شهرآشوب و چشم فتنه‌انگیزت

دگر رغبت کجا ماند کسی را سوی هشیاری

چو بیند دست در آغوش مستان سحرخیزت

دمادم درکش ای سعدی شراب صرف و دم درکش

که با مستان مجلس درنگیرد زهد و پرهیزت

چه دل‌ها بردی ای ساقی به ساق فتنه‌انگیزت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

شاکر نعمت و پرورده احسان بودم

چه کند بنده که بر جور تحمل نکند

بار بر گردن و سر بر خط فرمان بودم

خار عشقت نه چنان پای نشاط آبله کرد

که سر سبزه و پروای گلستان بودم

روز هجرانت بدانستم قدر شب وصل

عجب ار قدر نبود آن شب و نادان بودم

گر به عقبی درم از حاصل دنیا پرسند

گویم آن روز که در صحبت جانان بودم

که پسندد که فراموش کنی عهد قدیم

به وصالت که نه مستوجب هجران بودم

خرم آن روز که بازآیی و سعدی گوید

آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم

عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم

به جان رسیدم از آن تا به خدمتش نرسیدم

حریف عهد مودت شکست و من نشکستم

خلیل بیخ ارادت برید و من نبریدم

به کام دشمنم ای دوست عاقبت بنشاندی

به جای خود که چرا پند دوستان نشنیدم

مرا به هیچ بدادی خلاف شرط محبت

هنوز با همه عیبت به جان و دل بخریدم

به خاک پای تو گفتم که تا تو دوست گرفتم

ز دوستان مجازی چو دشمنان برمیدم

قسم به روی تو گویم از آن زمان که برفتی

که هیچ روی ندیدم که روی درنکشیدم

تو را ببینم و خواهم که خاک پای تو باشم

مرا ببینی و چون باد بگذری که ندیدم

میان خلق ندیدی که چون دویدمت از پی

زهی خجالت مردم چرا به سر ندویدم

شکر خوش است ولیکن حلاوتش تو ندانی

من این معامله دانم که طعم صبر چشیدم

مرا رواست که دعوی کنم به صدق ارادت

که هیچ در همه عالم به دوست برنگزیدم

بنال مطرب مجلس بگوی گفته سعدی

شراب انس بیاور که من نه مرد نبیدم

دو هفته می‌گذرد کان مه دوهفته ندیدم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من چون تو به دلبری ندیدم

گلبرگ چنین طری ندیدم

مانند تو آدمی در آفاق

ممکن نبود پری ندیدم

وین بوالعجبی و چشم بندی

در صنعت سامری ندیدم

با روی تو ماه آسمان را

امکان برابری ندیدم

لعلی چو لب شکرفشانت

در کلبه جوهری ندیدم

چون در دو رسته دهانت

نظم سخن دری ندیدم

مه را که خرد که من به کرات

مه دیدم و مشتری ندیدم

وین پرده راز پارسایان

چندان که تو می‌دری ندیدم

دیدم همه دلبران آفاق

چون تو به دلاوری ندیدم

جوری که تو می‌کنی در اسلام

در ملت کافری ندیدم

سعدی غم عشق خوبرویان

چندان که تو می‌خوری ندیدم

دیدم همه صوفیان آفاق

مثل تو قلندری ندیدم

من چون تو به دلبری ندیدم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم

می‌روم بی‌دل و بی یار و یقین می‌دانم

که من بی‌دل بی یار نه مرد سفرم

خاک من زنده به تأثیر هوای لب توست

سازگاری نکند آب و هوای دگرم

وه که گر بر سر کوی تو شبی روز کنم

غلغل اندر ملکوت افتد از آه سحرم

پای می‌پیچم و چون پای دلم می‌پیچد

بار می‌بندم و از بار فروبسته‌ترم

چه کنم دست ندارم به گریبان اجل

تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم

آتش خشم تو برد آب من خاک آلود

بعد از این باد به گوش تو رساند خبرم

هر نوردی که ز طومار غمم باز کنی

حرف‌ها بینی آلوده به خون جگرم

نی مپندار که حرفی به زبان آرم اگر

تا به سینه چو قلم بازشکافند سرم

به هوای سر زلف تو درآویخته بود

از سر شاخ زبان برگ سخن‌های ترم

گر سخن گویم من بعد شکایت باشد

ور شکایت کنم از دست تو پیش که برم

خار سودای تو آویخته در دامن دل

ننگم آید که به اطراف گلستان گذرم

بصر روشنم از سرمه خاک در توست

قیمت خاک تو من دانم کاهل بصرم

گر چه در کلبه خلوت بودم نور حضور

هم سفر به که نماندست مجال حضرم

سرو بالای تو در باغ تصور برپای

شرم دارم که به بالای صنوبر نگرم

گر به تن بازکنم جای دگر باکی نیست

که به دل غاشیه بر سر به رکاب تو درم

گر به دوری سفر از تو جدا خواهم ماند

شرم بادم که همان سعدی کوته نظرم

به قدم رفتم و ناچار به سر بازآیم

گر به دامن نرسد چنگ قضا و قدرم

شوخ چشمی چو مگس کردم و برداشت عدو

به مگسران ملامت ز کنار شکرم

از قفا سیر نگشتم من بدبخت هنوز

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

برفت در همه عالم به بی دلی خبرم

نه بخت و دولت آنم که با تو بنشینم

نه صبر و طاقت آنم که از تو درگذرم

من از تو روی نخواهم به دیگری آورد

که زشت باشد هر روز قبله دگرم

بلای عشق تو بر من چنان اثر کرده‌ست

که پند عالم و عابد نمی‌کند اثرم

قیامتم که به دیوان حشر پیش آرند

میان آن همه تشویش در تو می‌نگرم

به جان دوست که چون دوست در برم باشد

هزار دشمن اگر بر سرند غم نخورم

نشان پیکر خوبت نمی‌توانم داد

که در تأمل او خیره می‌شود بصرم

تو نیز اگر نشناسی مرا عجب نبود

که هر چه در نظر آید از آن ضعیفترم

به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی

و گر هزار ملامت رسد به جان و سرم

مرا مگوی که سعدی چرا پریشانی

خیال روی تو بر می‌کند به یک دگرم

نرفت تا تو برفتی خیالت از نظرم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

گرم چو عود بر آتش نهند غم نخورم

چو التماس برآمد هلاک باکی نیست

کجاست تیر بلا گو بیا که من سپرم

ببند یک نفس ای آسمان دریچه صبح

بر آفتاب که امشب خوش است با قمرم

ندانم این شب قدر است یا ستاره روز

تویی برابر من یا خیال در نظرم

خوشا هوای گلستان و خواب در بستان

اگر نبودی تشویش بلبل سحرم

بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم

دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

روان تشنه برآساید از وجود فرات

مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم

کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست

به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما به جز این پیرهن نخواهد بود

و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

  • حسین حامدی

روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینهٔ صافی

خویِ جمیل از جمالِ روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایرِ مسکین که مهر بست به جایی

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد اَحِبّا نمی‌برم به اطبا

برخیِ جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدانِ ثریا

گر تو شکر خنده آستین نفشانی

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر تُرُش ننشیند

مدعیانش طمع کنند به حلوا

مردِ تماشای باغِ حسن تو سعدیست

دستْ فرومایگان برند به یغما

روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که خصم اندر او کمند انداخت

به مراد ویش بباید ساخت

هر که عاشق نبود مرد نشد

نقره فایق نگشت تا نگداخت

هیچ مصلح به کوی عشق نرفت

که نه دنیا و آخرت درباخت

آن چنانش به ذکر مشغولم

که ندانم به خویشتن پرداخت

همچنان شکر عشق می‌گویم

که گرم دل بسوخت جان بنواخت

سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست

تحفه روزگار اهل شناخت

آفرین بر زبان شیرینت

کاین همه شور در جهان انداخت

هر که خصم اندر او کمند انداخت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

ترک رضای خویش کند در رضای یار

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

بیند خطای خویش و نبیند خطای یار

یار از برای نفس گرفتن طریق نیست

ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار

یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند

بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار

من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست

من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار

گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست

ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار

بستان بی مشاهده دیدن مجاهده‌ست

ور صد درخت گل بنشانی به جای یار

ای باد اگر به گلشن روحانیان روی

یار قدیم را برسانی دعای یار

ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست

هم پیش یار گفته شود ماجرای یار

هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای

بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

گرش انصاف بود معترف آید به قصور

شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو

از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد

مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور

آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد

که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور

سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز

مست چندان که بکوشند نباشد مستور

این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت

عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور

آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد

نتوانم که حکایت کنم الا به حضور

منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد

من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور

سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند

سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

پروانه نمی‌شکیبد از دور

ور قصد کند بسوزدش نور

هر کس به تعلقی گرفتار

صاحب نظران به عشق منظور

آن روز که روز حشر باشد

دیوان حساب و عرض منشور

ما زنده به ذکر دوست باشیم

دیگر حیوان به نفخه صور

یا رب که تو در بهشت باشی

تا کس نکند نگاه در حور

ما مست شراب ناب عشقیم

نه تشنه سلسبیل و کافور

بیم است شرار آه مشتاق

کآتش بزند حجاب مستور

من دانم و دردمند بیدار

آهنگ شب دراز دیجور

آخر ز هلاک ما چه خیزد

سیمرغ چه می‌کند به عصفور

نزدیک نمی‌شوی به صورت

وز دیده دل نمی‌شوی دور

از پیش تو راه رفتنم نیست

گردن به کمند به که مهجور

سعدی چو مرادت انگبین است

واجب بود احتمال زنبور

پروانه نمی‌شکیبد از دور

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن کیست که می‌رود به نخجیر

پای دل دوستان به زنجیر

همشیره جادوان بابل

همسایه لعبتان کشمیر

این است بهشت اگر شنیدی

کز دیدن آن جوان شود پیر

از عشق کمان دست و بازوش

افتاده خبر ندارد از تیر

نقاش که صورتش ببیند

از دست بیفکند تصاویر

ای سخت جفای سست پیوند

رفتی و چنین برفت تقدیر

کوته نظران ملامت از عشق

بی فایده می‌کنند و تحذیر

با جان من از جسد برآید

خونی که فروشده‌ست با شیر

گر جان طلبد حبیب عشاق

نه منع روا بود نه تأخیر

آن را که مراد دوست باید

گو ترک مراد خویشتن گیر

سعدی چو اسیر عشق ماندی

تدبیر تو چیست ترک تدبیر

آن کیست که می‌رود به نخجیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

از همه باشد به حقیقت گزیر

وز تو نباشد که نداری نظیر

مشرب شیرین نبود بی زحام

دعوت منعم نبود بی فقیر

آن عرق است از بدنت یا گلاب

آن نفس است از دهنت یا عبیر

بذل تو کردم تن و هوش و روان

وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر

دل چه بود جان که بدو زنده‌ام

گو بده ای دوست که گویم بگیر

راحت جان باشد از آن قبضه تیغ

مرهم دل باشد از آن جعبه تیر

درد نهانی به که گویم که نیست

باخبر از درد من الا خبیر

عیب کنندم که چه دیدی در او

کور نداند که چه بیند بصیر

چون نرود در پی صاحب کمند

آهوی بیچاره به گردن اسیر

هر که دل شیفته دارد چو من

بس که بگوید سخن دلپذیر

ناله سعدی به چه دانی خوش است

بوی خوش آید چو بسوزد عبیر

از همه باشد به حقیقت گزیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر

از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر

تا تو مصور شدی در دل یکتای من

جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر

عیب کنندم که چند در پی خوبان روی

چون نرود بنده‌وار هر که برندش اسیر

بسته زنجیر زلف زود نیابد خلاص

دیر برآید به جهد هر که فرو شد به قیر

چون تو بتی بگذرد سروقد سیم ساق

هر که در او ننگرد مرده بود یا ضریر

گر نبرم ناز دوست کیست که مانند اوست

کبر کند بی خلاف هر که بود بی‌نظیر

قامت زیبای سرو کاین همه وصفش کنند

هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر

هر که طلبکار توست روی نتابد ز تیغ

وان که هوادار توست بازنگردد به تیر

بوسه دهم بنده‌وار بر قدمت ور سرم

در سر این می‌رود بی سر و پایی مگیر

سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال

آنت مقامی بزرگ اینت بهایی حقیر

گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز

ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر

ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر

کز دست می‌رود سرم ای دوست دست گیر

شرط است دستگیری درمندگان و من

هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر

پایاب نیست بحر غمت را و من غریق

خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر

سر می‌نهم که پای برآرم ز دام عشق

وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر

دل جان همی‌سپارد و فریاد می‌کند

کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر

راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست

آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر

از دامن تو دست ندارم که دست نیست

بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر

سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز

یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر

دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر

قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر

گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای

شخصم از پای اندر آمد دستگیرا دست گیر

گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا

سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر

ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل

بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر

چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب

چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر

بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل

با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر

گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من

وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر

تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان

تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر

گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم

لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر

بوالعجب شوریده‌ام سهوم به رحمت درگذار

سهمگن درمانده‌ام جرمم به طاعت درپذیر

آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد

در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر

فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است

گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون‌خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

که روزگار حدیث تو در میان انداخت

نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همین حکایت روزی به دوستان برسد

که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای به خلق از جهانیان ممتاز

چشم خلقی به روی خوب تو باز

لازم است آن که دارد این همه لطف

که تحمل کنندش این همه ناز

ای به عشق درخت بالایت

مرغ جان رمیده در پرواز

آن نه صاحب نظر بود که کند

از چنین روی در به روی فراز

بخورم گر ز دست توست نبید

نکنم گر خلاف توست نماز

گر بگریم چو شمع معذورم

کس نگوید در آتشم مگداز

می‌نگفتم سخن در آتش عشق

تا نگفت آب دیده غماز

آب و آتش خلاف یک دگرند

نشنیدیم عشق و صبر انباز

هر که دیدار دوست می‌طلبد

دوستی را حقیقت است و مجاز

آرزومند کعبه را شرط است

که تحمل کند نشیب و فراز

سعدیا زنده عاشقی باشد

که بمیرد بر آستان نیاز

ای به خلق از جهانیان ممتاز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

متقلب درون جامه ناز

چه خبر دارد از شبان دراز

عاقل انجام عشق می‌بیند

تا هم اول نمی‌کند آغاز

جهد کردم که دل به کس ندهم

چه توان کرد با دو دیده باز

زینهار از بلای تیر نظر

که چو رفت از کمان نیاید باز

مگر از شوخی تذروان بود

که فرودوختند دیده باز

محتسب در قفای رندانست

غافل از صوفیان شاهدباز

پارسایی که خمر عشق چشید

خانه گو با معاشران پرداز

هر که را با گل آشنایی بود

گو برو با جفای خار بساز

سپرت می‌بباید افکندن

ای که دل می‌دهی به تیرانداز

هر چه بینی ز دوستان کرمست

گر اهانت کنند و گر اعزاز

دست مجنون و دامن لیلی

روی محمود و خاک پای ایاز

هیچ بلبل نداند این دستان

هیچ مطرب ندارد این آواز

هر متاعی ز معدنی خیزد

شکر از مصر و سعدی از شیراز

متقلب درون جامه ناز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز

رخی کز او متصور نمی‌شود آرام

چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز

در دو لختی چشمان شوخ دلبندت

چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز

اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست

من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز

شراب وصل تو در کام جان من ازلیست

هنوز مستم از آن جام آشنایی باز

دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات

که جز به روی تو بینم به روشنایی باز

تو را هر آینه باید به شهر دیگر رفت

که دل نماند در این شهر تا ربایی باز

عوام خلق ملامت کنند صوفی را

کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز

اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار

به عمر خود نبری نام پارسایی باز

گرت چو سعدی از این در نواله‌ای بخشند

برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسد گو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرم است ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بوده‌ست و باشد

برادر جز نکونامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

برآمد باد صبح و بوی نوروز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مبارک‌تر شب و خرم‌ترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

دهل‌زن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود امروز نوروز

مه است این یا ملک یا آدمیزاد

پری یا آفتاب عالم‌افروز

ندانستی که ضدان در کمینند

نکو کردی علیرغم بدآموز

مرا با دوست ای دشمن وصالست

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریاد جهان سوز

گر آن شب‌های با وحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز

مبارک‌تر شب و خرم‌ترین روز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز

هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز

شاهد بخوان و شمع بیفروز و می بنه

عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز

ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش

خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز

امروز باید ار کرمی می‌کند سحاب

فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز

من در وفا و عهد چنان کند نیستم

کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

عیار مدعی کند از دشمن احتریز

فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را

بینم فراغتم بود از روز رستخیز

تا خود کجا رسد به قیامت نماز من

من روی در تو و همه کس روی در حجیز

سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند

قیدی نکرده‌ای که میسر شود گریز

پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ساقی سیمتن چه خسبی خیز

آب شادی بر آتش غم ریز

بوسه‌ای بر کنار ساغر نه

پس بگردان شراب شهدآمیز

کابر آذار و باد نوروزی

درفشان می‌کنند و عنبربیز

جهد کردیم تا نیالاید

به خرابات دامن پرهیز

دست بالای عشق زور آورد

معرفت را نماند جای ستیز

گفتم ای عقل زورمند چرا

برگرفتی ز عشق راه گریز

گفت اگر گربه شیر نر گردد

نکند با پلنگ دندان تیز

شاهدان می‌کنند خانه زهد

مطربان می‌زنند راه حجیز

توبه را تلخ می‌کند در حلق

یار شیرین زبان شورانگیز

سعدیا هر دمت که دست دهد

به سر زلف دوستان آویز

دشمنان را به حال خود بگذار

تا قیامت کنند و رستاخیز

ساقی سیمتن چه خسبی خیز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند

او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد

گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم

من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم

چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن

نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه

دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان

چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

پستان یار در خم گیسوی تابدار

چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

یا از در سرای اتابک غریو کوس

لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود

برداشتن به گفته بیهوده خروس

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که بی دوست می‌برد خوابش

همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته عشق

دیگری می‌برد به قلابش

چه کند پای بند مهر کسی

که نبیند جفای اصحابش

هر که حاجت به درگهی دارد

لازمست احتمال بوابش

ناگزیرست تلخ و شیرینش

خار و خرما و زهر و جلابش

سایرست این مثل که مستسقی

نکند رود دجله سیرابش

شب هجران دوست ظلمانیست

ور برآید هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن

نرود مهر مهر احبابش

سعدیا گوسفند قربانی

به که نالد ز دست قصابش

هر که بی دوست می‌برد خوابش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یاری به دست کن که به امید راحتش

واجب کند که صبر کنی بر جراحتش

ما را که ره دهد به سراپرده وصال

ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش

باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت

رویی که صبح خیره شود در صباحتش

هر گه که گویم این دل ریشم درست شد

بر وی پراکند نمکی از ملاحتش

هرچ آن قبیح‌تر بکند یار دوست‌روی

داند که چشم دوست نبیند قباحتش

بیچاره‌ای که صورت رویت خیال بست

بی دیدنت خیال مبند استراحتش

با چشم نیم‌خواب تو خشم آیدم همی

از چشم‌های نرگس و چندان وقاحتش

رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب

چون آدمی طمع نکند در سماحتش

سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد

عاجز بماند در تو زبان فصاحتش

یاری به دست کن که به امید راحتش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خجل است سرو بستان بر قامت بلندش

همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش

چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد

ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش

اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی

مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش

نه چنان ز دست رفته‌ست وجود ناتوانم

که معالجت توان کرد به پند یا به بندش

گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل

نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش

تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن

حذر از دعای درویش و کف نیازمندش

شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد

که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش

خجل است سرو بستان بر قامت بلندش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که نازک بود تن یارش

گو دل نازنین نگه دارش

عاشق گل دروغ می‌گوید

که تحمل نمی‌کند خارش

نیکخواها در آتشم بگذار

وین نصیحت مکن که بگذارش

کاش با دل هزار جان بودی

تا فدا کردمی به دیدارش

عاشق صادق از ملامت دوست

گر برنجد به دوست مشمارش

کس به آرام جان ما نرسد

که نه اول به جان رسد کارش

خانه یار سنگدل این است

هر که سر می‌زند به دیوارش

خون ما خود محل آن دارد

که بود پیش دوست مقدارش

سعدیا گر به جان خطاب کند

ترک جان گوی و دل به دست آرش

هر که نازک بود تن یارش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که نامهربان بود یارش

واجب است احتمال آزارش

طاقت رفتنم نمی‌ماند

چون نظر می‌کنم به رفتارش

وز سخن گفتنش چنان مستم

که ندانم جواب گفتارش

کشته تیر عشق زنده کند

گر به سر بگذرد دگربارش

هر چه زان تلخ‌تر بخواهد گفت

گو بگو از لب شکربارش

عشق پوشیده بود و صبر نماند

پرده برداشتم ز اسرارش

وه که گر من به خدمتش برسم

خود چه خدمت کنم به مقدارش

بیم دیوانگیست مردم را

ز آمدن رفتن پری وارش

کاش بیرون نیامدی سلطان

تا ندیدی گدای بازارش

سعدیا روی دوست نادیدن

به که دیدن میان اغیارش

هر که نامهربان بود یارش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کس ندیده‌ست به شیرینی و لطف و نازش

کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش

مطرب ما را دردیست که خوش می‌نالد

مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش

بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق

آبگینه نتواند که بپوشد رازش

مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود

همچنان طبع فرامش نکند پروازش

تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست

به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش

من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی

بنده خدمت بکند ور نکنند اعزازش

غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند

آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش

خون سعدی کم از آن است که دست آلایی

ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش

کس ندیده‌ست به شیرینی و لطف و نازش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند

آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش

هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد

خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش

جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش

لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من

گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش

نیست زمام کام دل در کف اختیار من

گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش

عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من

بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش

پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من

وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش

تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار

دست او در گردنم یا خون من در گردنش

هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت

گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش

گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست

از قفا باید برون کردن زبان سوسنش

ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب

لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش

آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد

چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش

من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش

دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش

گر تنم مویی شود از دست جور روزگار

بر من آسان‌تر بود کآسیب مویی بر تنش

تا چه روی است آن که حیران مانده‌ام در وصف او

صبحی از مشرق همی‌تابد یکی از روزنش

بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند

گر در آنجا نام من بینی قلم بر سر زنش

لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد

ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش

چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش

غلام قامت آن لعبتم که بر قد او

بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام

برفت رونق نسرین باغ و نسترنش

یکی به حکم نظر پای در گلستان نه

که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش

خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز

که برکند دل مرد مسافر از وطنش

عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل

صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش

شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار

بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش

در این روش که تویی گر به مرده برگذری

عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش

نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی

که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خوش است درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد

ضرورت است تحمل ز بوستانبانش

وصال جان جهان یافتن حرامش باد

که التفات بود بر جهان و بر جانش

ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت

کمینه آن که بمیریم در بیابانش

اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم

که آبگینه من نیست مرد سندانش

ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز

کنند چون نکنند احتمال هجرانش

گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا

جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش

حریف را که غم جان خویشتن باشد

هنوز لاف دروغ است عشق جانانش

حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای

سر صلاح توقع مدار و سامانش

گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق

نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش

خوش است درد که باشد امید درمانش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

گرم به گوشه چشمی شکسته‌وار ببینی

فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت

بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا

روم که بی‌تو نشینم کدام صبر و جلادت

مرا هر آینه روزی تمام کشته ببینی

گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند

زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

زینهار از دهان خندانش

و آتش لعل و آب دندانش

مگر آن دایه کاین صنم پرورد

شهد بوده‌ست شیر پستانش

باغبان گر ببیند این رفتار

سرو بیرون کند ز بستانش

ور چنین حور در بهشت آید

همه خادم شوند غلمانش

چاهی اندر ره مسلمانان

نیست الا چه زنخدانش

چند خواهی چو من بر این لب چاه

متعطش بر آب حیوانش

شاید این روی اگر سبیل کند

بر تماشاکنان حیرانش

ساربانا جمال کعبه کجاست

که بمردیم در بیابانش

بس که در خاک می‌طپند چو گوی

از خم زلف همچو چوگانش

لاجرم عقل منهزم شد و صبر

که نبودند مرد میدانش

ما دگر بی تو صبر نتوانیم

که همین بود حد امکانش

از ملامت چه غم خورد سعدی

مرده از نیشتر مترسانش

زینهار از دهان خندانش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که هست التفات بر جانش

گو مزن لاف مهر جانانش

درد من بر من از طبیب من است

از که جویم دوا و درمانش

آن که سر در کمند وی دارد

نتوان رفت جز به فرمانش

چه کند بنده حقیر فقیر

که نباشد به امر سلطانش

ناگزیر است یار عاشق را

که ملامت کنند یارانش

وآن که در بحر قلزم است غریق

چه تفاوت کند ز بارانش

گل به غایت رسید بگذارید

تا بنالد هزاردستانش

عقل را گر هزار حجت هست

عشق دعوی کند به بطلانش

هر که را نوبتی زدند این تیر

در جراحت بماند پیکانش

ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل

که ندانند درد پنهانش

سخن عشق زینهار مگوی

یا چو گفتی بیار برهانش

نرود هوشمند در آبی

تا نبیند نخست پایانش

سعدیا گر به یک دمت بی دوست

هر دو عالم دهند مستانش

هر که هست التفات بر جانش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خطا کردی به قول دشمنان گوش

که عهد دوستان کردی فراموش

که گفت آن روی شهرآرای بنمای

دگربارش که بنمودی فراپوش

دل سنگینت آگاهی ندارد

که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

نمی‌بینم خلاص از دست فکرت

مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

به ظاهر پند مردم می‌نیوشم

نهانم عشق می‌گوید که منیوش

مگر ساقی که بستانم ز دستش

مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

مرا جامی بده وین جامه بستان

مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش

نشستم تا برون آیی خرامان

تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی

مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

خردمندان نصیحت می‌کنندم

که سعدی چون دهل بیهوده مخروش

ولیکن تا به چوگان می‌زنندش

دهل هرگز نخواهد بود خاموش

خطا کردی به قول دشمنان گوش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

قیامت باشد آن قامت در آغوش

شراب سلسبیل از چشمه نوش

غلام کیست آن لعبت که ما را

غلام خویش کرد و حلقه در گوش

پری پیکر بتی کز سحر چشمش

نیامد خواب در چشمان من دوش

نه هر وقتم به یاد خاطر آید

که خود هرگز نمی‌گردد فراموش

حلالش باد اگر خونم بریزد

که سر در پای او خوشتر که بر دوش

نصیحتگوی ما عقلی ندارد

برو گو در صلاح خویشتن کوش

دهل زیر گلیم از خلق پنهان

نشاید کرد و آتش زیر سرپوش

بیا ای دوست ور دشمن ببیند

چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش

تو از ما فارغ و ما با تو همراه

ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

حدیث حسن خویش از دیگری پرس

که سعدی در تو حیران است و مدهوش

قیامت باشد آن قامت در آغوش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یکی را دست حسرت بر بناگوش

یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

نداند دوش بر دوش حریفان

که تنها مانده چون خفت از غمش دوش

نکوگویان نصیحت می‌کنندم

ز من فریاد می‌آید که خاموش

ز بانگ رود و آوای سرودم

دگر جای نصیحت نیست در گوش

مرا گویند چشم از وی بپوشان

ورا گو برقعی بر خویشتن پوش

نشانی زان پری تا در خیال است

نیاید هرگز این دیوانه با هوش

نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم

که دریای درون می‌آورد جوش

بیا تا هر چه هست از دست محبوب

بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش

مرا در خاک راه دوست بگذار

برو گو دشمن اندر خون من کوش

نه یاری سست پیمان است سعدی

که در سختی کند یاری فراموش

یکی را دست حسرت بر بناگوش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

رفتی و نمی‌شوی فراموش

می‌آیی و می‌روم من از هوش

سحر است کمان ابروانت

پیوسته کشیده تا بناگوش

پایت بگذار تا ببوسم

چون دست نمی‌رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدل است

نیش سخنت مقابل نوش

بی‌کار بود که در بهاران

گویند به عندلیب مخروش

دوش آن غم دل که می‌نهفتم

باد سحرش ببرد سرپوش

آن سیل که دوش تا کمر بود

امشب بگذشت خواهد از دوش

شهری متحدثان حسنت

الا متحیران خاموش

بنشین که هزار فتنه برخاست

از حلقه عارفان مدهوش

آتش که تو می‌کنی محال است

کاین دیگ فرونشیند از جوش

بلبل که به دست شاهد افتاد

یاران چمن کند فراموش

ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش

گر توبه دهد کسی ز عشقت

از من بنیوش و پند منیوش

سعدی همه ساله پند مردم

می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

رفتی و نمی‌شوی فراموش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گر یکی از عشق برآرد خروش

بر سر آتش نه غریب است جوش

پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق

دامن عفوش به گنه بربپوش

بوی گل آورد نسیم صبا

بلبل بیدل ننشیند خموش

مطرب اگر پرده از این ره زند

بازنیایند حریفان به هوش

ساقی اگر باده از این خم دهد

خرقه صوفی ببرد می فروش

زهر بیاور که ز اجزای من

بانگ برآید به ارادت که نوش

از تو نپرسند درازای شب

آن کس داند که نخفته‌ست دوش

حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش

سر که نه در راه عزیزان رود

بار گران است کشیدن به دوش

سعدی اگر خاک شود همچنان

ناله زاریدنش آید به گوش

هر که دلی دارد از انفاس او

می‌شنود تا به قیامت خروش

گر یکی از عشق برآرد خروش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش

گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش

به دست آن که فتاده‌ست اگر مسلمان است

مگر حلال ندارد مظالم درویش

دل شکسته مروت بود که بازدهند

که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش

مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد

دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش

رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد

نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش

به شادکامی دشمن کسی سزاوار است

که نشنود سخن دوستان نیک اندیش

کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت

که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش

دگر به یار جفاکار دل منه سعدی

نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش

دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

  • حسین حامدی

از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد

وزان که خون دلم ریخت تا به تن چه رسد

به گرد پای سمندش نمی‌رسد مشتاق

که دستبوس کند تا بدان دهن چه رسد

همه خطای منست این که می‌رود بر من

ز دست خویشتنم تا به خویشتن چه رسد

بیا که گر به گریبان جان رسد دستم

ز شوق پاره کنم تا به پیرهن چه رسد

که دید رنگ بهاری به رنگ رخسارت

که آب گل ببرد تا به یاسمن چه رسد

رقیب کیست که در ماجرای خلوت ما

فرشته ره نبرد تا به اهرمن چه رسد

ز هر نبات که حسنی و منظری دارد

به سرو قامت آن نازنین بدن چه رسد

چو خسرو از لب شیرین نمی‌برد مقصود

قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد

زکات لعل لبت را بسی طلبکارند

میان این همه خواهندگان به من چه رسد

رسید ناله سعدی به هر که در آفاق

و گر عبیر نسوزد به انجمن چه رسد

از این تعلق بیهوده تا به من چه رسد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد

آخر این غوره نوخاسته چون حلوا شد

دیگر این مرغ کی از بیضه برآمد که چنین

بلبل خوش سخن و طوطی شکرخا شد

که درآموختش این لطف و بلاغت کان روز

مردم از عقل به دربرد که او دانا شد

شاخکی تازه برآورد صبا بر لب جوی

چشم بر هم نزدی سرو سهی بالا شد

عالم طفلی و جهل حیوانی بگذاشت

آدمی طبع و ملک خوی و پری سیما شد

عقل را گفتم از این پس به سلامت بنشین

گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد

پر نشد چون صدف از لؤلؤ لالا دهنی

که نه از حسرت او دیده ما دریا شد

سعدیا غنچه سیراب نگنجد در پوست

وقت خوش دید و بخندید و گلی رعنا شد

کی برست این گل خندان و چنین زیبا شد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گر آن مراد شبی در کنار ما باشد

زهی سعادت و دولت که یار ما باشد

اگر هزار غم است از جهانیان بر دل

همین بس است که او غمگسار ما باشد

به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق

گر آن لطیف جهان یار غار ما باشد

از آن طرف نپذیرد کمال او نقصان

وزین جهت شرف روزگار ما باشد

جفای پرده درانم تفاوتی نکند

اگر عنایت او پرده دار ما باشد

مراد خاطر ما مشکل است و مشکل نیست

اگر مراد خداوندگار ما باشد

به اختیار قضای زمان بباید ساخت

که دایم آن نبود کاختیار ما باشد

وگر به دست نگارین دوست کشته شویم

میان عالمیان افتخار ما باشد

به هیچ کار نیایم گرم تو نپسندی

وگر قبول کنی کار کار ما باشد

نگارخانه چینی که وصف می‌گویند

نه ممکن است که مثل نگار ما باشد

چنین غزال که وصفش همی‌رود سعدی

گمان مبر که به تنها شکار ما باشد

گر آن مراد شبی در کنار ما باشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

شورش بلبلان سحر باشد

خفته از صبح بی‌خبر باشد

تیرباران عشق خوبان را

دل شوریدگان سپر باشد

عاشقان کشتگان معشوقند

هر که زنده‌ست در خطر باشد

همه عالم جمال طلعت اوست

تا که را چشم این نظر باشد

کس ندانم که دل بدو ندهد

مگر آن کس که بی بصر باشد

آدمی را که خارکی در پای

نرود طرفه جانور باشد

گو ترش روی باش و تلخ سخن

زهر شیرین لبان شکر باشد

عاقلان از بلا بپرهیزند

مذهب عاشقان دگر باشد

پای رفتن نماند سعدی را

مرغ عاشق بریده پر باشد

شورش بلبلان سحر باشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت

به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت

که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم

که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران

اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

می‌برم جور تو تا وسع و توانم باشد

گر نوازی چه سعادت به از این خواهم یافت

ور کشی زار چه دولت به از آنم باشد

چون مرا عشق تو از هر چه جهان باز استد

چه غم از سرزنش هر که جهانم باشد

تیغ قهر ار تو زنی قوت روحم گردد

جام زهر ار تو دهی قوت روانم باشد

در قیامت چو سر از خاک لحد بردارم

گرد سودای تو بر دامن جانم باشد

گر تو را خاطر ما نیست خیالت بفرست

تا شبی محرم اسرار نهانم باشد

هر کسی را ز لبت خشک تمنایی هست

من خود این بخت ندارم که زبانم باشد

جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی

سر این دارم اگر طالع آنم باشد

از تو دل برنکنم تا دل و جانم باشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

به جان گر صحبت جانان برآید رایگان باشد

مغیلان چیست تا حاجی عنان از کعبه برپیچد

خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد

ندارد با تو بازاری مگر شوریده اسراری

که مهرش در میان جان و مهرش بر دهان باشد

پری رویا چرا پنهان شوی از مردم چشمم

پری را خاصیت آنست کز مردم نهان باشد

نخواهم رفتن از دنیا مگر در پای دیوارت

که تا در وقت جان دادن سرم بر آستان باشد

گر از رای تو برگردم بخیل و ناجوانمردم

روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد

به دریای غمت غرقم گریزان از همه خلقم

گریزد دشمن از دشمن که تیرش در کمان باشد

خلایق در تو حیرانند و جای حیرتست الحق

که مه را بر زمین بینند و مه بر آسمان باشد

میانت را و مویت را اگر صد ره بپیمایی

میانت کمتر از مویی و مویت تا میان باشد

به شمشیر از تو نتوانم که روی دل بگردانم

و گر میلم کشی در چشم میلم همچنان باشد

چو فرهاد از جهان بیرون به تلخی می‌رود سعدی

ولیکن شور شیرینش بماند تا جهان باشد

سر جانان ندارد هر که او را خوف جان باشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نظر خدای بینان طلب هوا نباشد

سفر نیازمندان قدم خطا نباشد

همه وقت عارفان را نظرست و عامیان را

نظری معاف دارند و دوم روا نباشد

به نسیم صبح باید که نبات زنده باشی

نه جماد مرده کان را خبر از صبا نباشد

اگرت سعادتی هست که زنده دل بمیری

به حیاتی اوفتادی که دگر فنا نباشد

به کسی نگر که ظلمت بزداید از وجودت

نه کسی نعوذبالله که در او صفا نباشد

تو خود از کدام شهری که ز دوستان نپرسی

مگر اندر آن ولایت که تویی وفا نباشد

اگر اهل معرفت را چو نی استخوان بسنبی

چو دفش به هیچ سختی خبر از قفا نباشد

اگرم تو خون بریزی به قیامتت نگیرم

که میان دوستان این همه ماجرا نباشد

نه حریف مهربانست حریف سست پیمان

که به روز تیرباران سپر بلا نباشد

تو در آینه نگه کن که چه دلبری ولیکن

تو که خویشتن ببینی نظرت به ما نباشد

تو گمان مبر که سعدی ز جفا ملول گردد

که گرش تو بی جنایت بکشی جفا نباشد

دگری همین حکایت بکند که من ولیکن

چو معاملت ندارد سخن آشنا نباشد

نظر خدای بینان طلب هوا نباشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

با کاروان مصری چندین شکر نباشد

در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد

این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید

وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد

گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم

با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد

ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان

هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد

هر آدمی که بینی از سر عشق خالی

در پایه جمادست او جانور نباشد

الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را

ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد

هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس

جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد

بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را

از ذوق اندرونش پروای در نباشد

تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من

شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد

دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی

الا بهیمه‌ای را کز دل خبر نباشد

تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد

طامات مدعی را چندین اثر نباشد

با کاروان مصری چندین شکر نباشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تا حال منت خبر نباشد

در کار منت نظر نباشد

تا قوت صبر بود کردیم

دیگر چه کنیم اگر نباشد

آیین وفا و مهربانی

در شهر شما مگر نباشد

گویند نظر چرا نبستی

تا مشغله و خطر نباشد

ای خواجه برو که جهد انسان

با تیر قضا سپر نباشد

این شور که در سر است ما را

وقتی برود که سر نباشد

بیچاره کجا رود گرفتار

کز کوی تو ره به در نباشد

چون روی تو دلفریب و دلبند

در روی زمین دگر نباشد

در پارس چنین نمک ندیدم

در مصر چنین شکر نباشد

گر حکم کنی به جان سعدی

جان از تو عزیزتر نباشد

تا حال منت خبر نباشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا

از برِ یار آمده‌ای، مرحبا!

قافلهٔ شب چه شنیدی ز صبح

مرغِ سلیمان چه خبر از سبا

بر سرِ خشم است هنوز آن حریف

یا سخنی می‌رود اندر رضا

از درِ صلح آمده‌ای یا خِلاف

با قدمِ خوف رَوم یا رَجا

بارِ دگر گر به سرِ کویِ دوست

بگذری ای پیکِ نسیمِ صبا

گو رمقی بیش نمانْد از ضعیف

چند کُنَد صورتِ بی‌جان بقا

آن‌همه دلداری و پیمان و عهد

نیک نکردی که نکردی وفا

لیکن اگر دورِ وصالی بُوَد

صلح فراموش کند ماجرا

تا به گریبان نرسد دستِ مرگ

دست ز دامن نکنیمت رها

دوست نباشد به حقیقت که او

دوست فراموش کند در بلا

خستگی اندر طلبت راحت است

درد کشیدن به امیدِ دوا

سر نتوانم که برآرم چو چنگ

ور چو دفم پوست بدرّد قَفا

هر سَحر از عشق دمی می‌زنم

روزِ دگر می‌شنوم بر ملا

قصهٔ دردم همه عالَم گرفت

در که نگیرد نفسِ آشنا

گر برسد نالهٔ سعدی به کوه

کوه بنالد به زبانِ صدا

ای نفسِ خرّمِ بادِ صبا

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

آب را قول تو با آتش اگر جمع کند

نتواند که کند عشق و شکیبایی را

دیده را فایده آن است که دلبر بیند

ور نبیند چه بود فایده بینایی را

عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست

یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را

همه دانند که من سبزهٔ خط دارم دوست

نه چو دیگر حیوان سبزه صحرایی را

من همان روز دل و صبر به یغما دادم

که مقید شدم آن دلبر یغمایی را

سرو بگذار که قدی و قیامی دارد

گو ببین آمدن و رفتن رعنایی را

گر برانی نرود ور برود باز آید

ناگزیر است مگس دکه حلوایی را

بر حدیث من و حسن تو نیفزاید کس

حد همین است سخندانی و زیبایی را

سعدیا نوبتی امشب دهل صبح نکوفت

یا مگر روز نباشد شب تنهایی را

لاابالی چه کند دفتر دانایی را

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد

که نه در تو باز ماند مگرش بصر نباشد

نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی

که ز دوستی بمیریم و تو را خبر نباشد

مکن ار چه می‌توانی که ز خدمتم برانی

نزنند سائلی را که دری دگر نباشد

به رهت نشسته بودم که نظر کنی به حالم

نکنی که چشم مستت ز خمار بر نباشد

همه شب در این حدیثم که خنک تنی که دارد

مژه‌ای به خواب و بختی که به خواب در نباشد

چه خوش است مرغ وحشی که جفای کس نبیند

من و مرغ خانگی را بکشند و پر نباشد

نه من آن گناه دارم که بترسم از عقوبت

نظری که سر نبازی ز سر نظر نباشد

قمری که دوست داری همه روز دل بر آن نه

که شبیت خون بریزد که در او قمر نباشد

چه وجود نقش دیوار و چه آدمی که با او

سخنی ز عشق گویند و در او اثر نباشد

شب و روز رفت باید قدم روندگان را

چو به مأمنی رسیدی دگرت سفر نباشد

عجب است پیش بعضی که تر است شعر سعدی

ورق درخت طوبی‌ست چگونه تر نباشد

چه کسی که هیچ کس را به تو بر نظر نباشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن به که نظر باشد و گفتار نباشد

تا مدعی اندر پس دیوار نباشد

آن بر سر گنج است که چون نقطه به کنجی

بنشیند و سرگشته چو پرگار نباشد

ای دوست برآور دری از خلق به رویم

تا هیچ کسم واقف اسرار نباشد

می خواهم و معشوق و زمینی و زمانی

کاو باشد و من باشم و اغیار نباشد

پندم مده ای دوست که دیوانه سرمست

هرگز به سخن عاقل و هشیار نباشد

با صاحب شمشیر مبادت سر و کاری

الا به سر خویشتنت کار نباشد

سهل است به خون من اگر دست برآری

جان دادن در پای تو دشوار نباشد

ماهت نتوان خواند بدین صورت و گفتار

مه را لب و دندان شکربار نباشد

وان سرو که گویند به بالای تو باشد

هرگز به چنین قامت و رفتار نباشد

ما توبه شکستیم که در مذهب عشاق

صوفی نپسندند که خمار نباشد

هر پای که در خانه فرو رفت به گنجی

دیگر همه عمرش سر بازار نباشد

عطار که در عین گلاب است عجب نیست

گر وقت بهارش سر گلزار نباشد

مردم همه دانند که در نامه سعدی

مشکیست که در کلبه عطار نباشد

جان در سر کار تو کند سعدی و غم نیست

کان یار نباشد که وفادار نباشد

آن به که نظر باشد و گفتار نباشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد

یاری که تحمل نکند یار نباشد

گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت

بسیار مگویید که بسیار نباشد

آن بار که گردون نکشد یار سبکروح

گر بر دل عشاق نهد بار نباشد

تا رنج تحمل نکنی گنج نبینی

تا شب نرود صبح پدیدار نباشد

آهنگ دراز شب رنجوری مشتاق

با آن نتوان گفت که بیدار نباشد

از دیده من پرس که خواب شب مستی

چون خاستن و خفتن بیمار نباشد

گر دست به شمشیر بری عشق همان است

کانجا که ارادت بود انکار نباشد

از من مشنو دوستی گل مگر آن گاه

کم پای برهنه خبر از خار نباشد

مرغان قفس را المی باشد و شوقی

کان مرغ نداند که گرفتار نباشد

دل آینه صورت غیب است ولیکن

شرط است که بر آینه زنگار نباشد

سعدی حیوان را که سر از خواب گران شد

در بند نسیم خوش اسحار نباشد

آن را که بصارت نبود یوسف صدیق

جایی بفروشد که خریدار نباشد

جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو را نادیدن ما غم نباشد

که در خیلت به از ما کم نباشد

من از دست تو در عالم نهم روی

ولیکن چون تو در عالم نباشد

عجب گر در چمن برپای خیزی

که سرو راست پیشت خم نباشد

مبادا در جهان دلتنگ رویی

که رویت بیند و خرم نباشد

من اول روز دانستم که این عهد

که با من می‌کنی محکم نباشد

که دانستم که هرگز سازگاری

پری را با بنی آدم نباشد

مکن یارا دلم مجروح مگذار

که هیچم در جهان مرهم نباشد

بیا تا جان شیرین در تو ریزم

که بخل و دوستی با هم نباشد

نخواهم بی تو یک دم زندگانی

که طیب عیش بی همدم نباشد

نظر گویند سعدی با که داری

که غم با یار گفتن غم نباشد

حدیث دوست با دشمن نگویم

که هرگز مدعی محرم نباشد

تو را نادیدن ما غم نباشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

ور گویمت که ماهی مه بر زمین نباشد

گر در جهان بگردی و آفاق درنوردی

صورت بدین شگرفی در کفر و دین نباشد

لعل است یا لبانت، قند است یا دهانت

تا در برت نگیرم، نیکم یقین نباشد

صورت کنند زیبا بر پرنیان و دیبا

لیکن بر ابروانش سحر مبین نباشد

زنبور اگر میانش باشد بدین لطیفی

حقا که در دهانش این انگبین نباشد

گر هر که در جهان را شاید که خون بریزی

با یار مهربانت باید که کین نباشد

گر جان نازنینش در پای ریزی ای دل

در کار نازنینان جان نازنین نباشد

ور زان که دیگری را بر ما همی‌گزیند

گو برگزین که ما را بر تو گزین نباشد

عشقش حرام بادا بر یار سروبالا

تردامنی که جانش در آستین نباشد

سعدی به هیچ علت روی از تو برنپیچد

الا گرش برانی علت جز این نباشد

گر گویمت که سروی سرو این چنین نباشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

اگر سروی به بالای تو باشد

نه چون بشن دلارای تو باشد

و گر خورشید در مجلس نشیند

نپندارم که همتای تو باشد

و گر دوران ز سر گیرند هیهات

که مولودی به سیمای تو باشد

که دارد در همه لشکر کمانی

که چون ابروی زیبای تو باشد

مبادا ور بود غارت در اسلام

همه شیراز یغمای تو باشد

برای خود نشاید در تو پیوست

همی‌سازیم تا رای تو باشد

دو عالم را به یک بار از دل تنگ

برون کردیم تا جای تو باشد

یک امروزست ما را نقد ایام

مرا کی صبر فردای تو باشد

خوشست اندر سر دیوانه سودا

به شرط آن که سودای تو باشد

سر سعدی چو خواهد رفتن از دست

همان بهتر که در پای تو باشد

اگر سروی به بالای تو باشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

در پای تو افتادن شایسته دمی باشد

ترک سر خود گفتن زیبا قدمی باشد

بسیار زبونی‌ها بر خویش روا دارد

درویش که بازارش با محتشمی باشد

زین سان که وجود توست ای صورت روحانی

شاید که وجود ما پیشت عدمی باشد

گر جمله صنم‌ها را صورت به تو مانستی

شاید که مسلمان را قبله صنمی باشد

با آن که اسیران را کشتی و خطا کردی

بر کشته گذر کردن نوع کرمی باشد

رقص از سر ما بیرون امروز نخواهد شد

کاین مطرب ما یک دم خاموش نمی‌باشد

هر کو به همه عمرش سودای گلی بودست

داند که چرا بلبل دیوانه همی‌باشد

کس بر الم ریشت واقف نشود سعدی

الا به کسی گویی کاو را المی باشد

در پای تو افتادن شایسته دمی باشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد

چو شمست خاطر رفتن به جز تنها نمی‌باشد

دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت

مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمی‌باشد

ملک یا چشمه نوری پری یا لعبت حوری

که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمی‌باشد

پری رویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر

عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمی‌باشد

چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت

که ما را از سر کویت سر دروا نمی‌باشد

مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه

نمی‌بیند کست ناگه که او شیدا نمی‌باشد

جهانی در پیت مفتون به جای آب گریان خون

عجب می‌دارم از هامون که چون دریا نمی‌باشد

همه شب می‌پزم سودا به بوی وعده فردا

شب سودای سعدی را مگر فردا نمی‌باشد

چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل

ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی‌باشد

تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد

چو شمع سوخته روزی در انجمن بکشد

به لطف اگر بخرامد هزار دل ببرد

به قهر اگر بستیزد هزار تن بکشد

اگر خود آب حیاتست در دهان و لبش

مرا عجب نبود کان لب و دهن بکشد

گر ایستاد حریفی اسیر عشق بماند

و گر گریخت خیالش به تاختن بکشد

مرا که قوت کاهی نه کی دهد زنهار

بلای عشق که فرهاد کوهکن بکشد

کسان عتاب کنندم که ترک عشق بگوی

به نقد اگر نکشد عشقم این سخن بکشد

به شرع عابد اوثان اگر بباید کشت

مرا چه حاجت کشتن که خود وثن بکشد

به دوستی گله کردم ز چشم شوخش گفت

عجب نباشد اگر مست تیغ زن بکشد

به یک نفس که برآمیخت یار با اغیار

بسی نماند که غیرت وجود من بکشد

به خنده گفت که من شمع جمعم ای سعدی

مرا از آن چه که پروانه خویشتن بکشد

مرا به عاقبت این شوخ سیمتن بکشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

ترسم از تنهایی احوالم به رسوایی کشد

کی شکیبایی توان کردن چو عقل از دست رفت

عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد

سروبالای منا گر چون گل آیی در چمن

خاک پایت نرگس اندر چشم بینایی کشد

روی تاجیکانه‌ات بنمای تا داغ حبش

آسمان بر چهره ترکان یغمایی کشد

شهد ریزی چون دهانت دم به شیرینی زند

فتنه انگیزی چو زلفت سر به رعنایی کشد

دل نماند بعد از این با کس که گر خود آهنست

ساحر چشمت به مغناطیس زیبایی کشد

خود هنوزت پسته خندان عقیقین نقطه‌ایست

باش تا گردش قضا پرگار مینایی کشد

سعدیا دم درکش ار دیوانه خوانندت که عشق

گر چه از صاحب دلی خیزد به شیدایی کشد

تا کی ای دلبر دل من بار تنهایی کشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تفاوتی نکند قدر پادشایی را

که التفات کند کمترین گدایی را

به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

که در به روی ببندند آشنایی را

مگر حلال نباشد که بندگان ملوک

ز خیل‌خانه برانند بی‌نوایی را

و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود

هزار شکر بگوییم هر جفایی را

همه سلامت نفس آرزو کند مردم

خلاف من که به جان می‌خرم بلایی را

حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر

به سر نکوفته باشد در سرایی را

خیال در همه عالم برفت و بازآمد

که از حضور تو خوشتر ندید جایی را

سری به صحبت بیچارگان فرود آور

همین قدر که ببوسند خاک پایی را

قبای خوشتر از این در بدن تواند بود

بدن نیفتد از این خوبتر قبایی را

اگر تو روی نپوشی بدین لطافت و حسن

دگر نبینی در پارس پارسایی را

منه به جان تو بار فراق بر دل ریش

که پشه‌ای نبرد سنگ آسیایی را

دگر به دست نیاید چو من وفاداری

که ترک می‌ندهم عهد بی‌وفایی را

دعای سعدی اگر بشنوی زیان نکنی

که یحتمل که اجابت بود دعایی را

تفاوتی نکند قدر پادشایی را

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد

نقد امید عمر من در طلب وصال شد

گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من

این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد

بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب

بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد

پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را

بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد

زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل

آن که هزار یوسفش بنده جاه و مال شد

طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم

کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد

سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری

کاو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد

خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

امروز در فراق تو دیگر به شام شد

ای دیده پاس دار که خفتن حرام شد

بیش احتمال سنگ جفا خوردنم نماند

کز رقت اندرون ضعیفم چو جام شد

افسوس خلق می‌شنوم در قفای خویش

کاین پخته بین که در سر سودای خام شد

تنها نه من به دانه خالت مقیدم

این دانه هر که دید گرفتار دام شد

گفتم یکی به گوشه چشمت نظر کنم

چشمم در او بماند و زیادت مقام شد

ای دل نگفتمت که عنان نظر بتاب

اکنونت افکند که ز دستت لگام شد

نامم به عاشقی شد و گویند توبه کن

توبت کنون چه فایده دارد که نام شد

از من به عشق روی تو می‌زاید این سخن

طوطی شکر شکست که شیرین کلام شد

ابنای روزگار غلامان به زر خرند

سعدی تو را به طوع و ارادت غلام شد

آن مدعی که دست ندادی به بند کس

این بار در کمند تو افتاد و رام شد

شرح غمت به وصف نخواهد شدن تمام

جهدم به آخر آمد و دفتر تمام شد

امروز در فراق تو دیگر به شام شد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد

یا مگس را پر ببندد یا عسل را سر بپوشد

همچنان عاشق نباشد ور بود صادق نباشد

هر که درمان می‌پذیرد یا نصیحت می‌نیوشد

گر مطیع خدمتت را کفر فرمایی بگوید

ور حریف مجلست را زهر فرمایی بنوشد

شمع پیشت روشنایی نزد آتش می‌نماید

گل به دستت خوبرویی پیش یوسف می‌فروشد

سود بازرگان دریا بی‌خطر ممکن نگردد

هر که مقصودش تو باشی تا نفس دارد بکوشد

برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت

وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد

هر که معشوقی ندارد عمر ضایع می‌گذارد

همچنان ناپخته باشد هر که بر آتش نجوشد

تا غمی پنهان نباشد رقتی پیدا نگردد

هم گلی دیدست سعدی تا چو بلبل می‌خروشد

هر که شیرینی فروشد مشتری بر وی بجوشد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

و آبی از دیده می‌آمد که زمین تر می‌شد

تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز

همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد

چون شب آمد همه را دیده بیارامد و من

گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد

آن نه می بود که دور از نظرت می‌خوردم

خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد

از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم

پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد

چشم مجنون چو بخفتی همه لیلی دیدی

مدعی بود اگرش خواب میسر می‌شد

هوش می‌آمد و می‌رفت و نه دیدار تو را

می‌بدیدم نه خیالم ز برابر می‌شد

گاه چون عود بر آتش دل تنگم می‌سوخت

گاه چون مجمره‌ام دود به سر بر می‌شد

گویی آن صبح کجا رفت که شب‌های دگر

نفسی می‌زد و آفاق منور می‌شد

سعدیا عقد ثریا مگر امشب بگسیخت

ور نه هر شب به گریبان افق بر می‌شد

دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد

غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد

مرغان چمن نعره زنان دیدم و گویان

زین غنچه که از طرف چمنزار برآمد

آب از گل رخساره او عکس پذیرفت

و آتش به سر غنچه گلنار برآمد

سجاده نشینی که مرید غم او شد

آوازه اش از خانه خمار برآمد

زاهد چو کرامات بت عارض او دید

از چله میان بسته به زنار برآمد

بر خاک چو من بی‌دل و دیوانه نشاندش

اندر نظر هر که پری وار برآمد

من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب

دیبای جمال تو به بازار برآمد

کام دلم آن بود که جان بر تو فشانم

آن کام میسر شد و این کار برآمد

سعدی چمن آن روز به تاراج خزان داد

کز باغ دلش بوی گل یار برآمد

سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد

راست گویی به تن مرده روان بازآمد

بخت پیروز که با ما به خصومت می‌بود

بامداد از در من صلح کنان بازآمد

پیر بودم ز جفای فلک و جور زمان

باز پیرانه سرم عشق جوان بازآمد

دوست بازآمد و دشمن به مصیبت بنشست

باد نوروز علی رغم خزان بازآمد

مژدگانی بده ای نفس که سختی بگذشت

دل گرانی مکن ای جسم که جان بازآمد

باور از بخت ندارم که به صلح از در من

آن بت سنگ دل سخت کمان بازآمد

تا تو بازآمدی ای مونس جان از در غیب

هر که در سر هوسی داشت از آن بازآمد

عشق روی تو حرامست مگر سعدی را

که به سودای تو از هر که جهان بازآمد

دوستان عیب مگیرید و ملامت مکنید

کاین حدیثیست که از وی نتوان بازآمد

ساعتی کز درم آن سرو روان بازآمد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند

گرم ببود آفتاب خیمه به رویش ببند

طفل گیا شیر خورد شاخ جوان گو ببال

ابر بهاری گریست طرف چمن گو بخند

تا به تماشای باغ میل چرا می‌کند

هر که به خیلش درست قامت سرو بلند

عقل روا می‌نداشت گفتن اسرار عشق

قوت بازوی شوق بیخ صبوری بکند

دل که بیابان گرفت چشم ندارد به راه

سر که صراحی کشید گوش ندارد به پند

کشته شمشیر عشق حال نگوید که چون

تشنه دیدار دوست راه نپرسد که چند

هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر

بس که بخواهد شنید سرزنش ناپسند

در نظر دشمنان نوش نباشد هنی

وز قبل دوستان نیش نباشد گزند

این که سرش در کمند جان به دهانش رسید

می‌نکند التفات آن که به دستش کمند

سعدی اگر عاقلی عشق طریق تو نیست

با کف زورآزمای پنجه نشاید فکند

روز برآمد بلند ای پسر هوشمند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

کز شوق توام دیده چه شب می‌گذراند

وقت است اگر از پای درآیم که همه عمر

باری نکشیدم که به هجران تو ماند

سوز دل یعقوب ستمدیده ز من پرس

کاندوه دل سوختگان سوخته داند

دیوانه گرش پند دهی کار نبندد

ور بند نهی سلسله در هم گسلاند

ما بی تو به دل برنزدیم آب صبوری

در آتش سوزنده صبوری که تواند

هر گه که بسوزد جگرم دیده بگرید

وین گریه نه آبیست که آتش بنشاند

سلطان خیالت شبی آرام نگیرد

تا بر سر صبر من مسکین ندواند

شیرین ننماید به دهانش شکر وصل

آن را که فلک زهر جدایی نچشاند

گر بار دگر دامن کامی به کف آرم

تا زنده‌ام از چنگ منش کس نرهاند

ترسم که نمانم من از این رنج دریغا

کاندر دل من حسرت روی تو بماند

قاصد رود از پارس به کشتی به خراسان

گر چشم من اندر عقبش سیل براند

فریاد که گر جور فراق تو نویسم

فریاد برآید ز دل هر که بخواند

شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت

پیداست که قاصد چه به سمع تو رساند

زنهار که خون می‌چکد از گفته سعدی

هرک این همه نشتر بخورد خون بچکاند

آن را که غمی چون غم من نیست چه داند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن سرو که گویند به بالای تو ماند

هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند

دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند

زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح

وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند

بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

همخانه من باشی و همسایه نداند

هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت

دست از همه چیز و همه کس درگسلاند

امروز چه دانی تو که در آتش و آبم

چون خاک شوم باد به گوشت برساند

آنان که ندانند پریشانی مشتاق

گویند که نالیدن بلبل به چه ماند

گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

بلبل نتوانست که فریاد نخواند

هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای

برخیزد و خلقی متحیر بنشاند

در حسرت آنم که سر و مال به یک بار

در دامنش افشانم و دامن نفشاند

سعدی تو در این بند بمیری و نداند

فریاد بکن یا بکشد یا برهاند

آن سرو که گویند به بالای تو ماند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کسی که روی تو دیده‌ست حال من داند

که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند

هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد

دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند

اگر به دست کند باغبان چنین سروی

چه جای چشمه که بر چشم‌هات بنشاند

چه روزها به شب آورد جان منتظرم

به بوی آن که شبی با تو روز گرداند

به چند حیله شبی در فراق روز کنم

و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند

جفا و سلطنتت می‌رسد ولی مپسند

که گر سوار براند پیاده درماند

به دست رحمتم از خاک آستان بردار

که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند

چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را

حدیث دوست بگویش که جان برافشاند

پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد

نه هر که گوش کند معنی سخن داند

کسی که روی تو دیده‌ست حال من داند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین‌ بدن

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق صورت و معنی که تا چشم من است

از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را

گر به سر می‌گردم از بیچارگی عیبم مکن

چون تو چوگان می‌زنی جرمی نباشد گوی را

هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوخته‌ست

دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را

ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق

کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را

بوستان را هیچ دیگر در نمی‌باید به حسن

بلکه سروی چون تو می‌باید کنار جوی را

ای گل خوشبوی اگر صد قرن باز آید بهار

مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را

سعدیا گر بوسه بر دستش نمی‌یاری نهاد

چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دلم خیال تو را رهنمای می‌داند

جز این طریق ندانم خدای می‌داند

ز درد روبه عشقت چو شیر می‌نالم

اگر چه همچو سگم هرزه لای می‌داند

ز فرقت تو نمی‌دانم ایچ لذت عمر

به چشم‌های کش دلربای می‌داند

بسی بگشت و غمت در دلم مقام گرفت

کجا رود که هم آن جای جای می‌داند

به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی

که چاره در غم تو های های می‌داند

دلم خیال تو را رهنمای می‌داند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

عیش خلوت به تماشای گلستان ماند

می حلالست کسی را که بود خانه بهشت

خاصه از دست حریفی که به رضوان ماند

خط سبز و لب لعلت به چه ماننده کنی

من بگویم به لب چشمه حیوان ماند

تا سر زلف پریشان تو محبوب منست

روزگارم به سر زلف پریشان ماند

چه کند کشته عشقت که نگوید غم دل

تو مپندار که خون ریزی و پنهان ماند

هر که چون موم به خورشید رخت نرم نشد

زینهار از دل سختش که به سندان ماند

نادر افتد که یکی دل به وصالت ندهد

یا کسی در بلد کفر مسلمان ماند

تو که چون برق بخندی چه غمت دارد از آنک

من چنان زار بگریم که به باران ماند

طعنه بر حیرت سعدی نه به انصاف زدی

کس چنین روی نبیند که نه حیران ماند

هر که با صورت و بالای تواش انسی نیست

حیوانیست که بالاش به انسان ماند

مجلس ما دگر امروز به بستان ماند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

حسن تو دایم بدین قرار نماند

مست تو جاوید در خمار نماند

ای گل خندان نوشکفته نگه دار

خاطر بلبل که نوبهار نماند

حسن دلاویز پنجه‌ایست نگارین

تا به قیامت بر او نگار نماند

عاقبت از ما غبار ماند زنهار

تا ز تو بر خاطری غبار نماند

پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی

بگذرد امسال و همچو پار نماند

هم بدهد دور روزگار مرادت

ور ندهد دور روزگار نماند

سعدی شوریده بی‌قرار چرایی

در پی چیزی که برقرار نماند

شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست

بل چو قضا آید اختیار نماند

حسن تو دایم بدین قرار نماند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند

من خود این پیدا همی‌گویم که پنهان گفته‌اند

پیش از این گویند کز عشقت پریشانست حال

گر بگفتندی که مجموعم پریشان گفته‌اند

پرده بر عیبم نپوشیدند و دامن بر گناه

جرم درویشی چه باشد تا به سلطان گفته‌اند

تا چه مرغم کم حکایت پیش عنقا کرده‌اند

یا چه مورم کم سخن نزد سلیمان گفته‌اند

دشمنی کردند با من لیکن از روی قیاس

دوستی باشد که دردم پیش درمان گفته‌اند

ذکر سودای زلیخا پیش یوسف کرده‌اند

حال سرگردانی آدم به رضوان گفته‌اند

داغ پنهانم نمی‌بینند و مهر سر به مهر

آن چه بر اجزای ظاهر دیده‌اند آن گفته‌اند

ور نگفتندی چه حاجت کآب چشم و رنگ روی

ماجرای عشق از اول تا به پایان گفته‌اند

پیش از این گویند سعدی دوست می‌دارد تو را

بیش از آنت دوست می‌دارم که ایشان گفته‌اند

عاشقان دارند کار و عارفان دانند حال

این سخن در دل فرود آید که از جان گفته‌اند

عیب جویانم حکایت پیش جانان گفته‌اند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گلبنان پیرایه بر خود کرده‌اند

بلبلان را در سماع آورده‌اند

ساقیان لاابالی در طواف

هوش میخواران مجلس برده‌اند

جرعه‌ای خوردیم و کار از دست رفت

تا چه بی هوشانه در می کرده‌اند

ما به یک شربت چنین بیخود شدیم

دیگران چندین قدح چون خورده‌اند

آتش اندر پختگان افتاد و سوخت

خام طبعان همچنان افسرده‌اند

خیمه بیرون بر که فراشان باد

فرش دیبا در چمن گسترده‌اند

زندگانی چیست مردن پیش دوست

کاین گروه زندگان دل مرده‌اند

تا جهان بودست جماشان گل

از سلحداران خار آزرده‌اند

عاشقان را کشته می‌بینند خلق

بشنو از سعدی که جان پرورده‌اند

گلبنان پیرایه بر خود کرده‌اند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند

کآرام جان و انس دل و نور دیده‌اند

لطف آیتی‌ست در حق اینان و کبر و ناز

پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند

آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر

شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده‌اند

پندارم آهوان تتارند مشک ریز

لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریده‌اند

رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد

کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده‌اند

آب حیات در لب اینان به ظن من

کز لوله‌های چشمهٔ کوثر مکیده‌اند

دست گدا به سیب زنخدان این گروه

نادر رسد که میوهٔ اول رسیده‌اند

گل برچنند روز به روز از درخت گل

زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده‌اند

عذر است هندوی بت سنگین پرست را

بیچارگان مگر بت سیمین ندیده‌اند

این لطف بین که با گل آدم سرشته‌اند

وین روح بین که در تن آدم دمیده‌اند

آن نقطه‌های خال چه شاهد نشانده‌اند

وین خط‌های سبز چه موزون کشیده‌اند

بر استوای قامتشان گویی ابروان

بالای سرو راست هلالی خمیده‌اند

با قامت بلند صنوبرخرامشان

سرو بلند و کاج به شوخی چمیده‌اند

سحر است چشم و زلف و بناگوششان دریغ

کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده‌اند

ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد

کز کودکی به خون جگر پروریده‌اند

دامن کشان حسن دلاویز را چه غم

کآشفتگان عشق گریبان دریده‌اند

در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست

مرغان دل بدین هوس از بر پریده‌اند

با چابکان دلبر و شوخان دلفریب

بسیار درفتاده و اندک رهیده‌اند

هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق

نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند

زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی

ساکن که دام زلف بر آن گستریده‌اند

گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل

پس زاهدان برای چه خلوت گزیده‌اند

نادر گرفت دامن سودای وصلشان

دستی که عاقبت نه به دندان گزیده‌اند

بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار

مردان چه جای خاک که بر خون طپیده‌اند

اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

جهان جوان شد و یاران به عیش بنشستند

حریف مجلس ما خود همیشه دل می‌برد

علی الخصوص که پیرایه‌ای بر او بستند

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی

نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط

ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند

دو دوست قدر شناسند عهد صحبت را

که مدتی ببریدند و بازپیوستند

به در نمی‌رود از خانگه یکی هشیار

که پیش شحنه بگوید که صوفیان مستند

یکی درخت گل اندر فضای خلوت ماست

که سروهای چمن پیش قامتش پستند

اگر جهان همه دشمن شود به دولت دوست

خبر ندارم از ایشان که در جهان هستند

مثال راکب دریاست حال کشته عشق

به ترک بار بگفتند و خویشتن رستند

به سرو گفت کسی میوه‌ای نمی‌آری

جواب داد که آزادگان تهی دستند

به راه عقل برفتند سعدیا بسیار

که ره به عالم دیوانگان ندانستند

درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند

تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند

خار در پای گل از دور به حسرت دیدن

تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند

گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی

چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند

بیم آنست دمادم که برآرم فریاد

صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند

تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز

ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند

رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست

خوردن خون دل خلق به دستان تا چند

سعدی از دست تو از پای درآید روزی

طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند

آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند

تا دگربار که بیند که به ما پیوندند

خیلتاشان جفاکار و محبان ملول

خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند

آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور

عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند

طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین

مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند

ما همانیم که بودیم و محبت باقیست

ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند

عیب شیرین دهنان نیست که خون می‌ریزند

جرم صاحب نظرانست که دل می‌بندند

مرض عشق نه دردیست که می‌شاید گفت

با طبیبان که در این باب نه دانشمندند

ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند

که در این مرحله بیچاره اسیری چندند

طبع خرسند نمی‌باشد و بس می‌نکند

مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند

مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست

شمع می‌گرید و نظارگیان می‌خندند

کاروان می‌رود و بار سفر می‌بندند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند

تا تو را یار گرفتم همه خلق اغیارند

آن که گویند به عمری شب قدری باشد

مگر آنست که با دوست به پایان آرند

دامن دولت جاوید و گریبان امید

حیف باشد که بگیرند و دگر بگذارند

نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس

که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز

خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

بوالعجب واقعه‌ای باشد و مشکل دردی

که نه پوشیده توان داشت نه گفتن یارند

یعلم الله که خیالی ز تنم بیش نماند

بلکه آن نیز خیالیست که می‌پندارند

سعدی اندازه ندارد که چه شیرین سخنی

باغ طبعت همه مرغان شکرگفتارند

تا به بستان ضمیرت گل معنی بشکفت

بلبلان از تو فرومانده چو بوتیمارند

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

فرمای خدمتی که برآید ز دست ما

برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک

هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما

با چون خودی درافکن اگر پنجه می‌کنی

ما خود شکسته‌ایم چه باشد شکست ما

جرمی نکرده‌ام که عقوبت کند ولیک

مردم به شرع می‌نکشد ترک مست ما

شکر خدای بود که آن بت وفا نکرد

باشد که توبه‌ای بکند بت‌پرست ما

سعدی نگفتمت که به سرو بلند او

مشکل توان رسید به بالای پست ما

رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

شاید این طلعت میمون که به فالش دارند

در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند

که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید

یا مگر آینه در پیش جمالش دارند

عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی

این همه میل که با دانه خالش دارند

نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت

نه حریفی که توقع به وصالش دارند

غالب آنست که مرغی چو به دامی افتاد

تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند

عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست

مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند

دوستی با تو حرامست که چشمان کشت

خون عشاق بریزند و حلالش دارند

خرما دور وصالی و خوشا درد دلی

که به معشوق توان گفت و مجالش دارند

حال سعدی تو ندانی که تو را دردی نیست

دردمندان خبر از صورت حالش دارند

شاید این طلعت میمون که به فالش دارند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند

و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند

و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست

کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند

به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی

چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند

هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد

اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند

روا بود همه خوبان آفرینش را

که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند

قمر مقابله با روی او نیارد کرد

و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند

به چند سال نشاید گرفت ملکی را

که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند

خدنگ غمزه خوبان خطا نمی‌افتد

اگر چه طایفه‌ای زهد را سپر گیرند

کم از مطالعه‌ای بوستان سلطان را

چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند

وصال کعبه میسر نمی‌شود سعدی

مگر که راه بیابان پرخطر گیرند

تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

هزار فتنه به هر گوشه‌ای برانگیزند

چگونه انس نگیرند با تو آدمیان

که از لطافت خوی تو وحش نگریزند

چنان که در رخ خوبان حلال نیست نظر

حلال نیست که از تو نظر بپرهیزند

غلام آن سر و پایم که از لطافت و حسن

به سر سزاست که پیشش به پای برخیزند

تو قدر خویش ندانی ز دردمندان پرس

کز اشتیاق جمالت چه اشک می‌ریزند

قرار عقل برفت و مجال صبر نماند

که چشم و زلف تو از حد برون دلاویزند

مرا مگوی نصیحت که پارسایی و عشق

دو خصلتند که با یکدِگَر نیامیزند

رضا به حکم قضا اختیار کن سعدی

که شرط نیست که با زورمند بستیزند

دو چشم مست تو کز خواب صبح برخیزند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

روندگان مقیم از بلا نپرهیزند

گرفتگان ارادت به جور نگریزند

امیدواران دست طلب ز دامن دوست

اگر فروگسلانند در که آویزند

مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست

که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند

نشان من به سر کوی می‌فروشان ده

من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند

بگیر جامه صوفی بیار جام شراب

که نیک نامی و مستی به هم نیامیزند

رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار

هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند

مرا که با تو که مقصودی آشتی افتاد

رواست گر همه عالم به جنگ برخیزند

به خونبهای منت کس مطالبت نکند

حلال باشد خونی که دوستان ریزند

طریق ما سر عجزست و آستان رضا

که از تو صبر نباشد که با تو بستیزند

روندگان مقیم از بلا نپرهیزند

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آفتاب از کوه سر بر می‌زند

ماهروی انگشت بر در می‌زند

آن کمان ابرو که تیر غمزه‌اش

هر زمانی صید دیگر می‌زند

دست و ساعد می‌کشد درویش را

تا نپنداری که خنجر می‌زند

یاسمین بویی که سرو قامتش

طعنه بر بالای عرعر می‌زند

روی و چشمی دارم اندر مهر او

کاین گهر می‌ریزد آن زر می‌زند

عشق را پیشانیی باید چو میخ

تا حبیبش سنگ بر سر می‌زند

انگبین رویان نترسند از مگس

نوش می‌گیرند و نشتر می‌زند

در به روی دوست بستن شرط نیست

ور ببندی سر به در بر می‌زند

سعدیا دیگر قلم پولاد دار

کاین سخن آتش به نی در می‌زند

آفتاب از کوه سر بر می‌زند

 

  • حسین حامدی

گر جان طلبی فدای جانت

سهلست جواب امتحانت

سوگند به جانت ار فروشم

یک موی به هر که در جهانت

با آن که تو مهر کس نداری

کس نیست که نیست مهربانت

وین سر که تو داری ای ستمکار

بس سر برود بر آستانت

بس فتنه که در زمین به پا شد

از روی چو ماه آسمانت

من در تو رسم به جهد؟ هیهات

کز باد سَبَق برد عنانت

بی یاد تو نیستم زمانی

تا یاد کنم دگر زمانت

کوته نظران کنند و حیفست

تشبیه به سرو بوستانت

و ابرو که تو داری ای پری‌زاد

در صید چه حاجت کمانت

گویی بدن ضعیف سعدی

نقشیست گرفته از میانت

گر واسطهٔ سخن نبودی

در وهم نیامدی دهانت

شیرینتر از این سخن نباشد

الا دهن شکرفشانت

گر جان طلبی فدای جانت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت

به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت

بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم

قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت

ملامت من مسکین کسی کند که نداند

که عشق تا به چه حد است و حسن تا به چه غایت

ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده

که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت

مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی

هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت

جنایتی که بکردم اگر درست بباشد

فراق روی تو چندین بس است حد جنایت

به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن

کجا برم گله از دست پادشاه ولایت

به هیچ صورتی اندر نباشد این همه معنی

به هیچ سورتی اندر نباشد این همه آیت

کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید

مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت

مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان

هنوز وصف جمالت نمی‌رسد به نهایت

فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد

که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت

بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت

تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی

کس دیگر نتواند که بگیرد جایت

همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال

سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت

روزگاریست که سودای تو در سر دارم

مگرم سر برود تا برود سودایت

قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری

که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت

دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار

تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت

چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص

گر تأمل نکند صورت جان آسایت

دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست

هم در آیینه توان دید مگر همتایت

روز آن است که مردم ره صحرا گیرند

خیز تا سرو بماند خجل از بالایت

دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت

سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت

عاشق صادق دیدار من آنگه باشی

که به دنیا و به عقبی نبود پروایت

طالب آن است که از شیر نگرداند روی

یا نباید که به شمشیر بگردد رایت

سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

جان من! جان من فدای تو باد

هیچت از دوستان نیاید یاد

می روی و التفات می‌نکنی

سرو هرگز چنین نرفت آزاد

آفرین خدای بر پدری

که تو پرورد و مادری که تو زاد

بخت نیکت به منتهای امید

برساناد و چشم بد مرساد

تا چه کرد آن که نقش روی تو بست

که در فتنه بر جهان بگشاد

من بگیرم عنان شه روزی

گویم از دست خوبرویان داد

تو بدین چشم مست و پیشانی

دل ما بازپس نخواهی داد

عقل با عشق بر نمی‌آید

جور مزدور می‌برد استاد

آن که هرگز بر آستانه عشق

پای ننهاده بود سر بنهاد

روی در خاک رفت و سر نه عجب

که رود هم در این هوس بر باد

مرغ وحشی که می‌رمید از قید

با همه زیرکی به دام افتاد

همه از دست غیر ناله کنند

سعدی از دست خویشتن فریاد

روی گفتم که در جهان بنهم

گردم از قید بندگی آزاد

که نه بیرون پارس منزل هست

شام و رومست و بصره و بغداد

دست از دامنم نمی‌دارد

خاک شیراز و آب رکن آباد

جان من! جان من فدای تو باد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

از صورت بی طاقتیم پرده برافتاد

گفتیم که عقل از همه کاری به درآید

بیچاره فروماند چو عشقش به سر افتاد

شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم

چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد

در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش

ما هیچ نگفتیم و حکایت به درافتاد

با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش

مشتاق چنان شد که چو من بی‌خبر افتاد

هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست

کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد

صاحب نظران این نفس گرم چو آتش

دانند که در خرمن من بیشتر افتاد

نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع

کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد

سعدی نه حریف غم او بود ولیکن

با رستم دستان بزند هر که درافتاد

زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

دودش به سر درآمد و از پای درفتاد

مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد

فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد

رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد

یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد

وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید

کارش مدام با غم و آه سحر فتاد

زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان

مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد

بسیار کس شدند اسیر کمند عشق

تنها نه از برای من این شور و شر فتاد

روزی به دلبری نظری کرد چشم من

زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد

عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی

کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد

بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق

مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد

سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی

چون ماجرای عشق تو یک یک به در فتاد

فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

پیش رویت قمر نمی‌تابد

خور ز حکم تو سر نمی‌تابد

نیکویی خوی کن که نرگس مست

...

...

زهره وقت سحر نمی‌تابد

آتش اندر درون شب بنشست

که تنورم مگر نمی‌تابد

بار عشقت کجا کشد دل من

که قضا و قدر نمی‌تابد

ناوک غمزه بر دل سعدی

مزن ای جان چو بر نمی‌تابد

پیش رویت قمر نمی‌تابد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد

گر در خیال خلق، پری‌وار بگذری

فریاد در نهاد بنی آدم اوفتد

افتاده تو شد دلم ای دوست دست گیر

در پای مفکنش که چنین دل کم اوفتد

در رویت آن که تیغ نظر می‌کشد به جهل

مانند من به تیر بلا محکم اوفتد

مشکن دلم که حقه راز نهان توست

ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد

وقتست اگر بیایی و لب بر لبم نهی

چندم به جست و جوی تو دم بر دم اوفتد

سعدی صبور باش بر این ریش دردناک

باشد که اتفاق یکی مرهم اوفتد

مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

به خاک پایت اگر ذره در هوا گنجد

کلاه ناز و تکبر بنه کمر بگشای

که چون تو سرو ندیدم که در قبا گنجد

ز من حکایت هجران مپرس در شب وصل

عتاب کیست که در خلوت رضا گنجد

مرا شکر منه و گل مریز در مجلس

میان خسرو و شیرین شکر کجا گنجد

چو شور عشق درآمد قرار عقل نماند

درون مملکتی چون دو پادشا گنجد

نماند در سر سعدی ز بانگ رود و سرود

مجال آن که دگر پند پارسا گنجد

نه آن شبست که کس در میان ما گنجد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا

نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر

تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا

شربتی تلختر از زهر فراقت باید

تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین

روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند

به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا

سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید

بنده‌ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا

تا بود بار غمت بر دل بی‌هوش مرا

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

بیان دوست به گفتار در نمی‌گنجد

سماع انس که دیوانگان از آن مستند

به سمع مردم هشیار در نمی‌گنجد

میسرت نشود عاشقی و مستوری

ورع به خانه خمار در نمی‌گنجد

چنان فراخ نشستست یار در دل تنگ

که بیش زحمت اغیار در نمی‌گنجد

تو را چنان که تویی من صفت ندانم کرد

که عرض جامه به بازار در نمی‌گنجد

دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم

که با تو صورت دیوار در نمی‌گنجد

خبر که می‌دهد امشب رقیب مسکین را

که سگ به زاویه غار در نمی‌گنجد

چو گل به بار بود همنشین خار بود

چو در کنار بود خار در نمی‌گنجد

چنان ارادت و شوقست در میان دو دوست

که سعی دشمن خون خوار در نمی‌گنجد

به چشم دل نظرت می‌کنم که دیده سر

ز برق شعله دیدار در نمی‌گنجد

ز دوستان که تو را هست جای سعدی نیست

گدا میان خریدار در نمی‌گنجد

حدیث عشق به طومار در نمی‌گنجد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کس این کند که ز یار و دیار برگردد

کند هرآینه چون روزگار برگردد

تنکدلی که نیارد کشید زحمت گل

ملامتش نکنند ار ز خار برگردد

به جنگ خصم کسی کز حیل فروماند

ضرورتست که بیچاره وار برگردد

به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم

که نیم کشته به خون چند بار برگردد

به زیر سنگ حوادث کسی چه چاره کند

جز این قدر که به پهلو چو مار برگردد

دلم نماند پس این خون چیست هر ساعت

که در دو دیده یاقوت بار برگردد

گر از دیار به وحشت ملول شد سعدی

گمان مبر که به معنی ز یار برگردد

کس این کند که ز یار و دیار برگردد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد

داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد

دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت

گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد

حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم

بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد

عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست

با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد

عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز

عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد

زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش

ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد

حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع

اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد

هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت

شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد

با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق

گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد

هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال

چون دلارامش طبیبی می‌کند داروست درد

طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که می با تو خورد عربده کرد

هر که روی تو دید عشق آورد

زهر اگر در مذاق من ریزی

با تو همچون شکر بشاید خورد

آفرین خدای بر پدری

که تو فرزند نازنین پرورد

لایق خدمت تو نیست بساط

روی باید در این قدم گسترد

خواستم گفت خاک پای توام

عقلم اندر زمان نصیحت کرد

گفت در راه دوست خاک مباش

نه که بر دامنش نشیند گرد

دشمنان در مخالفت گرمند

و آتش ما بدین نگردد سرد

مرد عشق ار ز پیش تیر بلا

روی درهم کشد مخوانش مرد

هر که را برگ بی مرادی نیست

گو برو گرد کوی عشق مگرد

سعدیا صاف وصل اگر ندهند

ما و دردی کشان مجلس درد

هر که می با تو خورد عربده کرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

ابری که در بیابان بر تشنه‌ای ببارد

ای بوی آشنایی دانستم از کجایی

پیغام وصل جانان پیوند روح دارد

سودای عشق پختن عقلم نمی‌پسندد

فرمان عقل بردن عشقم نمی‌گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را

ور نه کدام قاصد پیغام ما گزارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین

گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین

بر دل خوشست نوشم بی او نمی‌گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی

گوییم جان ندارد یا دل نمی‌سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق

در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی‌حاصلست یارا اوقات زندگانی

الا دمی که یاری با همدمی برآرد

دانی چرا نشیند سعدی به کنج خلوت

کز دست خوبرویان بیرون شدن نیارد

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

که عیش خلوت بی او کدورتی دارد

که را مجال سخن گفتن است به حضرت او

مگر نسیم صبا کاین پیام بگزارد

ستیزه بردن با دوستان همین مثلست

که تشنه چشمه حیوان به گل بینبارد

مرا که گفت دل از یار مهربان بردار

به اعتماد صبوری که شوق نگذارد

که گفت هر چه ببینی ز خاطرت برود

مرا تمام یقین شد که سهو پندارد

حرام باد بر آن کس نشست با معشوق

که از سر همه برخاستن نمی‌یارد

درست ناید از آن مدعی حقیقت عشق

که در مواجهه تیغش زنند و سر خارد

به کام دشمنم ای دوست این چنین مگذار

کس این کند که دل دوستان بیازارد

بیا که در قدمت اوفتم و گر بکشی

نمیرد آن که به دست تو روح بسپارد

حکایت شب هجران که بازداند گفت

مگر کسی که چو سعدی ستاره بشمارد

که می‌رود به شفاعت که دوست بازآرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

هر که محرابش تو باشی سر ز خلوت برنیارد

روزی اندر خاکت افتم ور به بادم می‌رود سر

کان که در پای تو میرد جان به شیرینی سپارد

من نه آن صورت پرستم کز تمنای تو مستم

هوش من دانی که بردست آن که صورت می‌نگارد

عمر گویندم که ضایع می‌کنی با خوبرویان

وان که منظوری ندارد عمر ضایع می‌گذارد

هر که می‌ورزد درختی در سرابستان معنی

بیخش اندر دل نشاند تخمش اندر جان بکارد

عشق و مستوری نباشد پای گو در دامن آور

کز گریبان ملامت سر برآوردن نیارد

گر من از عهدت بگردم ناجوانمردم نه مردم

عاشق صادق نباشد کز ملامت سر بخارد

باغ می‌خواهم که روزی سرو بالایت ببیند

تا گلت در پا بریزد و ارغوان بر سر ببارد

آن چه رفتارست و قامت وان چه گفتار و قیامت

چند خواهی گفت سعدی طیبات آخر ندارد

هر که چیزی دوست دارد جان و دل بر وی گمارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

کمند شوق کشانم به صلح باز آرد

ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود

اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد

دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز

چه جای موم که پولاد در گداز آرد

تویی که گر بخرامد درخت قامت تو

ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد

دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست

مگر کسی ز توام مژده‌ای فراز آرد

اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت

چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد

یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار

که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد

گر از جفای تو روزی دلم بیازارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کس این کند که دل از یار خویش بردارد

مگر کسی که دل از سنگ سختتر دارد

که گفت من خبری دارم از حقیقت عشق

دروغ گفت گر از خویشتن خبر دارد

اگر نظر به دو عالم کند حرامش باد

که از صفای درون با یکی نظر دارد

هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود

کجاست مرد که با ما سر سفر دارد

گر از مقابله شیر آید از عقب شمشیر

نه عاشقست که اندیشه از خطر دارد

و گر بهشت مصور کنند عارف را

به غیر دوست نشاید که دیده بردارد

از آن متاع که در پای دوستان ریزند

مرا سریست ندانم که او چه سر دارد

دریغ پای که بر خاک می‌نهد معشوق

چرا نه بر سر و بر چشم ما گذر دارد

عوام عیب کنندم که عاشقی همه عمر

کدام عیب که سعدی خود این هنر دارد

نظر به روی تو انداختن حرامش باد

که جز تو در همه عالم کسی دگر دارد

کس این کند که دل از یار خویش بردارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد

تو را که هر چه مرادست می‌رود از پیش

ز بی مرادی امثال ما چه غم دارد

تو پادشاهی گر چشم پاسبان همه شب

به خواب درنرود پادشا چه غم دارد

خطاست این که دل دوستان بیازاری

ولیک قاتل عمد از خطا چه غم دارد

امیر خوبان آخر گدای خیل توایم

جواب ده که امیر از گدا چه غم دارد

بکی العذول علی ماجری لاجفانی

رفیق غافل از این ماجرا چه غم دارد

هزار دشمن اگر در قفاست عارف را

چو روی خوب تو دید از قفا چه غم دارد

قضا به تلخی و شیرینی ای پسر رفتست

تو گر ترش بنشینی قضا چه غم دارد

بلای عشق عظیمست لاابالی را

چو دل به مرگ نهاد از بلا چه غم دارد

جفا و هر چه توانی بکن که سعدی را

که ترک خویش گرفت از جفا چه غم دارد

تو را ز حال پریشان ما چه غم دارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

کاشکی پرده برافتادی از آن منظر حسن

تا همه خلق ببینند نگارستان را

همه را دیده در اوصاف تو حیران ماندی

تا دگر عیب نگویند من حیران را

لیکن آن نقش که در روی تو من می‌بینم

همه را دیده نباشد که ببینند آن را

چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب

گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را

گفتم آیا که در این درد بخواهم مردن

که محالست که حاصل کنم این درمان را

پنجه با ساعدِ سیمین نَه به عقل افکندم

غایت جهل بود مشت زدن سندان را

سعدی از سرزنش خلق نترسد هیهات

غرقه در نیل چه اندیشه کند باران را

سر بنه گر سر میدان ارادت داری

ناگزیرست که گویی بود این میدان را

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد

مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید

به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد

کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی

مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد

برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را

به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد

محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم

چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد

نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی

دهل را کاندرون باد است ز انگشتی فغان دارد

به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد

محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی

به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی

چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد

چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش

به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد

غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

که راحت دل امیدوار من دارد

به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل

مگر شمایل قد نگار من دارد

نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق

زمام خاطر بی‌اختیار من دارد

گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو

طراوت گل و بوی بهار من دارد

دگر سر من و بالین عافیت هیهات

بدین هوس که سر خاکسار من دارد

به هرزه در سر او روزگار کردم و او

فراغت از من و از روزگار من دارد

مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب

کدام دامن همت غبار من دارد

به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند

دلت نسوخت که بیچاره بار من دارد

مگر نسیم سحر بوی یار من دارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر آن ناظر که منظوری ندارد

چراغ دولتش نوری ندارد

چه کار اندر بهشت آن مدعی را

که میل امروز با حوری ندارد

چه ذوق از ذکر پیدا آید آن را

که پنهان شوق مذکوری ندارد

میان عارفان صاحب نظر نیست

که خاطر پیش منظوری ندارد

اگر سیمرغی اندر دام زلفی

بماند تاب عصفوری ندارد

طبیب ما یکی نامهربانست

که گویی هیچ رنجوری ندارد

ولیکن چون عسل بشناخت سعدی

فغان از دست زنبوری ندارد

هر آن ناظر که منظوری ندارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد

الحق آراسته خلقی و جمالی دارد

درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا

کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد

دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه

تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد

زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست

زنده آنست که با دوست وصالی دارد

من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول

گر تو را از من و از غیر ملالی دارد

مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی

حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد

غم دل با تو نگویم که نداری غم دل

با کسی حال توان گفت که حالی دارد

طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج

حاصل آنست که سودای محالی دارد

عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی

هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن شکر خنده که پرنوش دهانی دارد

نه دل من که دل خلق جهانی دارد

به تماشای درخت چمنش حاجت نیست

هر که در خانه چنو سرو روانی دارد

کافران از بت بی‌جان چه تمتع دارند

باری آن بت بپرستند که جانی دارد

ابرویش خم به کمان ماند و قد راست به تیر

کس ندیدم که چنین تیر و کمانی دارد

علت آنست که وقتی سخنی می‌گوید

ور نه معلوم نبودی که دهانی دارد

حجت آنست که وقتی کمری می‌بندد

ور نه مفهوم نگشتی که میانی دارد

ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش

با کسی گوی که در دست عنانی دارد

عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود

هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد

سعدیا کشتی از این موج به در نتوان برد

که نه بحریست محبت که کرانی دارد

آن شکرخنده که پرنوش دهانی دارد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

باز از نگین عهد تو نقش وفا که برد

چندین وفا که کرد چو من در هوای تو

وان گه ز دست هجر تو چندین جفا که برد

بگریست چشم ابر بر احوال زار من

جز آه من به گوش وی این ماجرا که برد

گفتم لب تو را که دل من تو برده‌ای

گفتا کدام دل چه نشان کی کجا که برد

سودا مپز که آتش غم در دل تو نیست

ما را غم تو برد به سودا تو را که برد

توفیق عشق روی تو گنجیست تا که یافت

باز اتفاق وصل تو گوییست تا که برد

جز چشم تو که فتنه قتال عالمست

صد شیخ و زاهد از سر راه خدا که برد

سعدی نه مرد بازی شطرنج عشق توست

دستی به کام دل ز سپهر دغا که برد

بازت ندانم از سر پیمان ما که برد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

ترک از خراسان آمدست از پارس یغما می‌برد

شیراز مشکین می‌کند چون ناف آهوی ختن

گر باد نوروز از سرش بویی به صحرا می‌برد

من پاس دارم تا به روز امشب به جای پاسبان

کان چشم خواب آلوده خواب از دیده ما می‌برد

برتاس در بر می‌کنم یک لحظه بی اندام او

چون خارپشتم گوییا سوزن در اعضا می‌برد

بسیار می‌گفتم که دل با کس نپیوندم ولی

دیدار خوبان اختیار از دست دانا می‌برد

دل برد و تن درداده‌ام ور می‌کشد استاده‌ام

کآخر نداند بیش از این یا می‌کشد یا می‌برد

چون حلقه در گوشم کند هر روز لطفش وعده‌ای

دیگر چو شب نزدیک شد چون زلف در پا می‌برد

حاجت به ترکی نیستش تا در کمند آرد دلی

من خود به رغبت در کمند افتاده‌ام تا می‌برد

هر کو نصیحت می‌کند در روزگار حسن او

دیوانگان عشق را دیگر به سودا می‌برد

وصفش نداند کرد کس دریای شیرینست و بس

سعدی که شوخی می‌کند گوهر به دریا می‌برد

آن کیست کاندر رفتنش صبر از دل ما می‌برد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد

صد کاروان عالم اسرار بگذرد

مست شراب و خواب و جوانی و شاهدی

هر لحظه پیش مردم هشیار بگذرد

هر گه که بگذرد بکشد دوستان خویش

وین دوست منتظر که دگربار بگذرد

گفتم به گوشه‌ای بنشینم چو عاقلان

دیوانه‌ام کند چو پری وار بگذرد

گفتم دری ز خلق ببندم به روی خویش

دردیست در دلم که ز دیوار بگذرد

بازار حسن جمله خوبان شکسته‌ای

ره نیست کز تو هیچ خریدار بگذرد

غایب مشو که عمر گران مایه ضایعست

الا دمی که در نظر یار بگذرد

آسایشست رنج کشیدن به بوی آنک

روزی طبیب بر سر بیمار بگذرد

ترسم که مست و عاشق و بی‌دل شود چو ما

گر محتسب به خانه خمار بگذرد

سعدی به خویشتن نتوان رفت سوی دوست

کان جا طریق نیست که اغیار بگذرد

هر گه که بر من آن بت عیار بگذرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد

وان چه تیرست که در جوشن جان می‌گذرد

آن نه شخصی که جهانیست پر از لطف و کمال

عمر ضایع مکن ای دل که جهان می‌گذرد

آشکارا نپسندد دگر آن روی چو ماه

گر بداند که چه بر خلق نهان می‌گذرد

آخر ای نادره دور زمان از سر لطف

بر ما آی زمانی که زمان می‌گذرد

صورت روی تو ای ماه دلارای چنانک

صورت حال من از شرح و بیان می‌گذرد

تا دگر باد صبایی به چمن بازآید

عمر می‌بینم و چون برق یمان می‌گذرد

آتشی در دل سعدی به محبت زده‌ای

دود آنست که وقتی به زبان می‌گذرد

کیست آن فتنه که با تیر و کمان می‌گذرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کیست آن ماه منور که چنین می‌گذرد

تشنه جان می‌دهد و ماء معین می‌گذرد

سرو اگر نیز تحول کند از جای به جای

نتوان گفت که زیباتر از این می‌گذرد

حور عین می‌گذرد در نظر سوختگان

یا مه چارده یا لعبت چین می‌گذرد

کام از او کس نگرفتست مگر باد بهار

که بر آن زلف و بناگوش و جبین می‌گذرد

مردم زیر زمین رفتن او پندارند

کآفتابست که بر اوج برین می‌گذرد

پای گو بر سر عاشق نه و بر دیده دوست

حیف باشد که چنین کس به زمین می‌گذرد

هر که در شهر دلی دارد و دینی دارد

گو حذر کن که هلاک دل و دین می‌گذرد

از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم

با گمان افتم و گر خود به یقین می‌گذرد

گر کند روی به ما یا نکند حکم او راست

پادشاهیست که بر ملک یمین می‌گذرد

سعدیا گوشه نشینی کن و شاهدبازی

شاهد آنست که بر گوشه نشین می‌گذرد

کیست آن ماه منور که چنین می‌گذرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ساقی بده آن کوزهٔ یاقوتِ روان را

یاقوت چه ارزد بده آن قوتِ روان را

اول پدر پیر خورد رطل دمادم

تا مدعیان هیچ نگویند جوان را

تا مست نباشی نبری بار غم یار

آری شتر مست کشد بار گران را

ای روی تو آرام دل خلق جهانی

بی روی تو شاید که نبینند جهان را

در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت

حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را

آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل

شهد لب شیرین تو زنبور میان را

زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست

ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را

یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح

یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را

وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده

تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را

سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست

کز شادی وصل تو فرامُش کند آن را

ور نیز جراحت به دوا باز هم آید

از جای جراحت نتوان بُرد نشان را

ساقی بده آن کوزهٔ یاقوتِ روان را

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد

زیرا که نه روییست کز او صبر توان کرد

امروز یقین شد که تو محبوب خدایی

کز عالم جان این همه دل با تو روان کرد

مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری

هرگز نشنیدم که کسی صبر ز جان کرد

تا کوه گرفتم ز فراقت مژه‌ام آب

چندان بچکانید که بر سنگ نشان کرد

زنهار که از دمدمه کوس رحیلت

چون رایت منصور چه دلها خفقان کرد

باران به بساط اول این سال ببارید

ابر این همه تأخیر که کرد از پی آن کرد

تا در نظرت باد صبا عذر بخواهد

هر جور که بر طرف چمن باد خزان کرد

گل مژده بازآمدنت در چمن انداخت

سلطان صبا پر زر مصریش دهان کرد

از دامن که تا به در شهر بساطی

از سبزه بگسترد و بر او لاله فشان کرد

شاید که زمین حله بپوشد که چو سعدی

پیرانه سرش دولت روی تو جوان کرد

انصاف نبود آن رخ دلبند نهان کرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

باد آمد و بوی عنبر آورد

بادام شکوفه بر سر آورد

شاخ گل از اضطراب بلبل

با آن همه خار سر درآورد

تا پای مبارکش ببوسم

قاصد که پیام دلبر آورد

ما نامه بدو سپرده بودیم

او نافه مشک اذفر آورد

هرگز نشنیده‌ام که بادی

بوی گلی از تو خوشتر آورد

کس مثل تو خوبروی فرزند

نشنید که هیچ مادر آورد

بیچاره کسی که در فراقت

روزی به نماز دیگر آورد

سعدی دل روشنت صدف وار

هر قطره که خورد گوهر آورد

شیرینی دختران طبعت

شور از متمیزان برآورد

شاید که کند به زنده در گور

در عهد تو هر که دختر آورد

باد آمد و بوی عنبر آورد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

زنده شود هر که پیش دوست بمیرد

مرده دلست آن که هیچ دوست نگیرد

هر که ز ذوقش درون سینه صفاییست

شمع دلش را ز شاهدی نگزیرد

طالب عشقی دلی چو موم به دست آر

سنگ سیه صورت نگین نپذیرد

صورت سنگین دلی کشنده سعدیست

هر که بدین صورتش کشند نمیرد

زنده شود هر که پیش دوست بمیرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کدام چاره سگالم که با تو درگیرد

کجا روم که دل من دل از تو برگیرد

ز چشم خلق فتادم هنوز و ممکن نیست

که چشم شوخ من از عاشقی حذر گیرد

دل ضعیف مرا نیست زور بازوی آن

که پیش تیر غمت صابری سپر گیرد

چو تلخ عیشی من بشنوی به خنده درآی

که گر به خنده درآیی جهان شکر گیرد

به خسته برگذری صحتش فرازآید

به مرده درنگری زندگی ز سر گیرد

ز سوزناکی گفتار من قلم بگریست

که در نی آتش سوزنده زودتر گیرد

دو چشم مست تو شهری به غمزه‌ای ببرند

کرشمه تو جهانی به یک نظر گیرد

گر از جفای تو در کنج خانه بنشینم

خیالت از در و بامم به عنف درگیرد

مکن که روز جمالت سر آید ار سعدی

شبی به دست دعا دامن سحر گیرد

کدام چاره سگالم که با تو درگیرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد

طریق مردم هشیار بر نمی‌گیرد

بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر

که جان من دل از این کار بر نمی‌گیرد

همی‌گدازم و می‌سازم و شکیباییست

که پرده از سر اسرار بر نمی‌گیرد

وجود خسته من زیر بار جور فلک

جفای یار به سربار بر نمی‌گیرد

رواست گر نکند یار دعوی یاری

چو بار غم ز دل یار بر نمی‌گیرد

چه باشد ار به وفا دست گیردم یک بار

گرم ز دست به یک بار بر نمی‌گیرد

بسوخت سعدی در دوزخ فراق و هنوز

طمع ز وعده دیدار بر نمی‌گیرد

دلم دل از هوس یار بر نمی‌گیرد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کسی به عیب من از خویشتن نپردازد

که هر که می‌نگرم با تو عشق می‌بازد

فرشته‌ای تو بدین روشنی نه آدمیی

نه آدمیست که بر تو نظر نیندازد

نه آدمی که اگر آهنین بود شخصی

در آفتاب جمالت چو موم بگدازد

چنین پسر که تویی راحت روان پدر

سزد که مادر گیتی به روی او نازد

کمان چفته ابرو کشیده تا بن گوش

چو لشکری که به دنبال صید می‌تازد

کدام گل که به روی تو ماند اندر باغ

کدام سرو که با قامتت سر افرازد

درخت میوه مقصود از آن بلندترست

که دست قدرت کوتاه ما بر او یازد

مسلمش نبود عشق یار آتشروی

مگر کسی که چو پروانه سوزد و سازد

مده به دست فراقم پس از وصال چو چنگ

که مطربش بزند بعد از آن که بنوازد

خلاف عهد تو هرگز نیاید از سعدی

دلی که از تو بپرداخت با که پردازد

کسی به عیب من از خویشتن نپردازد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

دریای آتشینم در دیده موج خون زد

خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل

بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد

دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت

گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد

دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل

هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد

یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد

دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد

غلغل فکند روحم در گلشن ملایک

هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد

سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی

کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد

بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

وین طبع که من دارم با عقل نیامیزد

آن کس که دلی دارد آراسته‌ی معنی

گر هر دو جهان باشد در پای یکی ریزد

گر سیل عقاب آید شوریده نیندیشد

ور تیر بلا بارد دیوانه نپرهیزد

آخر نه منم تنها در بادیه‌ی سودا

عشق لب شیرینت بس شور برانگیزد

بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت

بی‌مایه زبون باشد هر چند که بستیزد

فضل است اگرم خوانی عدل است اگرم رانی

قدر تو نداند آن کز زجر تو بگریزد

تا دل به تو پیوستم راه همه دربستم

جایی که تو بنشینی بس فتنه که برخیزد

سعدی نظر از رویت کوته نکند هرگز

ور روی بگردانی در دامنت آویزد

هشیار کسی باید کز عشق بپرهیزد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

به حدیث در نیایی که لبت شکر نریزد

نچمی که شاخ طوبی به ستیزه بر نریزد

هوس تو هیچ طبعی نپزد که سر نبازد

ز پی تو هیچ مرغی نپرد که پر نریزد

دلم از غمت زمانی نتواند ار ننالد

مژه یک دم آب حسرت نشکیبد ار نریزد

که نه من ز دست خوبان نبرم به عاقبت جان

تو مرا بکش که خونم ز تو خوبتر نریزد

درر است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی

چه کند به دامنی در که به دوست بر نریزد

به حدیث در نیایی که لبت شکر نریزد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آه اگر دست دل من به تمنا نرسد

یا دل از چنبر عشق تو به من وانرسد

غم هجران به سویت‌تر از این قسمت کن

کاین همه درد به جان من تنها نرسد

سروبالای منا گر به چمن برگذری

سرو بالای تو را سرو به بالا نرسد

چون تویی را چو منی در نظر آید هیهات

که قیامت رسد این رشته به هم یا نرسد

ز آسمان بگذرم ار بر منت افتد نظری

ذره تا مهر نبیند به ثریا نرسد

بر سر خوان لبت دست چو من درویشی

به گدایی رسد آخر چو به یغما نرسد

ابر چشمانم اگر قطره چنین خواهد ریخت

بوالعجب دارم اگر سیل به دریا نرسد

هجر بپسندم اگر وصل میسر نشود

خار بردارم اگر دست به خرما نرسد

سعدیا کنگره وصل بلندست و هر آنک

پای بر سر ننهد دست وی آن جا نرسد

آه اگر دست دل من به تمنا نرسد

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کمان سختْ که داد آن لطیف بازو را؟

که تیر غمزه تمامست صید آهو را

هزار صید دلت پیش تیر باز آید

بدین صفت که تو داری کمان ابرو را

تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی

که روز معرکه بر خود زره کنی مو را

دیار هند و اقالیم ترک بسپارند

چو چشم ترک تو بینند و زلف هندو را

مغان که خدمت بت می‌کنند در فرخار

ندیده‌اند مگر دلبران بت‌رو را

حصار قلعهٔ باغی به منجنیق مده

به بام قصر برافکن کمند گیسو را

مرا که عزلت عنقا گرفتمی همه عمر

چنان اسیر گرفتی که باز تیهو را

لبت بدیدم و لعلم بیوفتاد از چشم

سخن بگفتی و قیمت برفت لؤلؤ را

بهای روی تو بازار ماه و خور بشکست

چنان که معجز موسی طلسم جادو را

به رنج بردن بیهوده گنج نتوان برد

که بخت راست فضیلت، نه زور بازو را

به عشق روی نکو دل کسی دهد سعدی

که احتمال کند خوی زشت نیکو را

کمان سختْ که داد آن لطیف بازو را؟

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

  • حسین حامدی
  • حسین حامدی
  1. تبدیل شخصیت های کارتونی به صورت واقعی توسط یک ...
  2. کارتون خمیر بازی با جدیدترین قسمت ها برای کودکان
  3. دانلود انیمیشن و کارتون جدید 2023 با دوبله فارسی
  4. دانلود انیمیشن و کارتون با دوبله و زیرنویس فارسی
  5. دانلود انیمیشن و کارتون با دوبله و زیرنویس فارسی
  6. برنامه آفرینک | تماشای کارتون و انیمیشن - دانلود
  7. کارتون با کودکان چه می کند ؟ تاثیرات و راه حل
  8. پرورش کودک دوزبانه - لیست کارتون‌های انگلیسی
  9. خبر ورزشی - کارتون| به هیچ تیمی نه نگفتیم!
  10. بهترین کارتون های دوبله فارسی جهان تا ۲۰۲۳
  11. جدیدترین انیمیشن های دنیا که باید ببینید
  12. انیمیشن و کارتون | دوبله فارسی و زیرنویس
  13. پیج اینستاگرام کارتون لند
  14. کارتون ویکی وایکینگ دوبله فارسی قسمت ۲
  15. کاردستی با دستکش یکبار مصرف
  16. پیج اینستاگرام انیمیشن دخترانه
  17. کاردستی با وسایل دور ریختنی آسان دخترانه
  18. کاردستی ساخت عروسک
  19. پیج انیمیشن آرت اینستاگرام
  20. کاردستی ساخت بالون
  21. کارتون جدید اینستاگرام
  22. کاردستی ساخت خرگوش
  23. کاردستی ساخت بالون
  24. کارتون دخترانه اینستاگرام
  25. کاردستی ساخت میکروفون
  26. کارتون بره ناقلا
  27. کارتون ناستیا اینستاگرام
  28. کاردستی ساخت جنگنده جنگ جهانی اول با بطری نوشابه
  29. کارتون دختر کفشدوزکی دوبله فارسی
  30. کاردستی ساخت خرس تدی
  31. کارتون ایرانی خروس زیرک، روباه کلک قسمت خروس چاق
  32. کارتون کارتون اینستاگرام
  33. این گوزن هارو حتما امتحان کنید
  34. کاردستی ساخت آسیاب آبی
  35. حنا دختری در مزرعه یا پسر شجاع؟
  36. لوک خوش شانس و دالتون ها قسمت اورل باهوش
  37. کاردستی چه جوری یک ماهی بسازیم
  38. کارتون لوک خوش شانس قسمت درون بدن بوشوگ
  39. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت فرار از زندان
  40. کاردستی شترمرغ
  41. کارتون لوک خوش شانس قسمت دالتون ها در جعبه
  42. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت پیرزن سمج
  43. کاردستی ساخت تفنگ با کاغذ رنگی
  44. کارتون لوک خوش شانس قسمت کارگران چینی راه آهن شرق به غرب آمریکا
  45. کارتون لوک خوش شانس قسمت اردوگاه کار اجباری
  46. کاردستی گل فنری با کاغذ رنگی
  47. کارتون لوک خوش شانس
  48. آموزش نقاشی مورچه
  49. کاردستی ساخت گل های رنگی
  50. آموزش ساخت نشانک کتاب
  51. کاردستی ساخت زنبور عسل با بادکنک و کاغذ رنگی
  52. آموزش رنگ کردن سنگ
  53. کاردستی ساخت تاپ با چوب و گل
  54. کاردستی ساخت دسته گل قرمز خوشگل
  55. کاردستی ساخت فرفره با سکه و مقوا
  56. کاردستی ساخت دسته گل صورتی رنگ
  57. کاردستی ساخت هویچ با کاغذ رنگی
  58. کاردستی ساخت گرگ بدجنس با برگ پاییزی
  59. آموزش نقاشی لک لک قرمز رنگ
  60. کاردستی ساخت دایناسورهای ماقبل تاریخ با تخم مرغ و مقوا
  61. کاردستی ساخت قایق مسابقات چند نفره پارویی با شانه تخم مرغ
  62. کاردستی ساخت دسته گل خوشگل با کاغذ رنگی و دستمال کاغذی
  63. آموزش نقاشی کاکتوس
  64. کاردستی ساخت گل های رنگارنگ متحرک
  65. کاردستی ساخت آویز ببری
  66. کاردستی ساخت گل قشنگ
  67. کاردستی ساخت ستاره های متصل به هم
  68. کاردستی مزرعه گل روی مقوا
  69. آموزش کاردستی میز با مقوا و نی
  70. آموزش کاردستی اجاق گاز به همراه سینک ظرفشویی با کارتن
  71. آموزش کاردستی بستنی شکلاتی
  72. آموزش کاردستی خوک با بطری و مقوا
  73. آموزش کاردستی گل های رنگارنگ با دستمال کاغذی
  74. آموزش کاردستی جعبه کادو
  75. آموزش کاردستی عنکبوت با چوب و نخ و هسته میوه
  76. کاردستی ساخت عروسک با پارچه
  77. کاردستی پاییز و مورچه
  78. آموزش ساخت کاردستی های جدید و شگفت انگیز مدرسه
  79. کاردستی لاکپشت با پوست گردو
  80. کاردستی خرگوش با دستمال کاغذی
  81. کاردستی جمع و تفریق با کمک کفشدوزک
  82. کارتون دختر کفشدوزکی دوبله فارسی
  83. کاردستی ساخت خرس تدی
  84. کارتون ایرانی خروس زیرک، روباه کلک قسمت خروس چاق
  85. کارتون کارتون اینستاگرام
  86. این گوزن هارو حتما امتحان کنید
  87. کاردستی ساخت آسیاب آبی
  88. حنا دختری در مزرعه یا پسر شجاع؟
  89. لوک خوش شانس و دالتون ها قسمت اورل باهوش
  90. کاردستی چه جوری یک ماهی بسازیم
  91. کارتون لوک خوش شانس قسمت درون بدن بوشوگ
  92. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت فرار از زندان
  93. کاردستی شترمرغ
  94. کارتون لوک خوش شانس قسمت دالتون ها در جعبه
  95. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت پیرزن سمج
  96. کاردستی ساخت تفنگ با کاغذ رنگی
  97. کارتون لوک خوش شانس قسمت کارگران چینی راه آهن شرق به غرب آمریکا
  98. کارتون لوک خوش شانس قسمت اردوگاه کار اجباری
  99. کاردستی گل فنری با کاغذ رنگی
  100. کارتون لوک خوش شانس
  101. آموزش نقاشی مورچه
  102. کاردستی ساخت گل های رنگی
  103. آموزش ساخت نشانک کتاب
  104. کاردستی ساخت زنبور عسل با بادکنک و کاغذ رنگی
  105. آموزش رنگ کردن سنگ
  106. کاردستی ساخت تاپ با چوب و گل
  107. کاردستی ساخت دسته گل قرمز خوشگل
  108. کاردستی ساخت فرفره با سکه و مقوا
  109. کاردستی ساخت دسته گل صورتی رنگ
  110. کاردستی ساخت هویچ با کاغذ رنگی
  111. کاردستی ساخت گرگ بدجنس با برگ پاییزی
  112. آموزش نقاشی لک لک قرمز رنگ
  113. کاردستی ساخت دایناسورهای ماقبل تاریخ با تخم مرغ و مقوا
  114. کاردستی ساخت قایق مسابقات چند نفره پارویی با شانه تخم مرغ
  115. کاردستی ساخت دسته گل خوشگل با کاغذ رنگی و دستمال کاغذی
  116. آموزش نقاشی کاکتوس
  117. کاردستی ساخت گل های رنگارنگ متحرک
  118. کاردستی ساخت آویز ببری
  119. کاردستی ساخت گل قشنگ
  120. کاردستی ساخت ستاره های متصل به هم
  121. کاردستی مزرعه گل روی مقوا
  122. آموزش کاردستی میز با مقوا و نی
  123. آموزش کاردستی اجاق گاز به همراه سینک ظرفشویی با کارتن
  124. آموزش کاردستی بستنی شکلاتی
  125. آموزش کاردستی خوک با بطری و مقوا
  126. آموزش کاردستی گل های رنگارنگ با دستمال کاغذی
  127. آموزش کاردستی جعبه کادو
  128. آموزش کاردستی عنکبوت با چوب و نخ و هسته میوه
  129. کاردستی ساخت عروسک با پارچه
  130. کاردستی پاییز و مورچه
  131. آموزش ساخت کاردستی های جدید و شگفت انگیز مدرسه
  132. کاردستی لاکپشت با پوست گردو
  133. کاردستی خرگوش با دستمال کاغذی
  134. کاردستی جمع و تفریق با کمک کفشدوزک
  135. کارتون دختر کفشدوزکی دوبله فارسی
  136. کاردستی ساخت خرس تدی
  137. کارتون ایرانی خروس زیرک، روباه کلک قسمت خروس چاق
  138. کارتون کارتون اینستاگرام
  139. این گوزن هارو حتما امتحان کنید
  140. کاردستی ساخت آسیاب آبی
  141. حنا دختری در مزرعه یا پسر شجاع؟
  142. لوک خوش شانس و دالتون ها قسمت اورل باهوش
  143. کاردستی چه جوری یک ماهی بسازیم
  144. کارتون لوک خوش شانس قسمت درون بدن بوشوگ
  145. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت فرار از زندان
  146. کاردستی شترمرغ
  147. کارتون لوک خوش شانس قسمت دالتون ها در جعبه
  148. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت پیرزن سمج
  149. کاردستی ساخت تفنگ با کاغذ رنگی
  150. کارتون لوک خوش شانس قسمت کارگران چینی راه آهن شرق به غرب آمریکا
  151. کارتون لوک خوش شانس قسمت اردوگاه کار اجباری
  152. کاردستی گل فنری با کاغذ رنگی
  153. کارتون لوک خوش شانس
  154. آموزش نقاشی مورچه
  155. کاردستی ساخت گل های رنگی
  156. آموزش ساخت نشانک کتاب
  157. کاردستی ساخت زنبور عسل با بادکنک و کاغذ رنگی
  158. آموزش رنگ کردن سنگ
  159. کاردستی ساخت تاپ با چوب و گل
  160. کاردستی ساخت دسته گل قرمز خوشگل
  161. کاردستی ساخت فرفره با سکه و مقوا
  162. کاردستی ساخت دسته گل صورتی رنگ
  163. کاردستی ساخت هویچ با کاغذ رنگی
  164. کاردستی ساخت گرگ بدجنس با برگ پاییزی
  165. آموزش نقاشی لک لک قرمز رنگ
  166. کاردستی ساخت دایناسورهای ماقبل تاریخ با تخم مرغ و مقوا
  167. کاردستی ساخت قایق مسابقات چند نفره پارویی با شانه تخم مرغ
  168. کاردستی ساخت دسته گل خوشگل با کاغذ رنگی و دستمال کاغذی
  169. آموزش نقاشی کاکتوس
  170. کاردستی ساخت گل های رنگارنگ متحرک
  171. کاردستی ساخت آویز ببری
  172. کاردستی ساخت گل قشنگ
  173. کاردستی ساخت ستاره های متصل به هم
  174. کاردستی مزرعه گل روی مقوا
  175. آموزش کاردستی میز با مقوا و نی
  176. آموزش کاردستی اجاق گاز به همراه سینک ظرفشویی با کارتن
  177. آموزش کاردستی بستنی شکلاتی
  178. آموزش کاردستی خوک با بطری و مقوا
  179. آموزش کاردستی گل های رنگارنگ با دستمال کاغذی
  180. آموزش کاردستی جعبه کادو
  181. آموزش کاردستی عنکبوت با چوب و نخ و هسته میوه
  182. کاردستی ساخت عروسک با پارچه
  183. کاردستی پاییز و مورچه
  184. آموزش ساخت کاردستی های جدید و شگفت انگیز مدرسه
  185. کاردستی لاکپشت با پوست گردو
  186. کاردستی خرگوش با دستمال کاغذی
  187. کاردستی جمع و تفریق با کمک کفشدوزک
  188. کارتون دختر کفشدوزکی دوبله فارسی
  189. کاردستی ساخت خرس تدی
  190. کارتون ایرانی خروس زیرک، روباه کلک قسمت خروس چاق
  191. کارتون کارتون اینستاگرام
  192. این گوزن هارو حتما امتحان کنید
  193. کاردستی ساخت آسیاب آبی
  194. حنا دختری در مزرعه یا پسر شجاع؟
  195. لوک خوش شانس و دالتون ها قسمت اورل باهوش
  196. کاردستی چه جوری یک ماهی بسازیم
  197. کارتون لوک خوش شانس قسمت درون بدن بوشوگ
  198. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت فرار از زندان
  199. کاردستی شترمرغ
  200. کارتون لوک خوش شانس قسمت دالتون ها در جعبه
  201. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت پیرزن سمج
  202. کاردستی ساخت تفنگ با کاغذ رنگی
  203. کارتون لوک خوش شانس قسمت کارگران چینی راه آهن شرق به غرب آمریکا
  204. کارتون لوک خوش شانس قسمت اردوگاه کار اجباری
  205. کاردستی گل فنری با کاغذ رنگی
  206. کارتون لوک خوش شانس
  207. آموزش نقاشی مورچه
  208. کاردستی ساخت گل های رنگی
  209. آموزش ساخت نشانک کتاب
  210. کاردستی ساخت زنبور عسل با بادکنک و کاغذ رنگی
  211. آموزش رنگ کردن سنگ
  212. کاردستی ساخت تاپ با چوب و گل
  213. کاردستی ساخت دسته گل قرمز خوشگل
  214. کاردستی ساخت فرفره با سکه و مقوا
  215. کاردستی ساخت دسته گل صورتی رنگ
  216. کاردستی ساخت هویچ با کاغذ رنگی
  217. کاردستی ساخت گرگ بدجنس با برگ پاییزی
  218. آموزش نقاشی لک لک قرمز رنگ
  219. کاردستی ساخت دایناسورهای ماقبل تاریخ با تخم مرغ و مقوا
  220. کاردستی ساخت قایق مسابقات چند نفره پارویی با شانه تخم مرغ
  221. کاردستی ساخت دسته گل خوشگل با کاغذ رنگی و دستمال کاغذی
  222. آموزش نقاشی کاکتوس
  223. کاردستی ساخت گل های رنگارنگ متحرک
  224. کاردستی ساخت آویز ببری
  225. کاردستی ساخت گل قشنگ
  226. کاردستی ساخت ستاره های متصل به هم
  227. کاردستی مزرعه گل روی مقوا
  228. آموزش کاردستی میز با مقوا و نی
  229. آموزش کاردستی اجاق گاز به همراه سینک ظرفشویی با کارتن
  230. آموزش کاردستی بستنی شکلاتی
  231. آموزش کاردستی خوک با بطری و مقوا
  232. آموزش کاردستی گل های رنگارنگ با دستمال کاغذی
  233. آموزش کاردستی جعبه کادو
  234. آموزش کاردستی عنکبوت با چوب و نخ و هسته میوه
  235. کاردستی ساخت عروسک با پارچه
  236. کاردستی پاییز و مورچه
  237. آموزش ساخت کاردستی های جدید و شگفت انگیز مدرسه
  238. کاردستی لاکپشت با پوست گردو
  239. کاردستی خرگوش با دستمال کاغذی
  240. کاردستی جمع و تفریق با کمک کفشدوزک
  241. کارتون دختر کفشدوزکی دوبله فارسی
  242. کاردستی ساخت خرس تدی
  243. کارتون ایرانی خروس زیرک، روباه کلک قسمت خروس چاق
  244. کارتون کارتون اینستاگرام
  245. این گوزن هارو حتما امتحان کنید
  246. کاردستی ساخت آسیاب آبی
  247. حنا دختری در مزرعه یا پسر شجاع؟
  248. لوک خوش شانس و دالتون ها قسمت اورل باهوش
  249. کاردستی چه جوری یک ماهی بسازیم
  250. کارتون لوک خوش شانس قسمت درون بدن بوشوگ
  251. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت فرار از زندان
  252. کاردستی شترمرغ
  253. کارتون لوک خوش شانس قسمت دالتون ها در جعبه
  254. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت پیرزن سمج
  255. کاردستی ساخت تفنگ با کاغذ رنگی
  256. کارتون لوک خوش شانس قسمت کارگران چینی راه آهن شرق به غرب آمریکا
  257. کارتون لوک خوش شانس قسمت اردوگاه کار اجباری
  258. کاردستی گل فنری با کاغذ رنگی
  259. کارتون لوک خوش شانس
  260. آموزش نقاشی مورچه
  261. کاردستی ساخت گل های رنگی
  262. آموزش ساخت نشانک کتاب
  263. کاردستی ساخت زنبور عسل با بادکنک و کاغذ رنگی
  264. آموزش رنگ کردن سنگ
  265. کاردستی ساخت تاپ با چوب و گل
  266. کاردستی ساخت دسته گل قرمز خوشگل
  267. کاردستی ساخت فرفره با سکه و مقوا
  268. کاردستی ساخت دسته گل صورتی رنگ
  269. کاردستی ساخت هویچ با کاغذ رنگی
  270. کاردستی ساخت گرگ بدجنس با برگ پاییزی
  271. آموزش نقاشی لک لک قرمز رنگ
  272. کاردستی ساخت دایناسورهای ماقبل تاریخ با تخم مرغ و مقوا
  273. کاردستی ساخت قایق مسابقات چند نفره پارویی با شانه تخم مرغ
  274. کاردستی ساخت دسته گل خوشگل با کاغذ رنگی و دستمال کاغذی
  275. آموزش نقاشی کاکتوس
  276. کاردستی ساخت گل های رنگارنگ متحرک
  277. کاردستی ساخت آویز ببری
  278. کاردستی ساخت گل قشنگ
  279. کاردستی ساخت ستاره های متصل به هم
  280. کاردستی مزرعه گل روی مقوا
  281. آموزش کاردستی میز با مقوا و نی
  282. آموزش کاردستی اجاق گاز به همراه سینک ظرفشویی با کارتن
  283. آموزش کاردستی بستنی شکلاتی
  284. آموزش کاردستی خوک با بطری و مقوا
  285. آموزش کاردستی گل های رنگارنگ با دستمال کاغذی
  286. آموزش کاردستی جعبه کادو
  287. آموزش کاردستی عنکبوت با چوب و نخ و هسته میوه
  288. کاردستی ساخت عروسک با پارچه
  289. کاردستی پاییز و مورچه
  290. آموزش ساخت کاردستی های جدید و شگفت انگیز مدرسه
  291. کاردستی لاکپشت با پوست گردو
  292. کاردستی خرگوش با دستمال کاغذی
  293. کاردستی جمع و تفریق با کمک کفشدوزک
  294. کارتون دختر کفشدوزکی دوبله فارسی
  295. کاردستی ساخت خرس تدی
  296. کارتون ایرانی خروس زیرک، روباه کلک قسمت خروس چاق
  297. کارتون کارتون اینستاگرام
  298. این گوزن هارو حتما امتحان کنید
  299. کاردستی ساخت آسیاب آبی
  300. حنا دختری در مزرعه یا پسر شجاع؟
  301. لوک خوش شانس و دالتون ها قسمت اورل باهوش
  302. کاردستی چه جوری یک ماهی بسازیم
  303. کارتون لوک خوش شانس قسمت درون بدن بوشوگ
  304. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت فرار از زندان
  305. کاردستی شترمرغ
  306. کارتون لوک خوش شانس قسمت دالتون ها در جعبه
  307. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت پیرزن سمج
  308. کاردستی ساخت تفنگ با کاغذ رنگی
  309. کارتون لوک خوش شانس قسمت کارگران چینی راه آهن شرق به غرب آمریکا
  310. کارتون لوک خوش شانس قسمت اردوگاه کار اجباری
  311. کاردستی گل فنری با کاغذ رنگی
  312. کارتون لوک خوش شانس
  313. آموزش نقاشی مورچه
  314. کاردستی ساخت گل های رنگی
  315. آموزش ساخت نشانک کتاب
  316. کاردستی ساخت زنبور عسل با بادکنک و کاغذ رنگی
  317. آموزش رنگ کردن سنگ
  318. کاردستی ساخت تاپ با چوب و گل
  319. کاردستی ساخت دسته گل قرمز خوشگل
  320. کاردستی ساخت فرفره با سکه و مقوا
  321. کاردستی ساخت دسته گل صورتی رنگ
  322. کاردستی ساخت هویچ با کاغذ رنگی
  323. کاردستی ساخت گرگ بدجنس با برگ پاییزی
  324. آموزش نقاشی لک لک قرمز رنگ
  325. کاردستی ساخت دایناسورهای ماقبل تاریخ با تخم مرغ و مقوا
  326. کاردستی ساخت قایق مسابقات چند نفره پارویی با شانه تخم مرغ
  327. کاردستی ساخت دسته گل خوشگل با کاغذ رنگی و دستمال کاغذی
  328. آموزش نقاشی کاکتوس
  329. کاردستی ساخت گل های رنگارنگ متحرک
  330. کاردستی ساخت آویز ببری
  331. کاردستی ساخت گل قشنگ
  332. کاردستی ساخت ستاره های متصل به هم
  333. کاردستی مزرعه گل روی مقوا
  334. آموزش کاردستی میز با مقوا و نی
  335. آموزش کاردستی اجاق گاز به همراه سینک ظرفشویی با کارتن
  336. آموزش کاردستی بستنی شکلاتی
  337. آموزش کاردستی خوک با بطری و مقوا
  338. آموزش کاردستی گل های رنگارنگ با دستمال کاغذی
  339. آموزش کاردستی جعبه کادو
  340. آموزش کاردستی عنکبوت با چوب و نخ و هسته میوه
  341. کاردستی ساخت عروسک با پارچه
  342. کاردستی پاییز و مورچه
  343. آموزش ساخت کاردستی های جدید و شگفت انگیز مدرسه
  344. کاردستی لاکپشت با پوست گردو
  345. کاردستی خرگوش با دستمال کاغذی
  346. کاردستی جمع و تفریق با کمک کفشدوزک
  347. کارتون دختر کفشدوزکی دوبله فارسی
  348. کاردستی ساخت خرس تدی
  349. کارتون ایرانی خروس زیرک، روباه کلک قسمت خروس چاق
  350. کارتون کارتون اینستاگرام
  351. این گوزن هارو حتما امتحان کنید
  352. کاردستی ساخت آسیاب آبی
  353. حنا دختری در مزرعه یا پسر شجاع؟
  354. لوک خوش شانس و دالتون ها قسمت اورل باهوش
  355. کاردستی چه جوری یک ماهی بسازیم
  356. کارتون لوک خوش شانس قسمت درون بدن بوشوگ
  357. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت فرار از زندان
  358. کاردستی شترمرغ
  359. کارتون لوک خوش شانس قسمت دالتون ها در جعبه
  360. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت پیرزن سمج
  361. کاردستی ساخت تفنگ با کاغذ رنگی
  362. کارتون لوک خوش شانس قسمت کارگران چینی راه آهن شرق به غرب آمریکا
  363. کارتون لوک خوش شانس قسمت اردوگاه کار اجباری
  364. کاردستی گل فنری با کاغذ رنگی
  365. کارتون لوک خوش شانس
  366. آموزش نقاشی مورچه
  367. کاردستی ساخت گل های رنگی
  368. آموزش ساخت نشانک کتاب
  369. کاردستی ساخت زنبور عسل با بادکنک و کاغذ رنگی
  370. آموزش رنگ کردن سنگ
  371. کاردستی ساخت تاپ با چوب و گل
  372. کاردستی ساخت دسته گل قرمز خوشگل
  373. کاردستی ساخت فرفره با سکه و مقوا
  374. کاردستی ساخت دسته گل صورتی رنگ
  375. کاردستی ساخت هویچ با کاغذ رنگی
  376. کاردستی ساخت گرگ بدجنس با برگ پاییزی
  377. آموزش نقاشی لک لک قرمز رنگ
  378. کاردستی ساخت دایناسورهای ماقبل تاریخ با تخم مرغ و مقوا
  379. کاردستی ساخت قایق مسابقات چند نفره پارویی با شانه تخم مرغ
  380. کاردستی ساخت دسته گل خوشگل با کاغذ رنگی و دستمال کاغذی
  381. آموزش نقاشی کاکتوس
  382. کاردستی ساخت گل های رنگارنگ متحرک
  383. کاردستی ساخت آویز ببری
  384. کاردستی ساخت گل قشنگ
  385. کاردستی ساخت ستاره های متصل به هم
  386. کاردستی مزرعه گل روی مقوا
  387. آموزش کاردستی میز با مقوا و نی
  388. آموزش کاردستی اجاق گاز به همراه سینک ظرفشویی با کارتن
  389. آموزش کاردستی بستنی شکلاتی
  390. آموزش کاردستی خوک با بطری و مقوا
  391. آموزش کاردستی گل های رنگارنگ با دستمال کاغذی
  392. آموزش کاردستی جعبه کادو
  393. آموزش کاردستی عنکبوت با چوب و نخ و هسته میوه
  394. کاردستی ساخت عروسک با پارچه
  395. کاردستی پاییز و مورچه
  396. آموزش ساخت کاردستی های جدید و شگفت انگیز مدرسه
  397. کاردستی لاکپشت با پوست گردو
  398. کاردستی خرگوش با دستمال کاغذی
  399. کاردستی جمع و تفریق با کمک کفشدوزک
  400. کارتون دختر کفشدوزکی دوبله فارسی
  401. کاردستی ساخت خرس تدی
  402. کارتون ایرانی خروس زیرک، روباه کلک قسمت خروس چاق
  403. کارتون کارتون اینستاگرام
  404. این گوزن هارو حتما امتحان کنید
  405. کاردستی ساخت آسیاب آبی
  406. حنا دختری در مزرعه یا پسر شجاع؟
  407. لوک خوش شانس و دالتون ها قسمت اورل باهوش
  408. کاردستی چه جوری یک ماهی بسازیم
  409. کارتون لوک خوش شانس قسمت درون بدن بوشوگ
  410. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت فرار از زندان
  411. کاردستی شترمرغ
  412. کارتون لوک خوش شانس قسمت دالتون ها در جعبه
  413. لوک خوش شانس به انگلیسی (lucky Luke) قسمت پیرزن سمج
  414. کاردستی ساخت تفنگ با کاغذ رنگی
  415. کارتون لوک خوش شانس قسمت کارگران چینی راه آهن شرق به غرب آمریکا
  416. کارتون لوک خوش شانس قسمت اردوگاه کار اجباری
  417. کاردستی گل فنری با کاغذ رنگی
  418. کارتون لوک خوش شانس
  419. آموزش نقاشی مورچه
  420. کاردستی ساخت گل های رنگی
  421. آموزش ساخت نشانک کتاب
  422. کاردستی ساخت زنبور عسل با بادکنک و کاغذ رنگی
  423. آموزش رنگ کردن سنگ
  • حسین حامدی
  • حسین حامدی
بایگانی