بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف باز آید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگ است بر مجنون چو زندانی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم
که دل در بند او دارد به هر مویی پریشانی
چه فتنهست این که در چشمت به غارت میبرد دلها
تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی
نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا
بیا سهل است اگر داری به خط خواجه فرمانی
زمان رفته باز آید ولیکن صبر میباید
که مستخلص نمیگردد بهاری بی زمستانی
بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدهست
یا دیده و بعد از تو به رویی نگریدهست
گر مدعیان نقش ببینند پری را
دانند که دیوانه چرا جامه دریدهست
آن کیست که پیرامن خورشید جمالش
از مشک سیه دایرهٔ نیمه کشیدهست
ای عاقل اگر پای به سنگیت برآید
فرهاد بدانی که چرا سنگ بریدهست
رحمت نکند بر دل بیچاره فرهاد
آنکس که سخن گفتن شیرین نشنیدهست
از دست کمان مهرهٔ ابروی تو در شهر
دل نیست که در بر چو کبوتر نطپیدهست
در وهم نیاید که چه مطبوع درختی
پیداست که هرگز کس از این میوه نچیدهست
سر قلم قدرت بی چون الهی
در روی تو چون روی در آیینه پدید است
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا
حلوا به کسی ده که محبت نچشیدهست
با این همه باران بلا بر سر سعدی
نشگفت اگرش خانهٔ چشم آب چکیدهست
افسوس بر آن دیده که روی تو ندیدهست
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
بندهام گر به لطف میخوانی
حاکمی گر به قهر میرانی
کس نشاید که بر تو بگزینند
که تو صورت به کس نمیمانی
ندهیمت به هر که در عالم
ور تو ما را به هیچ نستانی
گفتم این درد عشق پنهان را
به تو گویم که هم تو درمانی
بازگفتم چه حاجت است به قول
که تو خود در دلی و میدانی
نفس را عقل تربیت میکرد
کز طبیعت عنان بگردانی
عشق دانی چه گفت تقوا را
پنجه با ما مکن که نتوانی
چه خبر دارد از حقیقت عشق
پای بند هوای نفسانی
خودپرستان نظر به شخص کنند
پاک بینان به صنع ربانی
شب قدری بود که دست دهد
عارفان را سماع روحانی
رقص وقتی مسلمت باشد
کآستین بر دو عالم افشانی
قصه عشق را نهایت نیست
صبر پیدا و درد پنهانی
سعدیا دیگر این حدیث مگوی
تا نگویند قصه میخوانی
بندهام گر به لطف میخوانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم
که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که میبینم
بی فایدهای مگس که میرانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیدهام هرگز
چندان که قیاس میکنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمیگیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخ است میبینی
وآن درد که در دل است میدانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
میگوید و جان به رقص میآید
خوش میرود این سماع روحانی
جمعی که تو در میان ایشانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی
شیراز در نبستهست از کاروان ولیکن
ما را نمیگشایند از قید مهربانی
اشتر که اختیارش در دست خود نباشد
میبایدش کشیدن باری به ناتوانی
خون هزار وامق خوردی به دلفریبی
دست از هزار عذرا بردی به دلستانی
صورت نگار چینی بی خویشتن بماند
گر صورتت ببیند سر تا به سر معانی
ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی
تو فارغی و عشقت بازیچه مینماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی
میگفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی
سروی چو در سماعی بدری چو در حدیثی
صبحی چو در کناری شمعی چو در میانی
اول چنین نبودی باری حقیقتی شد
دی حظ نفس بودی امروز قوت جانی
شهر آن توست و شاهی فرمای هر چه خواهی
گر بی عمل ببخشی ور بیگنه برانی
روی امید سعدی بر خاک آستان است
بعد از تو کس ندارد یا غایة الامانی
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
کبر یک سو نِه اگر شاهد درویشانی
دیوِ خوشطبع بِه از حورِ گرهپیشانی
آرزو میکندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی
با من کشتهٔ هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی
گر در آفاق بگردی به جز آیینه تو را
صورتی کس ننماید که بدو میمانی
هیچ دورانی بی فتنه نگویند که بود
تو بدین حسن مگر فتنه این دورانی
مردم از ترس خدا سجده رویت نکنند
بامدادت که ببینند و من از حیرانی
گرم از پیش برانی و به شوخی نروم
عفو فرمای که عجز است نه بی فرمانی
نه گزیر است مرا از تو نه امکان گریز
چاره صبر است که هم دردی و هم درمانی
بندگان را نبود جز غم آزادی و من
پادشاهی کنم ار بنده خویشم خوانی
زین سخنهای دلاویز که شرح غم توست
خرمنی دارم و ترسم به جوی نستانی
تو که یک روز پراکنده نبودهست دلت
صورت حال پراکندهدلان کی دانی
نفسی بندهنوازی کن و بنشین ار چند
آتشی نیست که او را به دمی بنشانی
سخن زندهدلان گوش کن از کشته خویش
چون دلم زنده نباشد که تو در وی جانی
این توانی که نیایی ز در سعدی باز
لیک بیرون روی از خاطر او نتوانی
کبر یک سو نِه اگر شاهد درویشانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هر چه در او هست صورتند و تو جانی
به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی
چنان به نظره اول ز شخص میببری دل
که باز مینتواند گرفت نظره ثانی
تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پردهها به درافتاد رازهای نهانی
بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی
چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی
مرا گناه نباشد نظر به روی جوانان
که پیر داند مقدار روزگار جوانی
تو را که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو میروی به سلامت سلام من برسانی
سر از کمند تو سعدی به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
بدین کمال نباشد جمال انسانی
اگر تو آب و گلی همچنان که سایر خلق
گل بهشت مخمر به آب حیوانی
به هر چه خوبتر اندر جهان نظر کردم
که گویمش به تو ماند تو خوبتر ز آنی
وجود هر که نگه میکنم ز جان و جسد
مرکب است و تو از فرق تا قدم جانی
گرت در آینه سیمای خویش دل ببرد
چو من شوی و به درمان خویش درمانی
دلی که با سر زلفت تعلقی دارد
چگونه جمع شود با چنان پریشانی
مرا که پیش تو اقرار بندگی کردم
رواست گر بنوازی و گر برنجانی
ولی خلاف بزرگان که گفتهاند مکن
بکن هر آن چه بشاید نه هر چه بتوانی
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که بر من افشانی
فدای جان تو گر من فدا شوم چه شود
برای عید بود گوسفند قربانی
روان روشن سعدی که شمع مجلس توست
به هیچ کار نیاید گرش نسوزانی
نگویم آب و گل است آن وجود روحانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
که به دوستان یک دل سر دست برفشانی
دلم از تو چون برنجد که به وهم در نگنجد
که جواب تلخ گویی تو بدین شکردهانی
نفسی بیا و بنشین سخنی بگو و بشنو
که به تشنگی بمردم بر آب زندگانی
غم دل به کس نگویم که بگفت رنگ رویم
تو به صورتم نگه کن که سرایرم بدانی
عجبت نیاید از من سخنان سوزناکم
عجب است اگر بسوزم چو بر آتشم نشانی؟
دل عارفان ببردند و قرار پارسایان
همه شاهدان به صورت تو به صورت و معانی
نه خلاف عهد کردم که حدیث جز تو گفتم
همه بر سر زبانند و تو در میان جانی
اگرت به هر که دنیا بدهند حیف باشد
و گرت به هر چه عقبی بخرند رایگانی
تو نظیر من ببینی و بدیل من بگیری
عوض تو من نیابم که به هیچ کس نمانی
نه عجب کمال حسنت که به صد زبان بگویم
که هنوز پیش ذکرت خجلم ز بی زبانی
مده ای رفیق پندم که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی که چه میرود نهانی
مزن ای عدو به تیرم که بدین قدر نمیرم
خبرش بگو که جانت بدهم به مژدگانی
بت من چه جای لیلی که بریخت خون مجنون
اگر این قمر ببینی دگر آن سمر نخوانی
دل دردمند سعدی ز محبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی نه به قتل میرهانی
نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی
وین همه لطف ندارد تو مگر سرو روانی
نظر آوردم و بردم که وجودی به تو ماند
همه اسمند و تو جسمی همه جسمند و تو جانی
تو مگر پرده بپوشی و کست روی نبیند
ور همین پرده زنی پرده خلقی بدرانی
تو ندانی که چرا در تو کسی خیره بماند
تا کسی همچو تو باشد که در او خیره بمانی
نوک تیر مژه از جوشن جان میگذرانی
من تنک پوست نگفتم تو چنین سخت کمانی
هر چه در حسن تو گویند چنانی به حقیقت
عیبت آن است که با ما به ارادت نه چنانی
رمقی بیش نماندهست گرفتار غمت را
چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی
بیش از این صبر ندارم که تو هر دم بر قومی
بنشینی و مرا بر سر آتش بنشانی
گر بمیرد عجب ار شخص و دگر زنده نباشد
که برانی ز در خویش و دگربار بخوانی
سعدیا گر قدمت راه به پایان نرساند
باری اندر طلبش عمر به پایان برسانی
همه کس را تن و اندام و جمال است و جوانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی
ز دست عشق تو یک روز دین بگردانم
چه گردد ار دل نامهربان بگردانی
گر اتفاق نیفتد قدم که رنجه کنی
به ذکر ما چه شود گر زبان بگردانی
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک
بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی
وجود من چو قلم سر نهاده بر خط توست
بگردم ار به سرم همچنان بگردانی
اگر قدم ز من ناشکیب واگیری
و گر نظر ز من ناتوان بگردانی
ندانمت ز کجا آن سپر به دست آید
که تیر آه من از آسمان بگردانی
گرم ز پای سلامت به سر در اندازی
ورم ز دست ملامت به جان بگردانی
سر ارادت سعدی گمان مبر هرگز
که تا قیامت از این آستان بگردانی
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدهست؟
وی باغ لطافت به رویت که گزیدهست؟
زیباتر از این صید همه عمر نکردهست
شیرینتر از این خربزه هرگز نبریدهست
ای خضر حلالت نکنم چشمهٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیدهست؟
آن خون کسی ریختهای یا می سرخ است
یا توت سیاه است که بر جامه چکیدهست
با جمله برآمیزی و از ما بگریزی
جرم از تو نباشد گنه از بخت رمیدهست
نیک است که دیوار به یک بار بیفتاد
تا هیچکس این باغ نگویی که ندیدهست
بسیار توقف نکند میوهٔ بر بار
چون عام بدانست که شیرین و رسیدهست
گل نیز در آن هفته دهن باز نمیکرد
وامروز نسیم سحرش پرده دریدهست
در دجله که مرغابی از اندیشه نرفتی
کشتی رود اکنون که تتر جسر بریدهست
رفت آن که فقاع از تو گشایند دگر بار
ما را بس از این کوزه که بیگانه مکیدهست
سعدی در بستان هوای دگری زن
وین کشته رها کن که در او گله چریدهست
ای لعبت خندان لب لعلت که مزیدهست؟
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بندهای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمیکنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز میکنم
تو خفتهای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی
طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی
کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد
دامی نهادهای که گرفتار میکنی
تو خود چه فتنهای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار میکنی
از دوستی که دارم و غیرت که میبرم
خشم آیدم که چشم به اغیار میکنی
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکار میکنی
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار میکنی
دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار میکنی
با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار میکنی
تا من سماع میشنوم پند نشنوم
ای مدعی نصیحت بیکار میکنی
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار میکنی
از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار میکنی
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار میکنی
سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
ای که نیازمودهای صورت حال بیدلان
عشق حقیقت است اگر حمل مجاز میکنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبلهٔ اهل دل منم سهو نماز میکنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
گفتم اگر لبت گزم می خورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز میکنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
بازار خویش و آتش ما تیز میکنی
گر خون دل خوری فرح افزای میخوری
ور قصد جان کنی طرب انگیز میکنی
بر تلخ عیشی من اگر خنده آیدت
شاید که خنده شکرآمیز میکنی
حیران دست و دشنه زیبات ماندهام
کآهنگ خون من چه دلاویز میکنی
سعدی گلت شکفت همانا که صبحدم
فریاد بلبلان سحرخیز میکنی
دیدار مینمایی و پرهیز میکنی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
گفت ار نظری داری ما را به از این بینی
خورشید و گلت خوانم هم ترک ادب باشد
چرخ مه و خورشیدی باغ گل و نسرینی
حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را
تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی
بر بستر هجرانت شاید که نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی
بنشین که فغان از ما برخاست در ایامت
بس فتنه که برخیزد هر جا که تو بنشینی
گر بنده خود خوانی افتیم به سلطانی
ور روی بگردانی رفتیم به مسکینی
کس عیب نیارد گفت آن را که تو بپسندی
کس رد نتواند کرد آن را که تو بگزینی
عشق لب شیرینت روزی بکشد سعدی
فرهاد چنین کشتهست آن شوخ به شیرینی
روزی به زنخدانت گفتم به سیمینی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بندهوار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
میان ما و شما عهد در ازل رفتهست
هزار سال برآید همان نخستینی
چو صبرم از تو میسر نمیشود چه کنم
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی
به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار دربینی
ز نیکبختی سعدیست پایبند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی
مرا شکیب نمیباشد ای مسلمانان
ز روی خوب، لکم دینکم و لی دینی
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
امروز چنانی ای پریروی
کز ماه به حسن میبری گوی
میآیی و در پی تو عشاق
دیوانه شده دوان به هر سوی
اینک من و زنگیان کافر
وان ملعب لعبتان جادوی
آورده ز غمزه سحر در چشم
در داده ز فتنه تاب در موی
وز بهر شکار دل نهاده
تیر مژه در کمان ابروی
نرخ گل و گلشکر شکسته
زآن چهره خوب و لعل دلجوی
چاکر شده شاه اخترانت
شیر فلکت شده سگ کوی
بر بام سراچهٔ جمالت
کیوان شده پاسبان هندوی
عارض به مثل چو برگ نسرین
بالا به صفت چو سرو خودروی
گویی به چه شانه کردهای زلف
یا خود به چه آب شستهای روی
کز روی به لاله میدهی رنگ
وز زلف به مشک میدهی بوی
چون سعدی، صد هزار بلبل
گلزار رخ تو را غزلگوی
امروز چنانی ای پریروی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
ور به چوگانم زند هیچش مگوی
بر سر عشاق طوفان گو ببار
در ره مشتاق پیکان گو بروی
گر به داغت میکند فرمان ببر
ور به دردت میکشد درمان مجوی
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فرو ریزند خون آید به جوی
شاد باش ای مجلس روحانیان
تا که خورد این می که من مستم به بوی
هر که سودانامه سعدی نبشت
دفتر پرهیزگاری گو بشوی
هر که نشنیدهست وقتی بوی عشق
گو به شیراز آی و خاک من ببوی
خواهم اندر پایش افتادن چو گوی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی
صد نعره همیآیدم از هر بن مویی
خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی
بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان
تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی
سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت
میافتم و میگردم چون گوی به پهلوی
خود کشتهٔ ابروی توام من به حقیقت
گر کشتنیم باز بفرمای به ابروی
آنان که به گیسو دل عشاق ربودند
از دست تو در پای فتادند چو گیسوی
تا عشق سرآشوب تو همزانوی ما شد
سر بر نگرفتم به وفای تو ز زانوی
بیرون نشود عشق توام تا ابد از دل
کاندر ازلم حرز تو بستند به بازوی
عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی
تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
گل است آن یا سمن یا ماه یا روی
شب است آن یا شبه یا مشک یا موی
لبت دانم که یاقوت است و تن سیم
نمیدانم دلت سنگ است یا روی
نپندارم که در بستان فردوس
بروید چون تو سروی بر لب جوی
چه شیرین لب سخنگویی که عاجز
فرو میماند از وصفت سخنگوی
به بویی الغیاث از ما برآید
که ای باد از کجا آوردی این بوی
الا ای ترک آتشروی ساقی
به آب باده عقل از من فرو شوی
چه شهرآشوبی ای دلبند خودرای
چه بزم آرایی ای گلبرگ خودروی
چو در میدان عشق افتادی ای دل
بباید بودنت سرگشته چون گوی
دلا گر عاشقی میسوز و میساز
تنا گر طالبی میپرس و میپوی
در این ره جان بده یا ترک ما گیر
بر این در سر بنه یا غیر ما جوی
بداندیشان ملامت میکنندم
که تا چند احتمال یار بدخوی
محال است این که ترک دوست هرگز
بگوید سعدی ای دشمن تو میگوی
گل است آن یا سمن یا ماه یا روی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روحپرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منور است
ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زندهدلان کوی دلبر است
جان میروم که در قدم اندازمش ز شوق
درماندهام هنوز که نزلی محقر است
کاش آن به خشم رفتهٔ ما آشتیکنان
بازآمدی که دیدهٔ مشتاق بر در است
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مجمر است
شبهای بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
گیسوت عنبرینهٔ گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه محتاج زیور است؟
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصور است
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است
از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
مرحبا ای نسیم عنبر بوی
خبری زآن به خشم رفته بگوی
دلبر سست مهر سخت کمان
صاحب دوست روی دشمن خوی
گو دگر گر هلاک من خواهی
بی گناهم بکش بهانه مجوی
تشنه ترسم که منقطع گردد
ور نه باز آید آب رفته به جوی
صبر دیدیم در مقابل شوق
آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی
هر که با دوستی سری دارد
گو دو دست از مراد خویش بشوی
تا گرفتار خم چوگانی
احتمالت ضرورت است چو گوی
پادشاهان و گنج و خیل و حشم
عارفان و سماع و هایاهوی
سعدیا شور عشق میگوید
سخنانت نه طبع شیرین گوی
هر کسی را نباشد این گفتار
عود ناسوخته ندارد بوی
مرحبا ای نسیم عنبر بوی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
گر سر صحرات باشد سروبالایی بجوی
ور به خلوت با دلارامت میسر میشود
در سرایت خود گل افشان است سبزی گو مروی
ای نسیم کوی معشوق این چه باد خرم است
تا کجا بودی که جانم تازه میگردد به بوی
مطربان گویی در آوازند و مستان در سماع
شاهدان در حالت و شوریدگان در های و هوی
ای رفیق آنچ از بلای عشق بر من میرود
گر به ترک من نمیگویی به ترک من بگوی
ای که پای رفتنت کند است و راه وصل تند
بازگشتن هم نشاید تا قدم داری بپوی
گر ببینی گریهٔ زارم ندانی فرق کرد
کآب چشم است این که پیشت میرود یا آب جوی
گوی را گفتند کای بیچاره سرگردان مباش
گوی مسکین را چه تاوان است چوگان را بگوی
ای که گفتی دل بشوی از مهر یار مهربان
من دل از مهرش نمیشویم تو دست از من بشوی
سعدیا عاشق نشاید بودن اندر خانقاه
شاهد بازی فراخ و زاهدان تنگخوی
وقت آن آمد که خوش باشد کنار سبزه جوی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
سرو سیمینا به صحرا میروی
نیک بدعهدی که بی ما میروی
کس بدین شوخی و رعنایی نرفت
خود چنینی یا به عمدا میروی
روی پنهان دارد از مردم پری
تو پری روی آشکارا میروی
گر تماشا میکنی در خود نگر
یا به خوشتر زین تماشا میروی
مینوازی بنده را یا میکشی
مینشینی یک نفس یا میروی
اندرونم با تو میآید ولیک
خائفم گر دست غوغا میروی
ما خود اندر قید فرمان توایم
تا کجا دیگر به یغما میروی
جان نخواهد بردن از تو هیچ دل
شهر بگرفتی به صحرا میروی
گر قدم بر چشم من خواهی نهاد
دیده بر ره مینهم تا میروی
ما به دشنام از تو راضی گشتهایم
وز دعای ما به سودا میروی
گر چه آرام از دل ما میرود
همچنین میرو که زیبا میروی
دیده سعدی و دل همراه توست
تا نپنداری که تنها میروی
سرو سیمینا به صحرا میروی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زآن دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوختهبال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل میتپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی
گر همه دشمنی کنی از همه دوستان بهی
جور بکن که حاکمان جور کنند بر رهی
شیر که پایبند شد تن بدهد به روبهی
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رها نمیکنی آمد و ره نمیدهی
شاید اگر نظر کنی ای که ز دردم آگهی
ور نکنی اثر کند دود دل سحرگهی
سعدی و عمرو زید را هیچ محل نمینهی
وین همه لاف میزنیم از دهل میان تهی
ای که به حسن قامتت سرو ندیدهام سهی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت کماهی
من اگر چنان که نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
اگرم حیات بخشی وگرم هلاک خواهی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
نشنیدهام که ماهی، بر سر نَهَد کُلاهی
یا سرو با جوانان، هرگز رَوَد به راهی
سروِ بلندِ بُستان، با این همه لطافت
هر روزش از گریبان، سر بَرنَکرد ماهی
گر من سخن نگویم در حسنِ اعتدالت
بالات خود بگوید، زین راستتر گواهی
روزی چو پادشاهان، خواهم که برنشینی
تا بشنوی ز هر سو فریادِ دادخواهی
با لشکرت چه حاجت؟ رفتن به جنگِ دشمن
تو خود به چشم و ابرو، بر هم زنی سپاهی
خیلی نیازمندان بر راهت ایستاده
گر میکنی به رحمت در کشتگان نگاهی
ایمن مَشو که رویت آیینهایست روشن
تا کی چُنین بماند وز هر کناره آهی
گویی چه جرم دیدی تا دشمنم گرفتی؟
خود را نمیشناسم جز دوستی گناهی
ای ماهِ سرو قامت، شکرانهٔ سلامت
از حالِ زیردستان میپرس گاه گاهی
شیری در این قَضیَّت کهتر شده ز موری
کوهی در این ترازو کمتر شده ز کاهی
ترسم چو بازگردی از دست رفته باشم
وز رُستَنی نبینی بر گورِ من گیاهی
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیشِ که داد خواهی؟ از دستِ پادشاهی؟
نشنیدهام که ماهی، بر سر نَهَد کُلاهی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی
دلم به غمزه ربودی دگر چه میخواهی
اگر تو بر دل آشفتگان ببخشایی
ز روزگار من آشفتهتر چه میخواهی
به هرزه عمر من اندر سر هوای تو شد
جفا ز حد بگذشت ای پسر چه میخواهی
ز دیده و سر من آن چه اختیار تو است
به دیده هر چه تو گویی به سر چه میخواهی
شنیدهام که تو را التماس شعر رهیست
تو کان شهد و نباتی شکر چه میخواهی
به عمری از رخ خوب تو بردهام نظری
کنون غرامت آن یک نظر چه میخواهی
دریغ نیست ز تو هر چه هست سعدی را
وی آن کند که تو گویی دگر چه میخواهی
ندانم از من خسته جگر چه میخواهی
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
این بوی روحپرور از آن خوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است
ای باد بوستان مگرت نافه در میان
وی مرغ آشنا مگرت نامه در پر است
بوی بهشت میگذرد یا نسیم دوست
یا کاروان صبح که گیتی منور است
این قاصد از کدام زمین است مشکبوی
وین نامه در چه داشت که عنوان معطرست
بر راه باد عود در آتش نهادهاند
یا خود در آن زمین که تویی خاک عنبر است
بازآ و حلقه بر در رندان شوق زن
کاصحاب را دو دیده چو مسمار بر در است
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزهدار بر الله اکبر است
دانی که چون همی گذرانیم روزگار
روزی که بی تو میگذرد روز محشر است
گفتیم عشق را به صبوری دوا کنیم
هر روز عشق بیشتر و صبر کمتر است
صورت ز چشم غایب و اخلاق در نظر
دیدار در حجاب و معانی برابر است
در نامه نیز چند بگنجد حدیث عشق
کوته کنم که قصهٔ ما کار دفتر است
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوهٔ سخنش همچنان تر است
آری خوش است وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمر است
این بوی روحپرور از آن خوی دلبر است
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
عیب یاران و دوستان هنر است
سخن دشمنان نه معتبر است
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش بر حجر است
چه توان گفت در لطافت دوست
هر چه گویم از آن لطیفتر است
آن که منظور دیده و دل ماست
نتوان گفت شمس یا قمر است
هر کسی گو به حال خود باشید
ای برادر که حال ما دگر است
تو که در خواب بودهای همه شب
چه نصیبت ز بلبل سحر است
آدمی را که جان معنی نیست
در حقیقت درخت بیثمر است
ما پراکندگان مجموعیم
یار ما غایب است و در نظر است
برگ تر خشک میشود به زمان
برگ چشمان ما همیشه تر است
جان شیرین فدای صحبت یار
شرم دارم که نیک مختصر است
این قدر دون قدر اوست ولیک
حد امکان ما همین قدر است
پرده بر خود نمیتوان پوشید
ای برادر که عشق پرده در است
سعدی از بارگاه قربت دوست
تا خبر یافتهست بیخبر است
ما سر اینک نهادهایم به طوع
تا خداوندگار را چه سر است
عیب یاران و دوستان هنر است
┈┈••✾•🌷•🌷•✾••┈┈
┈┈••✾•🌷•✾••┈┈
- ۰ نظر
- ۲۲ مهر ۰۲ ، ۱۷:۲۷