فروشگاه لباس دخترانه مارال مشهد پوشاک مانتو‌ شومیز تونیک سارافون

سلام خوش آمدید

روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما

کآینه پاکیزه است و روی تو زیبا

چون می روشن در آبگینهٔ صافی

خویِ جمیل از جمالِ روی تو پیدا

هر که دمی با تو بود یا قدمی رفت

از تو نباشد به هیچ روی شکیبا

صیدِ بیابان سر از کمند بپیچد

ما همه پیچیده در کمند تو عمدا

طایرِ مسکین که مهر بست به جایی

گر بکشندش نمی‌رود به دگر جا

غیرتم آید شکایت از تو به هر کس

درد اَحِبّا نمی‌برم به اطبا

برخیِ جانت شوم که شمع افق را

پیش بمیرد چراغدانِ ثریا

گر تو شکر خنده آستین نفشانی

هر مگسی طوطیی شوند شکرخا

لعبت شیرین اگر تُرُش ننشیند

مدعیانش طمع کنند به حلوا

مردِ تماشای باغِ حسن تو سعدیست

دستْ فرومایگان برند به یغما

روی تو خوش می‌نماید آینهٔ ما

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که خصم اندر او کمند انداخت

به مراد ویش بباید ساخت

هر که عاشق نبود مرد نشد

نقره فایق نگشت تا نگداخت

هیچ مصلح به کوی عشق نرفت

که نه دنیا و آخرت درباخت

آن چنانش به ذکر مشغولم

که ندانم به خویشتن پرداخت

همچنان شکر عشق می‌گویم

که گرم دل بسوخت جان بنواخت

سعدیا خوشتر از حدیث تو نیست

تحفه روزگار اهل شناخت

آفرین بر زبان شیرینت

کاین همه شور در جهان انداخت

هر که خصم اندر او کمند انداخت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

ترک رضای خویش کند در رضای یار

گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ

بیند خطای خویش و نبیند خطای یار

یار از برای نفس گرفتن طریق نیست

ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار

یاران شنیده‌ام که بیابان گرفته‌اند

بی‌طاقت از ملامت خلق و جفای یار

من ره نمی‌برم مگر آن جا که کوی دوست

من سر نمی‌نهم مگر آن جا که پای یار

گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست

ما را به در نمی‌رود از سر هوای یار

بستان بی مشاهده دیدن مجاهده‌ست

ور صد درخت گل بنشانی به جای یار

ای باد اگر به گلشن روحانیان روی

یار قدیم را برسانی دعای یار

ما را ز درد عشق تو با کس حدیث نیست

هم پیش یار گفته شود ماجرای یار

هر کس میان جمعی و سعدی و گوشه‌ای

بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار

یار آن بود که صبر کند بر جفای یار

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

قل هو الله احد چشم بد از روی تو دور

آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد

بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور

حور فردا که چنین روی بهشتی بیند

گرش انصاف بود معترف آید به قصور

شب ما روز نباشد مگر آن گاه که تو

از شبستان به درآیی چو صباح از دیجور

زندگان را نه عجب گر به تو میلی باشد

مردگان بازنشینند به عشقت ز قبور

آن بهایم نتوان گفت که جانی دارد

که ندارد نظری با چو تو زیبامنظور

سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز

مست چندان که بکوشند نباشد مستور

این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت

عسلی دوزد و زنار ببندد زنبور

آن چه در غیبتت ای دوست به من می‌گذرد

نتوانم که حکایت کنم الا به حضور

منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد

من به شیرین سخنی تو به نکویی مشهور

سختم آید که به هر دیده تو را می‌نگرند

سعدیا غیرتت آمد نه عجب سعد غیور

به فلک می‌رسد از روی چو خورشید تو نور

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

پروانه نمی‌شکیبد از دور

ور قصد کند بسوزدش نور

هر کس به تعلقی گرفتار

صاحب نظران به عشق منظور

آن روز که روز حشر باشد

دیوان حساب و عرض منشور

ما زنده به ذکر دوست باشیم

دیگر حیوان به نفخه صور

یا رب که تو در بهشت باشی

تا کس نکند نگاه در حور

ما مست شراب ناب عشقیم

نه تشنه سلسبیل و کافور

بیم است شرار آه مشتاق

کآتش بزند حجاب مستور

من دانم و دردمند بیدار

آهنگ شب دراز دیجور

آخر ز هلاک ما چه خیزد

سیمرغ چه می‌کند به عصفور

نزدیک نمی‌شوی به صورت

وز دیده دل نمی‌شوی دور

از پیش تو راه رفتنم نیست

گردن به کمند به که مهجور

سعدی چو مرادت انگبین است

واجب بود احتمال زنبور

پروانه نمی‌شکیبد از دور

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن کیست که می‌رود به نخجیر

پای دل دوستان به زنجیر

همشیره جادوان بابل

همسایه لعبتان کشمیر

این است بهشت اگر شنیدی

کز دیدن آن جوان شود پیر

از عشق کمان دست و بازوش

افتاده خبر ندارد از تیر

نقاش که صورتش ببیند

از دست بیفکند تصاویر

ای سخت جفای سست پیوند

رفتی و چنین برفت تقدیر

کوته نظران ملامت از عشق

بی فایده می‌کنند و تحذیر

با جان من از جسد برآید

خونی که فروشده‌ست با شیر

گر جان طلبد حبیب عشاق

نه منع روا بود نه تأخیر

آن را که مراد دوست باید

گو ترک مراد خویشتن گیر

سعدی چو اسیر عشق ماندی

تدبیر تو چیست ترک تدبیر

آن کیست که می‌رود به نخجیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

از همه باشد به حقیقت گزیر

وز تو نباشد که نداری نظیر

مشرب شیرین نبود بی زحام

دعوت منعم نبود بی فقیر

آن عرق است از بدنت یا گلاب

آن نفس است از دهنت یا عبیر

بذل تو کردم تن و هوش و روان

وقف تو کردم دل و چشم و ضمیر

دل چه بود جان که بدو زنده‌ام

گو بده ای دوست که گویم بگیر

راحت جان باشد از آن قبضه تیغ

مرهم دل باشد از آن جعبه تیر

درد نهانی به که گویم که نیست

باخبر از درد من الا خبیر

عیب کنندم که چه دیدی در او

کور نداند که چه بیند بصیر

چون نرود در پی صاحب کمند

آهوی بیچاره به گردن اسیر

هر که دل شیفته دارد چو من

بس که بگوید سخن دلپذیر

ناله سعدی به چه دانی خوش است

بوی خوش آید چو بسوزد عبیر

از همه باشد به حقیقت گزیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر

از همه باشد گریز وز تو نباشد گزیر

تا تو مصور شدی در دل یکتای من

جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر

عیب کنندم که چند در پی خوبان روی

چون نرود بنده‌وار هر که برندش اسیر

بسته زنجیر زلف زود نیابد خلاص

دیر برآید به جهد هر که فرو شد به قیر

چون تو بتی بگذرد سروقد سیم ساق

هر که در او ننگرد مرده بود یا ضریر

گر نبرم ناز دوست کیست که مانند اوست

کبر کند بی خلاف هر که بود بی‌نظیر

قامت زیبای سرو کاین همه وصفش کنند

هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر

هر که طلبکار توست روی نتابد ز تیغ

وان که هوادار توست بازنگردد به تیر

بوسه دهم بنده‌وار بر قدمت ور سرم

در سر این می‌رود بی سر و پایی مگیر

سعدی اگر خون و مال صرف شود در وصال

آنت مقامی بزرگ اینت بهایی حقیر

گر تو ز ما فارغی وز همه کس بی نیاز

ما به تو مستظهریم وز همه عالم فقیر

ای پسر دلربا وی قمر دلپذیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر

کز دست می‌رود سرم ای دوست دست گیر

شرط است دستگیری درمندگان و من

هر روز ناتوان ترم ای دوست دست گیر

پایاب نیست بحر غمت را و من غریق

خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر

سر می‌نهم که پای برآرم ز دام عشق

وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر

دل جان همی‌سپارد و فریاد می‌کند

کآخر به کار تو درم ای دوست دست گیر

راضی شدم به یک نظر اکنون که وصل نیست

آخر بدین محقرم ای دوست دست گیر

از دامن تو دست ندارم که دست نیست

بر دستگیر دیگرم ای دوست دست گیر

سعدی نه بارها به تو برداشت دست عجز

یک بارش از سر کرم ای دوست دست گیر

دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر

قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر

گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای

شخصم از پای اندر آمد دستگیرا دست گیر

گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا

سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر

ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل

بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر

چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب

چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر

بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل

با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر

گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من

وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر

تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان

تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر

گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم

لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر

بوالعجب شوریده‌ام سهوم به رحمت درگذار

سهمگن درمانده‌ام جرمم به طاعت درپذیر

آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد

در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر

فتنه‌ام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشاده‌ست ولیکن بسته‌ست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر

من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر

گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر

در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر

این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر

گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر

عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر

من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم وگرم چشم بدوزند به تیر

عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر

سعدیا پیکر مطبوع برای نظر است

گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

که یک دم از تو نظر بر نمی‌توان انداخت

بلای غمزه نامهربان خون‌خوارت

چه خون که در دل یاران مهربان انداخت

ز عقل و عافیت آن روز بر کران ماندم

که روزگار حدیث تو در میان انداخت

نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو

برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت

تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همین حکایت روزی به دوستان برسد

که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

چه فتنه بود که حسن تو در جهان انداخت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ای به خلق از جهانیان ممتاز

چشم خلقی به روی خوب تو باز

لازم است آن که دارد این همه لطف

که تحمل کنندش این همه ناز

ای به عشق درخت بالایت

مرغ جان رمیده در پرواز

آن نه صاحب نظر بود که کند

از چنین روی در به روی فراز

بخورم گر ز دست توست نبید

نکنم گر خلاف توست نماز

گر بگریم چو شمع معذورم

کس نگوید در آتشم مگداز

می‌نگفتم سخن در آتش عشق

تا نگفت آب دیده غماز

آب و آتش خلاف یک دگرند

نشنیدیم عشق و صبر انباز

هر که دیدار دوست می‌طلبد

دوستی را حقیقت است و مجاز

آرزومند کعبه را شرط است

که تحمل کند نشیب و فراز

سعدیا زنده عاشقی باشد

که بمیرد بر آستان نیاز

ای به خلق از جهانیان ممتاز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

متقلب درون جامه ناز

چه خبر دارد از شبان دراز

عاقل انجام عشق می‌بیند

تا هم اول نمی‌کند آغاز

جهد کردم که دل به کس ندهم

چه توان کرد با دو دیده باز

زینهار از بلای تیر نظر

که چو رفت از کمان نیاید باز

مگر از شوخی تذروان بود

که فرودوختند دیده باز

محتسب در قفای رندانست

غافل از صوفیان شاهدباز

پارسایی که خمر عشق چشید

خانه گو با معاشران پرداز

هر که را با گل آشنایی بود

گو برو با جفای خار بساز

سپرت می‌بباید افکندن

ای که دل می‌دهی به تیرانداز

هر چه بینی ز دوستان کرمست

گر اهانت کنند و گر اعزاز

دست مجنون و دامن لیلی

روی محمود و خاک پای ایاز

هیچ بلبل نداند این دستان

هیچ مطرب ندارد این آواز

هر متاعی ز معدنی خیزد

شکر از مصر و سعدی از شیراز

متقلب درون جامه ناز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز

رخی کز او متصور نمی‌شود آرام

چرا نمودی و دیگر نمی‌نمایی باز

در دو لختی چشمان شوخ دلبندت

چه کرده‌ام که به رویم نمی‌گشایی باز

اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست

من از تو دست ندارم به بی‌وفایی باز

شراب وصل تو در کام جان من ازلیست

هنوز مستم از آن جام آشنایی باز

دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات

که جز به روی تو بینم به روشنایی باز

تو را هر آینه باید به شهر دیگر رفت

که دل نماند در این شهر تا ربایی باز

عوام خلق ملامت کنند صوفی را

کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز

اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار

به عمر خود نبری نام پارسایی باز

گرت چو سعدی از این در نواله‌ای بخشند

برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز

بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار

دگر منقل منه آتش میفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست

حسد گو دشمنان را دیده بردوز

بهاری خرم است ای گل کجایی

که بینی بلبلان را ناله و سوز

جهان بی ما بسی بوده‌ست و باشد

برادر جز نکونامی میندوز

نکویی کن که دولت بینی از بخت

مبر فرمان بدگوی بدآموز

منه دل بر سرای عمر سعدی

که بر گنبد نخواهد ماند این گوز

دریغا عیش اگر مرگش نبودی

دریغ آهو اگر بگذاشتی یوز

برآمد باد صبح و بوی نوروز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

مبارک‌تر شب و خرم‌ترین روز

به استقبالم آمد بخت پیروز

دهل‌زن گو دو نوبت زن بشارت

که دوشم قدر بود امروز نوروز

مه است این یا ملک یا آدمیزاد

پری یا آفتاب عالم‌افروز

ندانستی که ضدان در کمینند

نکو کردی علیرغم بدآموز

مرا با دوست ای دشمن وصالست

تو را گر دل نخواهد دیده بردوز

شبان دانم که از درد جدایی

نیاسودم ز فریاد جهان سوز

گر آن شب‌های با وحشت نمی‌بود

نمی‌دانست سعدی قدر این روز

مبارک‌تر شب و خرم‌ترین روز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز

هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز

شاهد بخوان و شمع بیفروز و می بنه

عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز

ور دوست دست می‌دهدت هیچ گو مباش

خوشتر بود عروس نکوروی بی جهیز

امروز باید ار کرمی می‌کند سحاب

فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز

من در وفا و عهد چنان کند نیستم

کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من

عیار مدعی کند از دشمن احتریز

فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را

بینم فراغتم بود از روز رستخیز

تا خود کجا رسد به قیامت نماز من

من روی در تو و همه کس روی در حجیز

سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند

قیدی نکرده‌ای که میسر شود گریز

پیوند روح می‌کند این باد مشک بیز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

ساقی سیمتن چه خسبی خیز

آب شادی بر آتش غم ریز

بوسه‌ای بر کنار ساغر نه

پس بگردان شراب شهدآمیز

کابر آذار و باد نوروزی

درفشان می‌کنند و عنبربیز

جهد کردیم تا نیالاید

به خرابات دامن پرهیز

دست بالای عشق زور آورد

معرفت را نماند جای ستیز

گفتم ای عقل زورمند چرا

برگرفتی ز عشق راه گریز

گفت اگر گربه شیر نر گردد

نکند با پلنگ دندان تیز

شاهدان می‌کنند خانه زهد

مطربان می‌زنند راه حجیز

توبه را تلخ می‌کند در حلق

یار شیرین زبان شورانگیز

سعدیا هر دمت که دست دهد

به سر زلف دوستان آویز

دشمنان را به حال خود بگذار

تا قیامت کنند و رستاخیز

ساقی سیمتن چه خسبی خیز

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

ور پایبندی همچو من فریاد می‌خوان از قفس

گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان

هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس

محمول پیش آهنگ را از من بگو ای ساربان

تو خواب می‌کن بر شتر تا بانگ می‌دارد جرس

شیرین بضاعت بر مگس چندان که تندی می‌کند

او بادبیزن همچنان در دست و می‌آید مگس

پند خردمندان چه سود اکنون که بندم سخت شد

گر جستم این بار از قفس بیدار باشم زین سپس

گر دوست می‌آید برم یا تیغ دشمن بر سرم

من با کسی افتاده‌ام کز وی نپردازم به کس

با هر که بنشینم دمی کز یاد او غافل شوم

چون صبح بی خورشیدم از دل بر نمی‌آید نفس

من مفلسم در کاروان گوهر که خواهی قصد کن

نگذاشت مطرب دربرم چندان که بستاند عسس

گر پند می‌خواهی بده ور بند می‌خواهی بنه

دیوانه سر خواهد نهاد آن گه نهد از سر هوس

فریاد سعدی در جهان افکندی ای آرام جان

چندین به فریاد آوری باری به فریادش برس

بوی بهار آمد بنال ای بلبل شیرین نفس

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

عشاق بس نکرده هنوز از کنار و بوس

پستان یار در خم گیسوی تابدار

چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس

یک شب که دوست فتنه خفتست زینهار

بیدار باش تا نرود عمر بر فسوس

تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح

یا از در سرای اتابک غریو کوس

لب بر لبی چو چشم خروس ابلهی بود

برداشتن به گفته بیهوده خروس

امشب مگر به وقت نمی‌خواند این خروس

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که بی دوست می‌برد خوابش

همچنان صبر هست و پایابش

خواب از آن چشم چشم نتوان داشت

که ز سر برگذشت سیلابش

نه به خود می‌رود گرفته عشق

دیگری می‌برد به قلابش

چه کند پای بند مهر کسی

که نبیند جفای اصحابش

هر که حاجت به درگهی دارد

لازمست احتمال بوابش

ناگزیرست تلخ و شیرینش

خار و خرما و زهر و جلابش

سایرست این مثل که مستسقی

نکند رود دجله سیرابش

شب هجران دوست ظلمانیست

ور برآید هزار مهتابش

برود جان مستمند از تن

نرود مهر مهر احبابش

سعدیا گوسفند قربانی

به که نالد ز دست قصابش

هر که بی دوست می‌برد خوابش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم

که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین

به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

هزار بلبل دستان سرای عاشق را

بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر

از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

همه قبیله من عالمان دین بودند

مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه

که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من

وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع

چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن

کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش

ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست

ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند

در آب دیده سعدی شناوری آموخت

معلمت همه شوخی و دلبری آموخت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یاری به دست کن که به امید راحتش

واجب کند که صبر کنی بر جراحتش

ما را که ره دهد به سراپرده وصال

ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش

باران چون ستاره‌ام از دیدگان بریخت

رویی که صبح خیره شود در صباحتش

هر گه که گویم این دل ریشم درست شد

بر وی پراکند نمکی از ملاحتش

هرچ آن قبیح‌تر بکند یار دوست‌روی

داند که چشم دوست نبیند قباحتش

بیچاره‌ای که صورت رویت خیال بست

بی دیدنت خیال مبند استراحتش

با چشم نیم‌خواب تو خشم آیدم همی

از چشم‌های نرگس و چندان وقاحتش

رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب

چون آدمی طمع نکند در سماحتش

سعدی که داد وصف همه نیکوان به داد

عاجز بماند در تو زبان فصاحتش

یاری به دست کن که به امید راحتش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

هر چه کند ز شاهدی کس نکند ملامتش

میوه نمی‌دهد به کس باغ تفرج است و بس

جز به نظر نمی‌رسد سیب درخت قامتش

داروی دل نمی‌کنم کان که مریض عشق شد

هیچ دوا نیاورد باز به استقامتش

هر که فدا نمی‌کند دنیی و دین و مال و سر

گو غم نیکوان مخور تا نخوری ندامتش

جنگ نمی‌کنم اگر دست به تیغ می‌برد

بلکه به خون مطالبت هم نکنم قیامتش

کاش که در قیامتش بار دگر بدیدمی

کانچه گناه او بود من بکشم غرامتش

هر که هوا گرفت و رفت از پی آرزوی دل

گوش مدار سعدیا بر خبر سلامتش

آن که هلاک من همی‌خواهد و من سلامتش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خجل است سرو بستان بر قامت بلندش

همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش

چو درخت قامتش دید صبا به هم برآمد

ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش

اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی

مه نو چه زهره دارد که بود سم سمندش

نه چنان ز دست رفته‌ست وجود ناتوانم

که معالجت توان کرد به پند یا به بندش

گرم آن قرار بودی که ز دوست برکنم دل

نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش

تو که پادشاه حسنی نظری به بندگان کن

حذر از دعای درویش و کف نیازمندش

شکرین حدیث سعدی بر او چه قدر دارد

که چنو هزار طوطی مگس است پیش قندش

خجل است سرو بستان بر قامت بلندش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که نازک بود تن یارش

گو دل نازنین نگه دارش

عاشق گل دروغ می‌گوید

که تحمل نمی‌کند خارش

نیکخواها در آتشم بگذار

وین نصیحت مکن که بگذارش

کاش با دل هزار جان بودی

تا فدا کردمی به دیدارش

عاشق صادق از ملامت دوست

گر برنجد به دوست مشمارش

کس به آرام جان ما نرسد

که نه اول به جان رسد کارش

خانه یار سنگدل این است

هر که سر می‌زند به دیوارش

خون ما خود محل آن دارد

که بود پیش دوست مقدارش

سعدیا گر به جان خطاب کند

ترک جان گوی و دل به دست آرش

هر که نازک بود تن یارش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که نامهربان بود یارش

واجب است احتمال آزارش

طاقت رفتنم نمی‌ماند

چون نظر می‌کنم به رفتارش

وز سخن گفتنش چنان مستم

که ندانم جواب گفتارش

کشته تیر عشق زنده کند

گر به سر بگذرد دگربارش

هر چه زان تلخ‌تر بخواهد گفت

گو بگو از لب شکربارش

عشق پوشیده بود و صبر نماند

پرده برداشتم ز اسرارش

وه که گر من به خدمتش برسم

خود چه خدمت کنم به مقدارش

بیم دیوانگیست مردم را

ز آمدن رفتن پری وارش

کاش بیرون نیامدی سلطان

تا ندیدی گدای بازارش

سعدیا روی دوست نادیدن

به که دیدن میان اغیارش

هر که نامهربان بود یارش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کس ندیده‌ست به شیرینی و لطف و نازش

کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش

مطرب ما را دردیست که خوش می‌نالد

مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش

بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق

آبگینه نتواند که بپوشد رازش

مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود

همچنان طبع فرامش نکند پروازش

تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست

به سخن باز نمی‌باشد و چشم از نازش

من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی

بنده خدمت بکند ور نکنند اعزازش

غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند

آخر اکنون که بکشتی به کنار اندازش

خون سعدی کم از آن است که دست آلایی

ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش

کس ندیده‌ست به شیرینی و لطف و نازش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد

فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند

آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش

هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد

خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش

جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش

لذت وقت‌های خوش قدر نداشت پیش من

گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش

نیست زمام کام دل در کف اختیار من

گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش

عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من

بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش

پنجه قصد دشمنان می‌نرسد به خون من

وین که به لطف می‌کشد منع نمی‌توانمش

دست به جان نمی‌رسد تا به تو برفشانمش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش

تا چه خواهد کرد با من دور گیتی زین دو کار

دست او در گردنم یا خون من در گردنش

هر که معلومش نمی‌گردد که زاهد را که کشت

گو سرانگشتان شاهد بین و رنگ ناخنش

گر چمن گوید مرا همرنگ رویش لاله‌ایست

از قفا باید برون کردن زبان سوسنش

ماه و پروینش نیارم گفت و سرو و آفتاب

لطف جان در جسم دارد جسم در پیراهنش

آستین از چنگ مسکینان گرفتم درکشد

چون تواند رفت و چندین دست دل در دامنش

من سبیل دشمنان کردم نصیب عرض خویش

دشمن آن کس در جهان دارم که دارد دشمنش

گر تنم مویی شود از دست جور روزگار

بر من آسان‌تر بود کآسیب مویی بر تنش

تا چه روی است آن که حیران مانده‌ام در وصف او

صبحی از مشرق همی‌تابد یکی از روزنش

بعد از این ای یار اگر تفصیل هشیاران کنند

گر در آنجا نام من بینی قلم بر سر زنش

لایق سعدی نبود این خرقه تقوا و زهد

ساقیا جامی بده وین جامه از سر برکنش

چون برآمد ماه روی از مطلع پیراهنش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

که داد خود بستانم به بوسه از دهنش

همان کمند بگیرم که صید خاطر خلق

بدان همی‌کند و درکشم به خویشتنش

ولیک دست نیارم زدن در آن سر زلف

که مبلغی دل خلق است زیر هر شکنش

غلام قامت آن لعبتم که بر قد او

بریده‌اند لطافت چو جامه بر بدنش

ز رنگ و بوی تو ای سروقد سیم اندام

برفت رونق نسرین باغ و نسترنش

یکی به حکم نظر پای در گلستان نه

که پایمال کنی ارغوان و یاسمنش

خوشا تفرج نوروز خاصه در شیراز

که برکند دل مرد مسافر از وطنش

عزیز مصر چمن شد جمال یوسف گل

صبا به شهر درآورد بوی پیرهنش

شگفت نیست گر از غیرت تو بر گلزار

بگرید ابر و بخندد شکوفه بر چمنش

در این روش که تویی گر به مرده برگذری

عجب نباشد اگر نعره آید از کفنش

نماند فتنه در ایام شاه جز سعدی

که بر جمال تو فتنه‌ست و خلق بر سخنش

رها نمی‌کند ایام در کنار منش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خوش است درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد

ضرورت است تحمل ز بوستانبانش

وصال جان جهان یافتن حرامش باد

که التفات بود بر جهان و بر جانش

ز کعبه روی نشاید به ناامیدی تافت

کمینه آن که بمیریم در بیابانش

اگر چه ناقص و نادانم این قدر دانم

که آبگینه من نیست مرد سندانش

ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز

کنند چون نکنند احتمال هجرانش

گر آید از تو به رویم هزار تیر جفا

جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش

حریف را که غم جان خویشتن باشد

هنوز لاف دروغ است عشق جانانش

حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای

سر صلاح توقع مدار و سامانش

گلی چو روی تو گر ممکن است در آفاق

نه ممکن است چو سعدی هزاردستانش

خوش است درد که باشد امید درمانش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

مگر مرا که همان عشق اولست و زیادت

گرم جواز نباشد به پیشگاه قبولت

کجا روم که نمیرم بر آستان عبادت

مرا به روز قیامت مگر حساب نباشد

که هجر و وصل تو دیدم چه جای موت و اعادت

شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان

تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

گرم به گوشه چشمی شکسته‌وار ببینی

فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت

بیایمت که ببینم کدام زهره و یارا

روم که بی‌تو نشینم کدام صبر و جلادت

مرا هر آینه روزی تمام کشته ببینی

گرفته دامن قاتل به هر دو دست ارادت

اگر جنازه سعدی به کوی دوست برآرند

زهی حیات نکونام و رفتنی به شهادت

کهن شود همه کس را به روزگار ارادت

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

زینهار از دهان خندانش

و آتش لعل و آب دندانش

مگر آن دایه کاین صنم پرورد

شهد بوده‌ست شیر پستانش

باغبان گر ببیند این رفتار

سرو بیرون کند ز بستانش

ور چنین حور در بهشت آید

همه خادم شوند غلمانش

چاهی اندر ره مسلمانان

نیست الا چه زنخدانش

چند خواهی چو من بر این لب چاه

متعطش بر آب حیوانش

شاید این روی اگر سبیل کند

بر تماشاکنان حیرانش

ساربانا جمال کعبه کجاست

که بمردیم در بیابانش

بس که در خاک می‌طپند چو گوی

از خم زلف همچو چوگانش

لاجرم عقل منهزم شد و صبر

که نبودند مرد میدانش

ما دگر بی تو صبر نتوانیم

که همین بود حد امکانش

از ملامت چه غم خورد سعدی

مرده از نیشتر مترسانش

زینهار از دهان خندانش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که هست التفات بر جانش

گو مزن لاف مهر جانانش

درد من بر من از طبیب من است

از که جویم دوا و درمانش

آن که سر در کمند وی دارد

نتوان رفت جز به فرمانش

چه کند بنده حقیر فقیر

که نباشد به امر سلطانش

ناگزیر است یار عاشق را

که ملامت کنند یارانش

وآن که در بحر قلزم است غریق

چه تفاوت کند ز بارانش

گل به غایت رسید بگذارید

تا بنالد هزاردستانش

عقل را گر هزار حجت هست

عشق دعوی کند به بطلانش

هر که را نوبتی زدند این تیر

در جراحت بماند پیکانش

ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل

که ندانند درد پنهانش

سخن عشق زینهار مگوی

یا چو گفتی بیار برهانش

نرود هوشمند در آبی

تا نبیند نخست پایانش

سعدیا گر به یک دمت بی دوست

هر دو عالم دهند مستانش

هر که هست التفات بر جانش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش

آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش

وان سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش

هر که از یار تحمل نکند یار مگویش

وان که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش

چون دل از دست به درشد مثل کره توسن

نتوان باز گرفتن به همه شهر عنانش

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش

خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی

عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش

شرم دارد چمن از قامت زیبای بلندت

که همه عمر نبوده‌ست چنین سرو روانش

گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم

باز می‌بینم و دریا نه پدید است کرانش

عهد ما با تو نه عهدی که تغیر بپذیرد

بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش

چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی

بنده بی جرم و خطایی نه صواب است مرانش

نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم

که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش

گر فلاطون به حکیمی مرض عشق بپوشد

عاقبت پرده برافتد ز سر راز نهانش

هر که سودای تو دارد چه غم از هر که جهانش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

خطا کردی به قول دشمنان گوش

که عهد دوستان کردی فراموش

که گفت آن روی شهرآرای بنمای

دگربارش که بنمودی فراپوش

دل سنگینت آگاهی ندارد

که من چون دیگ رویین می‌زنم جوش

نمی‌بینم خلاص از دست فکرت

مگر کافتاده باشم مست و مدهوش

به ظاهر پند مردم می‌نیوشم

نهانم عشق می‌گوید که منیوش

مگر ساقی که بستانم ز دستش

مگر مطرب که بر قولش کنم گوش

مرا جامی بده وین جامه بستان

مرا نقلی بنه وین خرقه بفروش

نشستم تا برون آیی خرامان

تو بیرون آمدی من رفتم از هوش

تو در عالم نمی‌گنجی ز خوبی

مرا هرگز کجا گنجی در آغوش

خردمندان نصیحت می‌کنندم

که سعدی چون دهل بیهوده مخروش

ولیکن تا به چوگان می‌زنندش

دهل هرگز نخواهد بود خاموش

خطا کردی به قول دشمنان گوش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

قیامت باشد آن قامت در آغوش

شراب سلسبیل از چشمه نوش

غلام کیست آن لعبت که ما را

غلام خویش کرد و حلقه در گوش

پری پیکر بتی کز سحر چشمش

نیامد خواب در چشمان من دوش

نه هر وقتم به یاد خاطر آید

که خود هرگز نمی‌گردد فراموش

حلالش باد اگر خونم بریزد

که سر در پای او خوشتر که بر دوش

نصیحتگوی ما عقلی ندارد

برو گو در صلاح خویشتن کوش

دهل زیر گلیم از خلق پنهان

نشاید کرد و آتش زیر سرپوش

بیا ای دوست ور دشمن ببیند

چه خواهد کرد گو می‌بین و می‌جوش

تو از ما فارغ و ما با تو همراه

ز ما فریاد می‌آید تو خاموش

حدیث حسن خویش از دیگری پرس

که سعدی در تو حیران است و مدهوش

قیامت باشد آن قامت در آغوش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

یکی را دست حسرت بر بناگوش

یکی با آن که می‌خواهد در آغوش

نداند دوش بر دوش حریفان

که تنها مانده چون خفت از غمش دوش

نکوگویان نصیحت می‌کنندم

ز من فریاد می‌آید که خاموش

ز بانگ رود و آوای سرودم

دگر جای نصیحت نیست در گوش

مرا گویند چشم از وی بپوشان

ورا گو برقعی بر خویشتن پوش

نشانی زان پری تا در خیال است

نیاید هرگز این دیوانه با هوش

نمی‌شاید گرفتن چشمه چشم

که دریای درون می‌آورد جوش

بیا تا هر چه هست از دست محبوب

بیاشامیم اگر زهر است اگر نوش

مرا در خاک راه دوست بگذار

برو گو دشمن اندر خون من کوش

نه یاری سست پیمان است سعدی

که در سختی کند یاری فراموش

یکی را دست حسرت بر بناگوش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

رفتی و نمی‌شوی فراموش

می‌آیی و می‌روم من از هوش

سحر است کمان ابروانت

پیوسته کشیده تا بناگوش

پایت بگذار تا ببوسم

چون دست نمی‌رسد به آغوش

جور از قبلت مقام عدل است

نیش سخنت مقابل نوش

بی‌کار بود که در بهاران

گویند به عندلیب مخروش

دوش آن غم دل که می‌نهفتم

باد سحرش ببرد سرپوش

آن سیل که دوش تا کمر بود

امشب بگذشت خواهد از دوش

شهری متحدثان حسنت

الا متحیران خاموش

بنشین که هزار فتنه برخاست

از حلقه عارفان مدهوش

آتش که تو می‌کنی محال است

کاین دیگ فرونشیند از جوش

بلبل که به دست شاهد افتاد

یاران چمن کند فراموش

ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش

گر توبه دهد کسی ز عشقت

از من بنیوش و پند منیوش

سعدی همه ساله پند مردم

می‌گوید و خود نمی‌کند گوش

رفتی و نمی‌شوی فراموش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

گر یکی از عشق برآرد خروش

بر سر آتش نه غریب است جوش

پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق

دامن عفوش به گنه بربپوش

بوی گل آورد نسیم صبا

بلبل بیدل ننشیند خموش

مطرب اگر پرده از این ره زند

بازنیایند حریفان به هوش

ساقی اگر باده از این خم دهد

خرقه صوفی ببرد می فروش

زهر بیاور که ز اجزای من

بانگ برآید به ارادت که نوش

از تو نپرسند درازای شب

آن کس داند که نخفته‌ست دوش

حیف بود مردن بی عاشقی

تا نفسی داری و نفسی بکوش

سر که نه در راه عزیزان رود

بار گران است کشیدن به دوش

سعدی اگر خاک شود همچنان

ناله زاریدنش آید به گوش

هر که دلی دارد از انفاس او

می‌شنود تا به قیامت خروش

گر یکی از عشق برآرد خروش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش

گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش

به دست آن که فتاده‌ست اگر مسلمان است

مگر حلال ندارد مظالم درویش

دل شکسته مروت بود که بازدهند

که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش

مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد

دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش

رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد

نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش

به شادکامی دشمن کسی سزاوار است

که نشنود سخن دوستان نیک اندیش

کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت

که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش

دگر به یار جفاکار دل منه سعدی

نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش

دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش

 

‌┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈

اشعار عاشقانه سعدی

‌┈┈••✾•🌷•✾••┈┈

 

  • حسین حامدی

به مراد ویش بباید ساخت

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بایگانی